سخن رفت چندی ز افسون و بند |
|
ز جادوی و آهرمن پرگزند |
به موبد چنین گفت پس شهریار |
|
که دل رابه نیرنگ رنجه مدار |
سخن جز به یزدان و از دین مگوی |
|
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی |
بدو گفت زروان انوشه بدی |
|
خرد را به گفتار توشه بدی |
ز جادو سخن هرچ گویند هست |
|
نداند جز از مرد جادوپرست |
اگر خوردنی دارد از شیر بهر |
|
پدیدار گرداند از دور زهر |
چو بشنید نوشینروان این سخن |
|
برو تازه شد روزگار کهن |
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد |
|
برآورد بر لب یکی باد سرد |
به ز روان نگه کرد و خامش بماند |
|
سبک با ره گامزن را براند |
روانش ز اندیشه پر دود بود |
|
که زروان بداندیش مهبود بود |
همیگفت کین مرد ناسازگار |
|
ندانم چه کرد اندران روزگار |
که مهبود بردست ماکشته شد |
|
چنان دوده را روز برگشته شد |
مگر کردگار آشکارا کند |
|
دل و مغز ما را مدارا کند |
که آلوده بینم همی زو سخن |
|
پر از دردم از روزگار کهن |
همیرفت با دل پر از درد وغم |
|
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم |
به منزل رسید آن زمان شهریار |
|
سراپرده زد بر لب جویبار |
چو زروان بیامد به پرده سرای |
|
ز بیگانه پردخت کردند جای |
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر |
|
بدو گفت شد این سخن دلپذیر |
ز مهبود زان پس بپرسید شاه |
|
ز فرزند او تا چرا شد تباه |
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید |
|
ز زروان گنهکاری آمد پدید |
بدو گفت کسری سخن راست گوی |
|
مکن کژی و هیچ چاره مجوی |
که کژی نیارد مگر کار بد |
|
دل نیک بد گردد از یار بد |
سراسر سخن راست زروان بگفت |
|
نهفته پدید آورید از نهفت |
گنه یک سر افگند سوی جهود |
|
تن خویش راکرد پر درد و دود |
چو بشنید زو شهریار بلند |
|
هم اندر زمان پای کردش ببند |
فرستاد نزد مشعبد جهود |
|
دواسبه سواری به کردار دود |
چوآمد بدان بارگاه بلند |
|
بپرسید زو نرم شاه بلند |
که این کار چون بود با من بگوی |
|
بدست دروغ ایچ منمای روی |
جهود از جهاندار زنهار خواست |
|
که پیداکند راز نیرنگ راست |
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود |
|
سخن هرچ اندر نهان رفته بود |
جهاندار بشنید خیره بماند |
|
رد و موبد و مرزبان را بخواند |
دگر باره کرد آن سخن خواستار |
|
به پیش ردان دادگر شهریار |
بفرمود پس تا دو دار بلند |
|
فروهشته از دار پیچان کمند |
بزد مرد دژخیم پیش درش |
|
نظاره بروبر همه کشورش |
به یک دار زروان و دیگر جهود |
|
کشنده برآهخت و تندی نمود |
بباران سنگ و بباران تیر |
|
بدادند سرها به نیرنگ شیر |
جهان را نباید سپردن ببد |
|
که بر بد گمان بیگمان بد رسد |
ز خویشان مهبود چندی بجست |
|
کزیشان بیابد کسی تندرست |
یکی دختری یافت پوشیدهروی |
|
سه مرد گرانمایه و نیکخوی |
همه گنج زروان بدیشان نمود |
|
دگر هرچ آن داشت مرد جهود |
روانش ز مهبود بریان شدی |
|
شب تیره تا روز گریان بدی |
ز یزدان همیخواستی زینهار |
|
همیریختی خون دل برکنار |
به درویش بخشید بسیار چیز |
|
زبانی پر از آفرین داشت نیز |
که یزدان گناهش ببخشد مگر |
|
ستمگر نخواند ورا دادگر |
کسی کو بود پاک و یزدان پرست |
|
