که دیدم ترا شاد و روشنروان |
|
هنرمند و بینادل و پهلوان |
بدان آمدستم بدین تیغکوه |
|
که از نامداران ایران گروه |
بپرسم ز مردی که سالار کیست |
|
برزم اندرون نامبردار کیست |
یکی سور سازم چنانچون توان |
|
ببینم بشادی رخ پهلوان |
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر |
|
ببخشم ز هر چیز بسیار مر |
وزان پس گرایم به پیش سپاه |
|
بتوران شوم داغدل کینهخواه |
سزاوار این جستن کین منم |
|
بجنگ آتش تیز برزین منم |
سزد گر بگویی تو با پهلوان |
|
که آید برین سنگ روشنروان |
بباشیم یک هفته ایدر بهم |
|
سگالیم هرگونه از بیش و کم |
به هشتم چو برخیزد آوای کوس |
|
بزین اندر آید سپهدار طوس |
میان را ببندم بکین پدر |
|
یکی جنگ سازم بدرد جگر |
که با شیر جنگ آشنایی دهد |
|
ز نر پر کرگس گوایی دهد |
که اندر جهان کینه را زین نشان |
|
نبندد میان کس ز گردنکشان |
بدو گفت بهرام کای شهریار |
|
جوان و هنرمند و گرد و سوار |
بگویم من این هرچ گفتی بطوس |
|
بخواهش دهم نیز بر دست بوس |
ولیکن سپهبد خردمند نیست |
|
سر و مغز او از در پند نیست |
هنر دارد و خواسته هم نژاد |
|
نیارد همی بر دل از شاه یاد |
بشورید با گیو و گودرز و شاه |
|
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه |
همی گوید از تخمهی نوذرم |
|
جهان را بشاهی خود اندر خورم |
سزد گر بپیچد ز گفتار من |
|
گراید بتندی ز کردار من |
جز از من هرآنکس که آید برت |
|
نباید که بیند سر و مغفرت |
که خودکامه مردیست بی تار و پود |
|
کسی دیگر آید نیارد درود |
و دیگر که با ما دلش نیست راست |
|
که شاهی همی با فریبرز خواست |
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست |
|
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست |
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس |
|
چرا باشد این روز بر کوهکس |
بمژده من آیم چنو گشت رام |
|
ترا پیش لشکر برم شادکام |
وگر جز ز من دیگر آید کسی |
|
نباید بدو بودن ایمن بسی |
نیاید بر تو بجز یک سوار |
|
چنینست آیین این نامدار |
چو آید ببین تا چه آیدت رای |
|
در دژ ببند و مپرداز جای |
یکی گرز پیروزه دسته بزر |
|
فرود آن زمان برکشید از کمر |
بدو داد و گفت این ز من
یادگار |
|
همی دار تا خودکی آید بکار |
چو طوس سپهبد پذیرد خرام |
|
بباشیم روشندل و شادکام |
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین |
|
بزر افسر و خسروانی نگین |
چو بهرام برگشت با طوس گفت |
|
که با جان پاکت خرد باد جفت |
بدان کان فرودست فرزند شاه |
|
سیاوش که شد کشته بر بی گناه |
نمود آن نشانی که اندر نژاد |
|
ز کاوس دارند و ز کیقباد |
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد |
|
که گرد فرود سیاوش مگرد |
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس |
|
که من دارم این لشکر و بوق و کوس |
ترا گفتم او را بنزد من آر |
|
سخن هیچگونه مکن خواستار |
گر او شهریارست پس من کیم |
|
برین کوه گوید ز بهر چیم |
یکی ترکزاده چو زاغ سیاه |
|
برین گونه بگرفت راه سپاه |
نبینم ز خودکامه گودرزیان |
|
مگر آنک دارد سپه را زیان |
بترسیدی از بیهنر یک سوار |
|
نه شیر ژیان بود بر کوهسار |
سپه دید و برگشت سوی فریب |
|
بخیره سپردی فراز و نشیب |
وزان پس چنین گفت با سرکشان |
|
که ای نامداران گردنکشان |
یکی نامور خواهم و نامجوی |
|
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی |
سرش را ببرد بخنجر ز تن |
|
بپیش من آرد بدین انجمن |
میان را ببست اندران ریونیز |
|
همی زان نبردش سرآمد قفیز |
بدو گفت بهرام کای پهلوان |
|
مکن هیچ برخیره تیره روان |
بترس از خداوند خورشید و ماه |
|
دلت را بشرم آور از روی شاه |
که پیوند اویست و همزاد اوی |
|
سواریست نامآور و جنگجوی |
که گر یک سوار از میان سپاه |
|
شود نزد آن پرهنر پور شاه |
ز چنگش رهایی نیابد بجان |
|
غم آری همی بر دل شادمان |
