دو شیر ژیان چون دمور و گروی |
|
که بودند گردان پرخاشجوی |
چنین زار و بیکار گشتند و خوار |
|
به چنگال ناپاک تن یک سوار |
سرانجام ازین بگذراند سخن |
|
نه سر بینم این کار او را نه بن |
چنین تا به درگاه افراسیاب |
|
نرفت اندران جوی جز تیره آب |
چو نزدیک سالار توران سپاه |
|
رسیدند و هرگونه پرسید شاه |
فراوان سخن گفت و نامه بداد |
|
بخواند و بخندید و زو گشت شاد |
نگه کرد گرسیوز کینهدار |
|
بدان تازه رخسارهی شهریار |
همی رفت یکدل پر از کین و درد |
|
بدانگه که خورشید شد لاژورد |
همه شب بپیچید تا روز پاک |
|
چو شب جامهی قیرگون کرد چاک |
سر مرد کین اندرآمد ز خواب |
|
بیامد به نزدیک افراسیاب |
ز بیگانه پردخته کردند جای |
|
نشستند و جستند هرگونه رای |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار |
|
سیاوش جزان دارد آیین و کار |
فرستاده آمد ز کاووس شاه |
|
نهانی بنزدیک او چند گاه |
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام |
|
همی یاد کاووس گیرد به جام |
برو انجمن شد فراوان سپاه |
|
بپیچید ازو یک زمان جان شاه |
اگر تور را دل نگشتی دژم |
|
ز گیتی به ایرج نکردی ستم |
دو کشور یکی آتش و دیگر آب |
|
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب |
تو خواهی کشان خیره جفت آوری |
|
همی باد را در نهفت آوری |
اگر کردمی بر تو این بد نهان |
|
مرا زشت نامی بدی در جهان |
دل شاه زان کار شد دردمند |
|
پر از غم شد از روزگار گزند |
بدو گفت بر من ترا مهر خون |
|
بجنبید و شد مر ترا رهنمون |
سه روز اندرین کار رای آوریم |
|
سخنهای بهتر بجای آوریم |
چو این رای گردد خرد را درست |
|
بگویم که دران چه بایدت جست |
چهارم چو گرسیوز آمد بدر |
|
کله بر سر و تنگ بسته کمر |
سپهدار ترکان ورا پیش خواند |
|
ز کار سیاوش فراوان براند |
بدو گفت کای یادگار پشنگ |
|
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ |
همه رازها بر تو باید گشاد |
|
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد |
ازان خواب بد چون دلم شد غمی |
|
به مغز اندر آورد لختی کمی |
نبستم به جنگ سیاوش میان |
|
ازو نیز ما را نیامد زیان |
چو او تخت پرمایه پدرود کرد |
|
خرد تار کرد و مرا پود کرد |
ز فرمان من یک زمان سر نتافت |
|
چو از من چنان نیکویها بیافت |
سپردم بدو کشور و گنج خویش |
|
نکردیم یاد از غم و رنج خویش |
به خون نیز پیوستگی ساختم |
|
دل از کین ایران بپرداختم |
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی |
|
گرامی دو دیده سپردم بدوی |
پس از نیکویها و هرگونه رنج |
|
فدی کردن کشور و تاج و گنج |
گر ایدونک من بدسگالم بدوی |
|
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی |
بدو بر بهانه ندارم ببد |
|
گر از من بدو اندکی بد رسد |
زبان برگشایند بر من مهان |
|
درفشی شوم در میان جهان |
نباشد پسند جهانآفرین |
|
نه نیز از بزرگان روی زمین |
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست |
|
که اندر دلش بیم شمشیر نیست |
اگر بچهای از پدر دردمند |
|
کند مرغزارش پناه از گزند |
سزد گر بد آید بدو از پناه؟ |
|
پسندد چنین داور هور و ماه؟ |
ندانم جز آنکش بخوانم به در |
|
وز ایدر فرستمش نزد پدر |
اگر گاه جوید گر انگشتری |
|
ازین بوم و بر بگسلد داوری |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار |
|
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار |
از ایدر گر او سوی ایران شود |
|
بر و بوم ما پاک ویران شود |
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو |
|
بدانست راز کم و بیش تو |
چو جویی دگر زو تو بیگانگی |
|
کند رهنمونی به دیوانگی |
یکی دشمنی باشد اندوخته |
|
نمک را پراگنده بر سوخته |
بدین داستان زد یکی رهنمون |
|
که بادی که از خانه آید برون |
ندانی تو بستن برو رهگذار |
|
و گر بگذری نگذرد روزگار |
سیاووش داند همه کار تو |
|
هم از کار تو هم ز گفتار تو |
نبینی تو زو جز همه درد و رنج |
|
پراگندن دوده و نام و گنج |
ندانی که پروردگار پلنگ |
