در نفی تو عقل را امان نتوان دید |
|
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد |
با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست |
|
در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد |
|
درویش که اسرار جهان میبخشد |
|
هردم ملکی به رایگان میبخشد |
درویش کسی نیست که نان میطلبد |
|
درویش کسی بود که جان میبخشد |
|
در عشق توم وفا قرین میباید |
|
وصل تو گمانست، یقین میباید |
کار من دل خواسته در خدمت تو |
|
بد نیست ولیکن به ازین میباید |
|
دریا نکند سیر مرا جو چه کند |
|
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند |
گر یار کرانه کرد او معذور است |
|
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند |
|
دردی داری که بحر را پر دارد |
|
دردی که هزار بحر پر در دارد |
خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر |
|
زانروی که روی خر به آخر دارد |
|
دست تو به جود طعنه بر میغ زند |
|
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند |
از کار تو آفتاب را شرمی باد |
|
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند |
|
دشنام که از لب تو مهوش باشد |
|
چون لعل بود که اصلش آتش باشد |
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد |
|
هر باد که بر گل گذرد خوش باشد |
|
دل با هوس تو زاد و بودی دارد |
|
با سایهی تو گفت و شنودی دارد |
لاحول همی کنم ولیکن لاحول |
|
در عشق گمان مکن که سودی دارد |
|
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد |
|
دل نیک نواز با نوائی آمد |
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال |
|
کز جانب قاف جان همائی آمد |
|
دل جمله حکایت از بهار تو کند |
|
جان جمله حدیث لالهزار تو کند |
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند |
|
تا خدمت لعل آبدار تو کند |
|
دل داد مرا که دلستان را بزدم |
|
آن را که نواختم همان را بزدم |
جانیکه بر آن زندهام و خندانم |
|
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم |
|
دلدار ابد گرد دلم میگردد |
|
گرد دل و جان خجلم میگردد |
زین گل چو درخت سر برآرم خندان |
|
کاب حیوان گرد گلم میگردد |
|
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد |
|
هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد |
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر |
|
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد |
|
دل دوش در این عشق حریف ما بود |
|
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود |
چون صبح دمید سوی تو آمد زود |
|
با چهرهی زرد و دیدهی خونآلود |
|
دل را بدهم پند که عمدا نرود |
|
پیش بت شنگ من از آنجا نرود |
لب میگزد آن بت که کجا افتادی |
|
او کیست که باشد که رود یا نرود |
|
دلها به سماع بیقرار افتادند |
|
چون ابر بهار پر شرار افتادند |
ای زهرهی عیش کف رحمت بگشای |
|
کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند |
|
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید |
|
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید |
این آشفته است و او پریشان دانم |
|
کاشفته سخنهای پریشان گوید |
|
دوش آن بت من همچو مه گردون بود |
|
نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود |
از دایرهی خیال ما بیرون بود |
|
دانم که نکو بود ندانم چه بود |
|
دوش از قمر تو آسمان مینوشید |
|
وز آب حیات تو جهان مینوشید |
زان آب حیاتی که حیاتست مزید |
|
در هرچه حیات بود آن مینوشید |
|
دو کون خیال خانهای بیش نبود |
|
وامد شد ما بهانهای بیش نبود |
عمریست که قصهای ز جان میشنوی |
|
قصه چکنم فسانهای بیش نبود |
|
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد |
|
بر روی شکوفهها علامت میکرد |
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد |
|
گل خندهزنان بر او قیامت میکرد |
|
دی بنده بر آن قمر جانی شد |
|
یک نکته بگفت و بحث را بانی شد |
میخواست که مدعاش ثابت گردد |
|
ثابت نشد آن و مدعی فانی شد |
|
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد |
|
روی تو ره گنبد از رق میزد |
تا داشتی آفتاب در سایهی زلف |
|
جان بر صفت ذره معلق میزد |
|
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند |
|
جز بندگی روی تو روئیم نماند |
با دل گفتم که آرزوئی در خواه |
|
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند |
|
دی میرفتی بر تو تو نظر میکردند |
|
آنانکه به مذهب تناسخ فردند |
سوگند به اعتقاد خود میخوردند |
|
کاین یوسف ثانیست که باز آوردند |
|
دیوانه میان خلق پیدا باشد |
|
زیرا که سوار اسب سودا باشد |
دیوانه کسی بود که او را نشناخت |
|
دیوانه به نزد ما شناسا باشد |
|
رفتم بدر خانهی آن خوش پیوند |
|
بیرون آمد بنزد من خنداخند |
اندر بر خود کشید نیکم چون قند |
|
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند |
|
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود |
|
زاندیده جهان دگرت دیده شود |
گر تو ز پسند خویش بیرون آئی |
|
کارت همه سر بسر پسندیده شود |
|
روز آمد و غوغای تو در بردارد |
|
شب آمد و سودای تو بر سر دارد |
کار شب و روز نیست این کار منست |
|
کی دو خر لنگ بار من بردارد |
|
روز شادیست غم چرا باید خورد |
|
امروز می از جام وفا باید خورد |
چند از کف خباز و سفا رزق خوریم |
|
یکچند هم از کف خدا باید خورد |
|
روز محک محتشم و دون آمد |
|
زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد |
روزیست که از ورای گردون آمد |
|
زان روز بهی که روزافزون آمد |
|
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد |
|
شکرانه هزاران جان فدا باید کرد |
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد |
|
بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد |
|
روزی که جمال آن صنم دیده شود |
|
از فرق سرم تا به قدم دیده شود |
تا من به هزار دیده بینم او را |
|
کارم بدو دیده کسی پسندیده شود |
|