نیازد به کردار بد هیچ دست |
که گرچند بد کردن آسان بود |
|
به فرجام زو جان هراسان بود |
اگر بد دل سنگ خارا شود |
|
نماند نهان آشکارا شود |
وگر چند نرمست آواز تو |
|
گشاده شود زو همه راز تو |
ندارد نگه راز مردم زبان |
|
همان به که نیکی کنی درجهان |
چو بیرنج باشی و پاکیزهرای |
|
ازو بهره یابی به هر دو سرای |
کنون کار زروان و مرد جهود |
|
سرآمد خرد را بباید ستود |
اگر دادگر باشی و سرفراز |
|
نمانی و نامت بماند دراز |
تن خویش را شاه بیدادگر |
|
جز از گور و نفرین نیارد به سر |
اگر پیشه دارد دلت راستی |
|
چنان دان که گیتی بیاراستی |
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو |
|
خرد باید این تاج و این ترگ تو |
چنان کز پس مرگ نوشینروان |
|
ز گفتار من داد او شد جوان |
ازان پس که گیتی بدوگشت راست |
|
جز از آفرین در بزرگی نخواست |
بخفتند در دشت خرد و بزرگ |
|
به آبشخور آمد همی میش وگرگ |
مهان کهتری را بیاراستند |
|
به دیهیم بر نام او خواستند |
بیاسود گردن ز بند زره |
|
ز جوشن گشادند گردان گره |
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش |
|
جز آواز رامش نیامد به گوش |
کسی را نبد با جهاندار تاو |
|
بپیوست با هرکسی باژ و ساو |
جهاندار دشواری آسان گرفت |
|
همه ساز نخچیر و میدان گرفت |
نشست اندر ایوان گوهرنگار |
|
همی رای زد با می ومیگسار |
یکی شارستان کرد به آیین روم |
|
فزون از دو فرسنگ بالای بوم |
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ |
|
به یک دست رود و به یک دست راغ |
چنان بد بروم اندرون پادشهر |
|
که کسری بپیمود و برداشت بهر |
برآورد زو کاخهای بلند |
|
نبد نزد کس درجهان ناپسند |
یکی کاخ کرد اندران شهریار |
|
بدو اندر ایوان گوهرنگار |
همه شوشهی طاقها سیم و زر |
|
بزر اندرون چند گونه گهر |
یکی گنبد از آبنوس وز عاج |
|
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج |
ز روم وز هند آنک استاد بود |
|
وز استاد خویشش هنر یاد بود |
ز ایران وز کشور نیمروز |
|
همه کارداران گیتیفروز |
همه گرد کرد اندران شارستان |
|
که هم شارستان بود و هم کارستان |
اسیران که از بربر آورده بود |
|
ز روم وز هر جای کازرده بود |
وزین هر یکی را یکی خانه کرد |
|
همه شارستان جای بیگانه کرد |
چو از شهر یک سر بپرداختند |
|
بگرد اندرش روستا ساختند |
بیاراست بر هر سویی کشتزار |
|
زمین برومند و هم میوه دار |
ازین هریکی را یکی کار داد |
|
چوتنها بد از کارگر یار داد |
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز |
|
یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز |
چه بازارگان و چه یزدانپرست |
|
یکی سرفراز و دگر زیردست |
بیاراست آن شارستان چون بهشت |
|
ندید اندرو چشم یک جای زشت |
ورا سورستان کرد کسری به نام |
|
که درسور یابد جهاندار کام |
جز از داد و آباد کردن جهان |
|
نبودش به دل آشکار و نهان |
زمانه چو او را ز شاهی ببرد |
|
همه تاج دیگر کسی را سپرد |
چنان دان که یک سر فریبست و بس |
|
بلندی وپستی نماند بکس |
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر |
|
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر |
چه گوید سخنگوی باآفرین |
|
ز شاه وز هیتال وخاقان چین |
|