|
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ |
چو افراسیاب این سخن باز جست |
|
همه گفت گرسیوز آمد درست |
پشیمان شد از رای و کردار خویش |
|
همی کژ دانست بازار خویش |
چنین داد پاسخ که من زین سخن |
|
نه سر نیک بینم بلا را نه بن |
بباشیم تا رای گردان سپهر |
|
چگونه گشاید بدین کار چهر |
به هر کار بهتر درنگ از شتاب |
|
بمان تا برآید بلند آفتاب |
ببینم که رای جهاندار چیست |
|
رخ شمع چرخ روان سوی کیست |
وگر سوی درگاه خوانمش باز |
|
بجویم سخن تا چه دارد به راز |
نگهبان او من بسم بیگمان |
|
همی بنگرم تا چه گردد زمان |
چو زو کژیی آشکارا شود |
|
که با چاره دل بیمدارا شود |
ازان پس نکوهش نباید به کس |
|
مکافات بد جز بدی نیست بس |
چنین گفت گرسیوز کینهجوی |
|
کهای شاه بینادل و راستگوی |
سیاوش بران آلت و فر و برز |
|
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز |
بیاید به درگاه تو با سپاه |
|
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه |
سیاوش نه آنست کش دیده شاه |
|
همی ز آسمان برگذارد کلاه |
فرنگیس را هم ندانی تو باز |
|
تو گویی شدست از جهان بینیاز |
سپاهت بدو بازگردد همه |
|
تو باشی رمه گر نیاری دمه |
سپاهی که شاهی ببیند چنوی |
|
بدان بخشش و رای و آن ماهروی |
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش |
|
به خواری به مهر من آگنده باش |
ندیدست کس جفت با پیل شیر |
|
نه آتش دمان از بر و آب زیر |
اگر بچهی شیر ناخورده شیر |
|
بپوشد کسی در میان حریر |
به گوهر شود باز چون شد سترگ |
|
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ |
پس افراسیاب اندر آن بسته شد |
|
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد |
همی از شتابش به آمد درنگ |
|
که پیروز باشد خداوند سنگ |
ستوده نباشد سر بادسار |
|
بدین داستان زد یکی هوشیار |
که گر باد خیره بجستی ز جای |
|
نماندی بر و بیشه و پر و پای |
سبکسار مردم نه والا بود |
|
و گرچه به تن سروبالا بود |
برفتند پیچان و لب پر سخن |
|
پر از کین دل از روزگار کهن |
بر شاه رفتی زمان تا زمان |
|
بداندیشه گرسیوز بدگمان |
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی |
|
دل شاه ترکان برانگیختی |
چنین تا برآمد برین روزگار |
|
پر از درد و کین شد دل شهریار |
سپهبد چنین دید یک روز رای |
|
که پردخت ماند ز بیگانه جای |
به گرسیوز این داستان برگشاد |
|
ز کار سیاوش بسی کرد یاد |
ترا گفت ز ایدر بباید شدن |
|
بر او فراوان نباید بدن |
بپرسی و گویی کزان جشنگاه |
|
نخواهی همی کرد کس را نگاه |
به مهرت همی دل بجنبد ز جای |
|
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی |
نیازست ما را به دیدار تو |
|
بدان پرهنر جان بیدار تو |
برین کوه ما نیز نخچیر هست |
|
ز جام زبرجد می و شیر هست |
گذاریم یک چند و باشیم شاد |
|
چو آیدت از شهر آباد یاد |
به رامش بباش و به شادی خرام |
|
می و جام با من چرا شد حرام |
برآراست گرسیوز دام ساز |
|
دلی پر ز کین و سری پر ز راز |
چو نزدیک شهر سیاوش رسید |
|
ز لشکر زبانآوری برگزید |
بدو گفت رو با سیاوش بگوی |
|
که ای پاک زاده کی نام جوی |
به جان و سر شاه توران سپاه |
|
به فر و به دیهیم کاووس شاه |
که از بهر من برنخیزی ز گاه |
|
نه پیش من آیی پذیره به راه |
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت |
|
به فر و نژاد و به تاج و به تخت |
که هر باد را بست باید میان |
|
تهی کردن آن جایگاه کیان |
فرستاده نزد سیاوش رسید |
|
زمین را ببوسید کاو را بدید |
چو پیغام گرسیوز او را بگفت |
|
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت |
پراندیشه بنشست بیدار دیر |
|
همی گفت رازیست این را به زیر |
ندانم که گرسیوز نیکخواه |
|
چه گفتست از من بدان بارگاه |
چو گرسیوز آمد بران شهر نو |
|
پذیره بیامد ز ایوان به کو |
بپرسیدش از راه وز کار شاه |
|
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه |
پیام سپهدار توران بداد |
|
سیاوش ز پیغام او گشت شاد |
|