ز خونی که ریزند زین پس به کین |
|
تو باشی به نفرین و من به آفرین |
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج |
|
هم این مرزبانی و این تخت عاج |
هر آنگه که تو شهریاری کنی |
|
مرا مرز بخشی و یاری کنی |
نخواهم که جان باشد اندر تنم |
|
وگر چشم برتاج شاه افگنم |
کنون جنگ را بر کشیدم رده |
|
هوا شد چو دیبا به زر آژده |
ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان |
|
نداند کنون گورکیب ازعنان |
برآورد گه بر سرافشان کنم |
|
همه لشکرش را خروشان کنم |
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ |
|
که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ |
بیارند گو را کنون بسته دست |
|
سپاهش ببینند هر سو شکست |
که ازبندگان نیز با شهریار |
|
نپوشد کسی جوشن کارزار |
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد |
|
بیامد همه یک به یک یاد کرد |
غمی شد دل گوچو پاسخ شنید |
|
که طلخند را رای پاسخ ندید |
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند |
|
ز پاسخ فراوان سخنها براند |
بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی |
|
یکی چارهی کار با من بگوی |
همه دشت خونست و بی تن سرست |
|
روان را گذر بر جهانداورست |
نباید کزین جنگ فرجام کار |
|
به ما بازماند بد روزگار |
بدو گفت فرزانه کای شهریار |
|
نباید تو را پندآموزگار |
گر از من همی بازجویی سخن |
|
به جنگ برادر درشتی مکن |
فرستادهای تیز نزدیک اوی |
|
سرافراز با دانش و نرم گوی |
بباید فرستاد و دادن پیام |
|
بگردد مگر او ازین جنگ رام |
بدو ده همه گنج نابرده رنج |
|
تو جان برادر گزین کن ز گنج |
چو باشد تو را تاج و انگشتری |
|
به دینار با او مکن داوری |
نگه کردم از گردش آسمان |
|
بدین زودی او را سرآید زمان |
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر |
|
یکی را ندیدم بدو رای ومهر |
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ |
|
نباید گرفتن خود این کار تنگ |
مگر مهر شاهی و تخت و کلاه |
|
بدان تات بد دل نخواند سپاه |
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج |
|
بده تا نباشد روانش به رنج |
تو گر شهریاری و نیکاختری |
|
به کار سپهری تواناتری |
ز فرزانه بشنید شاه این سخن |
|
دگر باره رای نوافگند بن |
ز درد برادر پر از آب روی |
|
گزین کرد نیک اختری چربگوی |
بدوگفت گو پیش طلخند شو |
|
بگویش که پر درد و رنجست گو |
ازین گردش رزم و این کارزار |
|
همیخواهد از داور کردگار |
که گرداند اندر دلت هوش ومهر |
|
به تابی ز جنگ برادر توچهر |
به فرزانهای کو به نزدیک تست |
|
فروزندهی جان تاریک تست |
بپرس از شمار ده و دو و هفت |
|
که چون خواهد این کار بیداد رفت |
اگر چند تندی و کنداوری |
|
هم از گردش چرخ برنگذری |
همه گرد بر گرد ما دشمنست |
|
جهانی پر از مردم ریمنست |
همان شاه کشمیر وفغفور چین |
|
که تنگست از ایشان به ما بر زمین |
نکوهیده باشیم ازین هر دو روی |
|
هم از نامداران پرخاشجوی |
که گویند کز بهر تخت وکلاه |
|
چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه |
به گوهر مگر هم نژاده نیند |
|
همان از گهر پاکزاده نیند |
ز لشکر گر آیی به نزدیک من |
|
درفشان کنی جان تاریک من |
ز دینار و دیبا و از اسب و گنج |
|
ببخشم نمانم که مانی به رنج |
هم از دست من کشور و مهر و تاج |
|
بیابی همان یاره و تخت عاج |
زمهر برادر تو را ننگ نیست |
|
مگر آرزویت جز از جنگ نیست |
اگر پند من سر به سر نشنوی |
|
به فرجام زین بد پشیمان شوی |
فرستاده آمد چو باد دمان |
|
به نزدیک طلخند تیره روان |
بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز |
|
ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز |
چو بشنید طلخند گفتار اوی |
|
خردمندی و رای و دیدار اوی |
ازان کسمان را دگر بود راز |
|
بگفت برادر نیامد فراز |
چنین داد پاسخ که گو رابگوی |
|
که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی |
بریده زوانت بشمشیر بد |
|
تنت سوخته ز آتش هیربد |
شنیدم همه خام گفتار تو |
|
نبینم جزا ز چاره بازار تو |
چگونه دهی گنج و شاهی بمن |
|
توخود کیستی زین بزرگ انجمن |
توانایی و گنج و شاهی مراست |
|
ز خورشید تا آب و ماهی مراست |
همانا زمانت فراز آمدست |
|
