روزی که خیال دلستان رقص کند |
|
یک جان چکند که صد جهان رقص کند |
هر پرده که میزنند در خانهی دل |
|
مسکنی تن بینوا همان رقص کند |
|
روزی که ز کار کمترک میآید |
|
در دیده خیال آن بتک میآید |
از نادرهگی و از غریبی که ویست |
|
در عین دلست و دل به شک میآید |
|
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند |
|
دیوانگی کنم که دیو آن نکند |
حکم مژه تو آن کند با دل من |
|
کز نوک قلم خواجهی دیوان نکند |
|
روزیکه وجودها تولد گیرد |
|
روزیکه عدم جانب اعلا گیرد |
تا قبضهی شمشیر که آلاید خون |
|
تا آتش اقبال که بالا گیرد |
|
رو نیکی کن که دهر نیکی داند |
|
او نیکی را از نیکوان نستاند |
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند |
|
آن به که بجای مال نیکی ماند |
|
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد |
|
استارهی جانم چو قمر میگردد |
بحریست محیط و در وی این خلق مقیم |
|
تا کیست کز این بحر گهر میگردد |
|
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید |
|
از بهر لب چون شکر خود بگزید |
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید |
|
هم بر لب تو مست شد و بخروشید |
|
ز اول که مرا عشق نگارم بربود |
|
همسایهی من ز نالهی من نغنود |
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود |
|
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود |
|
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند |
|
در بردن جان بندگان رای زند |
دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ |
|
افتادهی خویش را کسی پای زند؟ |
|
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد |
|
در مالش عنبر آستینها برزد |
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد |
|
درهم شد و خویشتن زمینها برزد |
|
زندان تو از نجات خوشتر باشد |
|
نفرین تو از نبات خوشتر باشد |
شمشیر تو از حیات خوشتر باشد |
|
ناسور تو از نوات خوشتر باشد |
|
زنهار مگو که رهروان نیز نیند |
|
کامل صفتان بینشان نیز نیند |
ز اینگونه که تو محرم اسرار نهای |
|
میپنداری که دیگران نیز نیند |
|
سر دل عاشقان ز مطرب شنوید |
|
با نالهی او بگرد دلها بروید |
در پرده چه گفت اگر بدو میگروید |
|
یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید |
|
سر مستان را ز محتسب ترسانند |
|
شد محتسب مست همه میدانند |
این مردم شهر ما اگر مردانند |
|
این مستان را چرا گرو نستانند |
|
سرویکه ز باغ پاکبازان باشد |
|
هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد |
گر سر کشد او ز سرکشان میرسدش |
|
کاندر سر او غرور بازان باشد |
|
سرهای درختان گل تر میچینند |
|
و اندر دل خود کان گهر میبینند |
چون بر سر پایند که با بیبرگی |
|
نومید نگردند و ز پا میشینند |
|
سرهای درختان گل رعنا چیدند |
|
آن یعقوبان یوسف خود را دیدند |
ایام زمستان چو سیه پوشیدند |
|
آخر ز پس نوحهگری خندیدند |
|
سودای ترا بهانهای بس باشد |
|
مستان ترا ترانهای بس باشد |
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا |
|
ما را سر تازیانهای بس باشد |
|
سوز دل عاشقان شررها دارد |
|
درد دل بیدلان اثرها دارد |
نشنیدستی که آه دلسوختگان |
|
بر حضرت رحمت گذرها دارد |
|
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد |
|
ساقی کرم مست و خرابش ببرد |
میید آب دیده میناید خواب |
|
ترسد که اگر بیاید آبش ببرد |
|
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید |
|
چون بچهی خرد آستین برخاید |
چون دید مرا کنار را بگشاید |
|
چون باز جهد مرغ دلم برباید |
|
شادی همه طالبان که مطلوب رسید |
|
داد ای همه عاشقان که محبوب رسید |
آن صحت رنجهای ایوب رسید |
|
آن یوسف صد هزار یعقوب رسید |
|
شادم که غم تو در دل من گنجد |
|
زیرا که غمت بجای روشن گنجد |
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین |
|
اندر دل چون چشمهی سوزن گنجد |
|
شادی زمانه با غمم برنامد |
|
جز از غم دوست مرهمم برنامد |
گفتم که به بینمش چه دمها دهمش |
|
چون راست بدیدمش دمم برنامد |
|
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند |
|
بیکام و زبان گر بخروشی داند |
هر کس هوس سخن فروشی داند |
|
من بندهی آنم که خموشی داند |
|
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد |
|
از چشم بد و نیک جهان تنها شد |
با خون دلم چون سفر پنهانی |
|
گویند اشارتی که وقت آنها شد |
|
شب رفت کجا رفت همانجای که بود |
|
تا خانه رود باز یقین هر موجود |
ای شب چو روی بدان مقام موعود |
|
از من برسان که آن فلانی چون بود |
|
شب گشت که خلقان همه در خواب روند |
|
مانندهی ماهی همه در آب روند |
چون روز شود جانب اسباب روند |
|
قوم دگری بسوی وهاب روند |
|