سپهبد شد آشفته از گفت اوی |
|
نبد پند بهرام یل جفت اوی |
بفرمود تا نامبردار چند |
|
بتازند نزدیک کوه بلند |
ز گردان فراوان برون تاختند |
|
نبرد وراگردن افراختند |
بدیشان چنین گفت بهرام گرد |
|
که این کار یکسر مدارید خرد |
بدان کوه سر خویش کیخسروست |
|
که یک موی او به ز صد پهلوست |
هران کس که روی سیاوش بدید |
|
نیارد ز دیدار او آرمید |
چو بهرام داد از فرود این نشان |
|
ز ره بازگشتند گردنکشان |
بیامد دگرباره داماد طوس |
|
همی کرد گردون برو بر فسوس |
ز راه چرم بر سپدکوه شد |
|
دلش پرجفا بود نستوه شد |
چو از تیغ بالا فرودش بدید |
|
ز قربان کمان کیان برکشید |
چنین گفت با رزم دیده تخوار |
|
که طوس آن سخنها گرفتست خوار |
که آمد سواری و بهرام نیست |
|
مرا دل درشتست و پدرام نیست |
ببین تا مگر یادت آید که کیست |
|
سراپای در آهن از بهر چیست |
چنین داد پاسخ مر او را تخوار |
|
که این ریونیزست گرد و سوار |
چهل خواهرستش چو خرم بهار |
|
پسر خود جزین نیست اندر تبار |
فریبنده و ریمن و چاپلوس |
|
دلیر و جوانست و داماد طوس |
چنین گفت با مرد بینا فرود |
|
که
هنگام جنگ این نباید شنود |
چو آید به پیکار کنداوران |
|
بخوابمش بر دامن خواهران |
بدو گر کند باد کلکم گذار |
|
اگر زنده ماند بمردم مدار |
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار |
|
چه گویی تو ای کار دیده تخوار |
بدو گفت بر مرد بگشای بر |
|
مگر طوس را زو بسوزد جگر |
بداند که تو دل بیاراستی |
|
که بااو همی آشتی خواستی |
چنین با تو بر خیره جنگ آورد |
|
همی بر برادرت ننگ آورد |
چو از دور نزدیک شد ریونیز |
|
بزه برکشید آن خمانیده شیز |
ز بالا خدنگی بزد بر برش |
|
که بر دوخت با ترگ رومی سرش |
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز |
|
بخاک اندر آمد سر ریو نیز |
ببالا چو طوس از میم بنگرید |
|
شد آن کوه بر چشم او ناپدید |
چنین داستان زد یکی پرخرد |
|
که از خوی بد کوه کیفر برد |
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ |
|
که بفروز دل را چو آذرگشسپ |
سلیح سواران جنگی بپوش |
|
بجان و تن خویشتن دار گوش |
تو خواهی مگر کین آن نامدار |
|
وگرنه نبینم کسی خواستار |
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد |
|
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد |
خروشان باسپ اندر آورد پای |
|
بکردار آتش درآمد ز جای |
چنین گفت شیر ژیان با تخوار |
|
که آمد دگرگون یکی نامدار |
ببین تا شناسی که این مرد کیست |
|
یکی شهریار است اگر لشکریست |
چنین گفت با شاه جنگی تخوار |
|
که آمد گه گردش روزگار |
که این پور طوسست نامش زرسپ |
|
که از پیل جنگی نگرداند اسپ |
که جفتست با خواهر ریونیز |
|
بکین آمدست این جهانجوی نیز |
چو بیند بر و بازوی و مغفرت |
|
خدنگی بباید گشاد از برت |
بدان تا بخاک اندر آید سرش |
|
نگون اندر آید ز باره برش |
بداند سپهدار دیوانه طوس |
|
که ایدر نبودیم ما بر فسوس |
فرود دلاور برانگیخت اسپ |
|
یکی تیر زد بر میان زرسپ |
که با کوههی زین تنش را بدوخت |
|
روانش ز پیکان او برفروخت |
بیفتاد و برگشت ازو بادپای |
|
همی شد دمان و دنان باز جای |
خروشی برآمد ز ایران سپاه |
|
زسر برگرفتند گردان کلاه |
دل طوس پرخون و دیده پراب |
|
بپوشید جوشن هم اندر شتاب |
ز گردان جنگی بنالید سخت |
|
بلرزید برسان برگ درخت |
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ |
|
که بنهند بر پشت پیلی سترگ |
عنان را بپیچید سوی فرود |
|
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود |
تخوار سراینده گفت آن زمان |
|
که آمد بر کوه کوهی دمان |
سپهدار طوسست کامد بجنگ |
|
نتابی تو با کار دیده نهنگ |
برو تا در دژ ببندیم سخت |
|
ببینیم تا چیست فرجام بخت |
چو فرزند و داماد او را برزم |
|
تبه کردی اکنون میندیش بزم |
فرود جوان تیز شد با تخوار |
|
که چون رزم پیش آید و کارزار |
|