کت اندیشههای دراز آمدست |
سپاه ایستاده چنین بر دومیل |
|
ز آورد مردان و پیکار پیل |
بیارای لشکر فراز آر جنگ |
|
به رزم آمدی چیست رای درنگ |
چنان بینی اکنون ز من دستبرد |
|
که روزت ستاره بباید شمرد |
ندانی جز افسون و بند و فریب |
|
چودیدی که آمد بپیشت نشیب |
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت |
|
نخواند تو را دانشی نیکبخت |
فرستاده آمد سری پر ز باد |
|
همه پاسخ پادشا کرد یاد |
چنین تا شب تیره بنمود روی |
|
فرستاده آمد همی زین بدوی |
فرود آمدند اندران رزمگاه |
|
یکی کنده کندند پیش سپاه |
طلایه همیگشت بر گرد دشت |
|
بدین گونه تارامش اندر گذشت |
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب |
|
زمین شد بکردار دریای آب |
یکی چادر آورد خورشید زرد |
|
بگسترد برکشور لاژورد |
برآمد خروشیدن کرنای |
|
هم آواز کوس از دو پرده سرای |
درفش دو شاه نوآمد به دید |
|
سپه میمنه میسره برکشید |
دو شاه سرافراز در قلبگاه |
|
دو دستور فرزانه درپیش شاه |
به فرزانهی خویش فرمود گو |
|
که گوید به آواز با پیشرو |
که بر پای دارید یکسر درفش |
|
کشیده همه تیغهای بنفش |
یکی ازیلان پیش منهید پای |
|
نباید که جنبد پیاده ز جای |
که هرکس تندی کند روز جنگ |
|
نباشد خردمند یا مرد سنگ |
ببینم که طلخند با این سپاه |
|
چگونه خرامد به آوردگاه |
نباشد جز از رای یزدان پاک |
|
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک |
ز پند آزمودیم وز مهر چند |
|
نبود ایچ ازین پندها سودمند |
گر ایدون که پیروز گردد سپاه |
|
مرا بردهد گردش هور و ماه |
مریزید خون از پی خواسته |
|
که یابید خود گنج آراسته |
وگر نامداری بود زین سپاه |
|
که اسب افگند تیز برقلبگاه |
چو طلخند را یابد اندر نبرد |
|
نباید که بر وی فشانند گرد |
نیایش کنان پیش پیل ژیان |
|
بباید شدن تنگ بسته میان |
خروشی برآمد که فرمان کنیم |
|
ز رای توآرایش جان کنیم |
وزان روی طلخند پیش سپاه |
|
چنین گفت با پاسبانان گاه |
گر ایدون که باشیم پیروزگر |
|
دهد گردش اختر نیک بر |
همه تیغها کینه رابر کشیم |
|
به یزدان پناهیم و دم در کشیم |
چو یابید گو را نبایدش کشت |
|
نه با اوسخن نیز گفتن درشت |
بگیریدش از پشت آن پیل مست |
|
به پیش من آرید بسته دو دست |
همانگه خروشیدن کرنای |
|
برآمد زدهلیز پردهسرای |
همه کوه و دریا پر آواز گشت |
|
توگفتی سپهر روان بازگشت |
ز بس نعره و چاک چاک تبر |
|
ندانست کس پای گیتی ز سر |
ز رخشنده پیکان و پر عقاب |
|
همی دامن اندر کشید آفتاب |
زمین شد به کردار دریای خون |
|
در ودشت بد زیرخون اندرون |
دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه |
|
براندند هر دو ز قلب سپاه |
برآمد خروشی ز طلخند وگو |
|
که از باد ژوپین من دور شو |
به جنگ برادر مکن دست پیش |
|
نگه دار ز آواز من جای خویش |
همی این بدان گفت وآن هم بدین |
|
چودریای خون شد سراسر زمین |
یلانی که بودند خنجر گزار |
|
بگشتند پیرامن کارزار |
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی |
|
همی خون و مغز اندر آمد به جوی |
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت |
|
وز اندازه آویزش اندرگذشت |
خروش آمد از دشت و آواز گو |
|
که ای جنگسازان و گردان نو |
هرآنکس که خواهد زما زینهار |
|
مدارید ازو کینه در کارزدار |
بدان تا برادر بترسد ز جنگ |
|
چوتنها بماند نسازد درنگ |
بسی خواستند از یلان زینهار |
|
بسی کشته شد در دم کار زار |
چو طلخند بر پیل تنها بماند |
|
گو او را به آواز چندی بخواند |
که رو ای برادر به ایوان خویش |
|
نگه کن به ایوان و دیوان خویش |
نیابی همانا بسی زنده تن |
|
از آن تیغزن نامدار انجمن |
همه خوب کاری ز یزدان شاس |
|
وزو دار تا زنده باشی سپاس |
که زنده برفتی توازپیش جنگ |
|
نه هنگام رایست و روز درنگ |
چوبشنید طلخند آواز اوی |
|
شد از ننگ پیچان و پر آب روی |
به مرغ آمد از دشت آوردگاه |
|
فراز آمدندش زهر سو سپاه |
در گنج بگشاد و روزی بداد |
|
سپاهش شد آباد و با کام وشاد |
سزاوار خلعت هر آنکس که دید |
|
بیاراست او را چنانچون سزید |
به دینار چون لشکر آباد گشت |
|
دل جنگجوی از غم آزادگشت |
پیامی فرستاد نزدیک گو |
|
که ای تخت را چون بپالیز خو |
برآنی که از من شدی بیگزند |
|
دلت را به زنار افسون مبند |
|