به آتش شوی ناگهان سوخته |
|
روان آژده چشمها دوخته |
چو بشنید گو آن پیام درشت |
|
دلش راز مهر برادر بشست |
دلش زان سخن گشت اندوهگین |
|
به فرزانه گفت این شگفتی ببین |
بدوگفت فرزانه کای شهریار |
|
تویی از پدر تخت را یادگار |
ز دانش پژوهان تو داناتری |
|
هم از تاجداران تواناتری |
مرا این درستست و گفتم بشاه |
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه |
که این نامور تا نگردد هلاک |
|
بگردد چو مار اندرین تیره خاک |
به پاسخ تو با او درشتی مگوی |
|
بپیوند و آزرم او را بجوی |
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ |
|
که او با شتابست و ما با درنگ |
سپهبد فرستاده را پیش خواند |
|
به خوبی فراوان سخنها براند |
بدوگفت رو با برادر بگوی |
|
که چندین درشتی و تندی مجوی |
درشتی نه زیباست با شهریار |
|
پدرنامور بود و تو نامدار |
مرا این درستست کز پند من |
|
تو دوری نجویی ز پیوند من |
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی |
|
که تو نامور باشی و نامجوی |
بگویم همه آنچ اندر دلست |
|
سخنها که جانم برو مایلست |
تو را سر بپیچد ز دستور بد |
|
زآسانی و رای وراه خرد |
مگوی ای برادر سخن جز بداد |
|
که گیتی سراسر فسونست و باد |
سوی راستی یاز تا هرچ هست |
|
ز گنج ومردان خسروپرست |
فرستم همه سر به سر پیش تو |
|
ببیند روان بداندیش تو |
که اندر دل من جز از داد نیست |
|
مباد آنک از جان تو شاد نیست |
برینست رایم که دادم پیام |
|
اگر بشنود مهتر خویش کام |
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست |
|
به خوبی و پیوندت آهنگ نیست |
بسازم کنون جنگ را لشکری |
|
که باید سپاه مرا کشوری |
ازین مرز آباد ما بگذریم |
|
سپه را همه پیش دریا بریم |
یکی کنده سازیم گرد سپاه |
|
برین جنگجویان ببندیم راه |
ز دریا بکنده در آب افگنیم |
|
سراسر سر اندر شتاب افگنیم |
بدان تا هرآنکس که بیند شکست |
|
ز کنده نباشد ورا راه جست |
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ |
|
بریزیم خون اندرین جای تنگ |
سپه را همه دستگیر آوریم |
|
مبادا که شمشیر و تیر آوریم |
فرستاده برگشت و آمد چو باد |
|
بروبر سخنهای گو کرد یاد |
چوطلخند بشنید گفتار گو |
|
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو |
بفرمود تا پیش او خواندند |
|
سزاوار هر جای بنشاندند |
همه پاسخ گو بدیشان بگفت |
|
همه رازها برگشاد از نهفت |
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو |
|
به دریا که اندیشه کردست گو |
چه بینید واین را چه رای آوریم |
|
که اندیشه او به جای آوریم |
اگر بود خواهید با من یکی |
|
نپیچید سر را ز داد اندکی |
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه |
|
چو در جنگ لشکر بود هم گروه |
اگر یار باشید با من به جنگ |
|
از آواز روبه نترسد پلنگ |
هر آنکس که جویند نام بزرگ |
|
ز گیتی بیابند کام بزرگ |
جهانجوی اگر کشته گردد به نام |
|
به از زنده دشمن بدو شادکام |
هر آنکس که درجنگ تندی کند |
|
همی از پی سودمندی کند |
بیابید چندان ز من خواسته |
|
پرستنده و اسب آراسته |
ز کشمیر تا پیش دریای چین |
|
به هر شهر برماکنند آفرین |
ببخشم همه شهرها بر سپاه |
|
چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه |
بپاسخ همه مهتران پیش اوی |
|
یکایک نهادند برخاک روی |
که ما نام جوییم و تو شهریار |
|
ببینی کنون گردش روزگار |
ز درگاه طلخند برشد خروش |
|
ز لشکر همه کشور آمد بجوش |
سپه را همه سوی دریا کشید |
|
وزان پس سپاه گوآمد پدید |
برابر فرود آمدند آن دو شاه |
|
که بوند با یکدگر کینه خواه |
بگرد اندرون کندهای ساختند |
|
چوشد ژرف آب اندر انداختند |
دو لشکر برابر کشیدند صف |
|
سواران همه بر لب آورده کف |
بیاراست با میسره میمنه |
|
کشیدند نزدیک دریا بنه |
دو شاه گرانمایه پر درد و کین |
|
نهادند برپشت پیلان دو زین |
به قلب اندرون ساخته جای خویش |
|
شده هر یکی لشکر آرای خویش |
زمین قار شد آسمان شد بنفش |
|
ز بس نیزه و پرنیانی درفش |
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس |
|
ز نالیدن بوق وآوای کوس |
تو گفتی که دریا بجوشد همی |
|
نهنگ اندرو خون خروشد همی |
