شد آن زیب خسرو چو خرم بهار |
|
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار |
اسیران کزان شهرها بسته بود |
|
ببند گران دست و پا خسته بود |
بفرمود تا بند برداشتند |
|
بدان شهرها خوار بگذاشتند |
چنین گفت کاین نوبر آورده جای |
|
همش گلشن و بوستان و سرای |
بکردیم تا هر کسی را به کام |
|
یکی جای باشد سزاوار نام |
ببخشید بر هر کسی خواسته |
|
زمین چون بهشتی شد آراسته |
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه |
|
تو گفتی نماندست بر خاک راه |
بیامد یکی پرسخن کفشگر |
|
چنین گفت کای شاه بیدادگر |
بقالینیوس اندرون خان من |
|
یکی تود بد پیش پالان من |
ازین زیب خسرو مرا سود نیست |
|
که بر پیش درگاه من تود نیست |
بفرمود تا بر در شوربخت |
|
بکشتند شاداب چندی درخت |
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه |
|
بدو داد فرمان و گنج و کلاه |
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست |
|
غریبان و این خانه نو تو راست |
به سان درخت برومند باش |
|
پدر باش گاهی چو فرزند باش |
ببخشش بیارای و زفتی مکن |
|
بر اندازه باید ز هر در سخن |
ز انطاکیه شاه لشکر براند |
|
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند |
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس |
|
بگفت آنچ آمد بقالینیوس |
به قیصر چنین گفت کمد سپاه |
|
جهاندار کسری ابا پیل و گاه |
سپاهست چندانک دریا و کوه |
|
همیگردد از گرد اسبان ستوه |
بگردید قیصر ز گفتار خویش |
|
بزرگان فرزانه را خواند پیش |
ز نوشینروان شد دلش پر هراس |
|
همی رای زد روز و شب در سهپاس |
بدو گفت موبد که این رای نیست |
|
که با رزم کسری تو را پای نیست |
برآرند ازین مرز آباد خاک |
|
شود کردهی قیصر اندر مغاک |
زوان سراینده و رای سست |
|
جز از رنج بر پادشاهی نجست |
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت |
|
ز نوشینروان رای او تیره گشت |
گزین کرد زان فیلسوفان روم |
|
سخنگوی با دانش و پاک بوم |
به جای آمد از موبدان شست مرد |
|
به کسری شدن نامزدشان بکرد |
پیامی فرستاد نزدیک شاه |
|
گرانمایگان برگرفتند راه |
چو مهراس دانندهشان پیش رو |
|
گوی در خرد پیر و سالار نو |
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون |
|
شمارش گذر کرده بر چند و چون |
بسی لابه و پند و نیکو سخن |
|
پشیمان ز گفتارهای کهن |
فرستاد با باژ و ساو گران |
|
گروگان ز خویشان و کنداوران |
چو مهراس گفتار قیصر شنید |
|
پدید آمد آن بند بد را کلید |
رسیدند نزدیک نوشینروان |
|
چو الماس کرده زبان با روان |
چو مهراس نزدیک کسری رسید |
|
برومی یکی آفرین گسترید |
تو گفتی ز تیزی وز راستی |
|
ستاره برآرد همی زآستی |
به کسری چنین گفت کای شهریار |
|
جهان را بدین ارجمندی مدار |
برومی تو اکنون و ایران تهیست |
|
همه مرز بیارز و بیفرهیست |
هران گه که قیصر نباشد بروم |
|
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم |
همه سودمندی ز مردم بود |
|
چو او گم شود مردمی گم بود |
گر این رستخیز از پی خواستست |
|
که آزرم و دانش بدو کاستست |
بیاوردم اکنون همه گنج روم |
|
که روشنروان بهتر از گنج و بوم |
چو بشنید زو این سخن شهریار |
|
دلش گشت خرم چو باغ بهار |
پذیرفت زو هرچ آورده بود |
|
اگر بدرهی زر و گر برده بود |
فرستادگان را ستایش گرفت |
|
بران نیکویها فزایش گرفت |
بدو گفت کای مرد روشن خرد |
|
نبرده کسی کو خرد پرورد |
اگر زر گردد همه خاک روم |
|
تو سنگیتری زان سرافزار بوم |
نهادند بر روم بر باژ و ساو |
|
پراگنده دینار ده چرم گاو |
وزان جایگه نالهی گاودم |
|
شنیدند و آواز رویینه خم |
جهاندار بیدار لشکر براند |
|
به شام آمد و روزگاری بماند |
بیاورد چندان سلیح و سپاه |
|
همان برده و بدره و تاج و گاه |
که پشت زمی را همیداد خم |
|
ز پیلان وز گنجهای درم |
ازان مرز چون رفتن آمدش رای |
|
به شیروی بهرام بسپرد جای |
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه |
|
مکن هیچ سستی به روز و به ماه |
ببوسید شیروی روی زمین |
|
همیخواند بر شهریار آفرین |
که بیدار دل باش و پیروزبخت |
|
مگر داد زرد این کیانی درخت |
تبیره برآمد ز درگاه شاه |
|
سوی اردن آمد درفش سپاه |
جهاندار کسری چو خورشید بود |
|
جهان را ازو بیم و امید بود |
برین سان رود آفتاب سپهر |
|
به یک دست شمشیر و یک دست مهر |
نه بخشایش آرد به هنگام خشم |
|
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم |
چنین بود آن شاه خسرونژاد |
|
بیاراسته بد جهان را بداد |
|