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ |
|
ز دریا برآمد یکی تیره میغ |
چو بر چرخ خورشید دامن کشید |
|
چنان شد که کس نیز کس را ندید |
توگفتی هوا تیغ بارد همی |
|
بخاک اندرون لاله کارد همی |
ز افگنده گیتی بران گونه گشت |
|
که کرکس نیارست برسرگذشت |
گروهی بکنده درون پر ز خون |
|
دگر سر بریده فگنده نگون |
ز دریا همیخاست از باد موج |
|
سپاه اندر آمد همی فوج فوج |
همه دشت مغز و جگر بود و دل |
|
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل |
نگه کرد طلخند از پشت پیل |
|
زمین دید برسان دریای نیل |
همه باد بر سوی طلخند گشت |
|
به راه و به آب آرزومند گشت |
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز |
|
نه آرام دید و نه راه گریز |
بران زین زرین بخفت و بمرد |
|
همه کشور هند گو راسپرد |
ببیشی نهادست مردم دو چشم |
|
ز کمی بود دل پر از درد وخشم |
نه آن ماند ای مرد دانا نه این |
|
ز گیتی همه شادمانی گزین |
اگر چند بفزاید از رنج گنج |
|
همان گنج گیتی نیرزد به رنج |
زقلب سپه چون نگه کرد گو |
|
ندید آن درفش سپهدار نو |
سواری فرستاد تا پشت پیل |
|
بگردد بجوید همه میل میل |
ببیند که آن لعل رخشان درفش |
|
کزو بود روی سواران بنفش |
کجاشد که بنشست جوش نبرد |
|
مگر چشم من تیره گون شد ز گرد |
سوار آمد و سر به سر بنگرید |
|
درفش سرنامداران ندید |
همه قلب گه دید پر گفت و گوی |
|
سواران کشور همه شاه جوی |
فرستاده برگشت و آمد چو باد |
|
سخنها همه پیش او کرد یاد |
سپهبد فرود آمد از پشت پیل |
|
پیاده همیرفت گریان دو میل |
بیامد چوطلخند را مرده دید |
|
دل لشکر از درد پژمرده دید |
سراپای او سر به سر بنگرید |
|
به جایی برو پوست خسته ندید |
خروشان همه گوشت بازو بکند |
|
نشست از برش سوگوار و نژند |
همیگفت زار ای نبرده جوان |
|
برفتی پر از درد و خسته روان |
تو راگردش اختر بد بکشت |
|
وگرنه نزد بر تو بادی درشت |
بپیچید ز آموزگاران سرت |
|
تو رفتی ومسکین دل مادرت |
بخوبی بسی راندم با تو پند |
|
نیامد تو را پند من سودمند |
چو فرزانه گو بد آنجا رسید |
|
جهان جوی طلخند را مرده دید |
برادرش گریان و پر درد گشت |
|
خروش سواران بران پهن دشت |
خروشان بغلتید در پیش گو |
|
همیگفت زار ای جهاندار نو |
ازان پس بیاراست فرزانه پند |
|
بگو گفت کای شهریار بلند |
ازین زاری و سوگواری چه سود |
|
چنین رفت و این بودنی کار بود |
سپاس از جهان آفرینت یکیست |
|
که طلخند بر دست تو کشته نیست |
همه بودنی گفته بودم به شاه |
|
ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه |
که چندان به پیچید برزم این جوان |
|
که برخویشتن بر سر آرد زمان |
کنون کار طلخند چون بادگشت |
|
بنادانی و تیزی اندر گذشت |
سپاهست چندان پر از درد و خشم |
|
سراسر همه برتو دارند چشم |
بیارام و ما را تو آرام ده |
|
خرد را به آرام دل کام ده |
که چون پادشا را ببیند سپاه |
|
پر از درد و گریان پیاده به راه |
بکاهدش نزد سپاه آبروی |
|
فرومایه گستاخ گردد بروی |
به کردار جام گلابست شاه |
|
که از گرد یکباره گردد تباه |
ز دانا خردمند بشنید پند |
|
خروشی ز لشکر برآمد بلند |
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین |
|
همه آفرین باد بر آن و این |
همه پاک در زینهار منید |
|
وزین بر منش یادگار منید |
ازان پس چو دانندگان را بخواند |
|
به مژگان بسی خون دل برفشاند |
ز پند آنچ طلخند را داده بود |
|
بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود |
یکی تخت تابوت کردش ز عاج |
|
ز زر و ز پیروزه و خوب ساج |
بپوشید رویش به چینی پرند |
|
شد آن نامور نامبردار هند |
بدبق و بقیر و بکافور و مشک |
|
سرتنگ تابوت کردند خشک |
وزان جایگه تیز لشکر براند |
|
به راه و به منزل فراوان نماند |
چو شاهان گزیدند جای نبرد |
|
بشد مادر از خواب و آرام و خورد |
همیشه بره دیدبان داشتی |
|
به تلخی همی روز بگذاشتی |
چوازراه برخاست گرد سپاه |
|
نگه کرد بینادل از دیدهگاه |
همی دیدهبان بنگرید از دو میل |
|
که بیند مگر تاج طلخند و پیل |
ز بالا درفش گو آمد پدید |
|
همه روی کشور سپه گسترید |
نیامد پدید از میان سپاه |
|
سواری برافگند از دیدهگاه |
که لشکر گذر کرد زین روی کوه |
|
گو وهرک بودند با او گروه |
|