ای عارف گوینده نوائی برگو |
|
یا قول درست یا خطائی برگو |
درهای گلستان و چمن را بگشای |
|
چون بلبل مست ز آشنائی برگو |
|
ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو |
|
وز مجلس ما ملول و مهجور مشو |
انگور عدم بدی شرابت کردند |
|
واپس مرو ای شراب انگور مشو |
|
ای ماه چو ابر بس گرستم بیتو |
|
در مه به نشاط ننگریستم بیتو |
برخاستم از جان تو نشستم بیتو |
|
وز شرم به مردم چو نرستم بیتو |
|
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو |
|
هردم جهت پند دو بیتی میگو |
در فرقت و پیوند دو بیتی میگو |
|
در عین غزل چند دو بیتی میگو |
|
با تست مراد از چه روی هر سو تو |
|
او تست ولی باو میگو تو |
اوئی و توئی ز احولی مخیزد |
|
چون دیده شود راست تو اوئی او تو |
|
با نامحرم حدیث اسرار مگو |
|
با مردودان حکایت از یار مگو |
با مردم اغیار جز اغیار مگو |
|
با اشتر خار خوار جز خار مگو |
|
بر آتش چو دیک تو خود را میجو |
|
میجوش تو خودبخود مرو بر هر سو |
مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو |
|
زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو |
|
بر تختهی دل که من نگهبانم و تو |
|
خطی بنوشتهای که خوانم و تو |
گفتیکه بگویمت چو من مانم و تو |
|
این نیز از آنهاست که من دانم و تو |
|
ترکی که دلم شاد کند خندهی او |
|
دارد به غمم زلف پراکندهی او |
بستد ز من او خطی به آزادی خویش |
|
آورد خطی که من شدم بندهی او |
|
چون پاک شد از رنگ خودی سینهی تو |
|
خودبین گردی ز یار دیرینهی تو |
بیآینه روی خویش نتوان دیدن |
|
در یاد نگر که اوست آئینه تو |
|
خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو |
|
از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو |
آنگاه تو چنان شوی که بودی با من |
|
آنگاه چنان شوم که بودم با تو |
|
داروی ملولی رخ و رخسارهی تو |
|
وان نرگس مخمورهی خمارهی تو |
چندان نمک است در تو دانی پی چیست |
|
از بهر ستیزهی جگرخوارهی تو |
|
در اصل یکی بد است جان من و تو |
|
پیدای من و تو و نهان من و تو |
خامی باشد که گویی آن من و تو |
|
برخاست من و تو از میان من و تو |
|
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو |
|
جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو |
انگشت گزان درآمدم از در تو |
|
انگشت زنان برون شدم از بر تو |
|
در کوی خیال خود چه میپوئی تو |
|
وین دیده به خون دل چه میشوئی تو |
از فرق سرت تا به قدم حق دارد |
|
ای بیخبر از خویش چه میجوئی تو |
|
درها همه بستهاند الا در تو |
|
تا ره نبرد غریب الا بر تو |
ای در کرم و عزت و نورافشانی |
|
خورشید و مه و ستارهها چاکر تو |
|
دل در تو گمان بد بر دور از تو |
|
این نیز ز ضعف خود برد دور از تو |
تلخی بدهان هر دل صفرائی |
|
خود بر تو شکر حسد برد دور از تو |
|
رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو |
|
تا با تو چرا رود به گرمابه فرو |
آن در سر زلف تو چرا آویزد |
|
وین بر کف پای تو جرا مالدرو |
|
زاندم که شنیدهام نوای غم تو |
|
رقصان شدهام چو ذرههای غم تو |
ای روشنی هوای عشق تو عیان |
|
بیرون ز هواست این هوای غم تو |
|
سر رشتهی شادیست خیال خوش تو |
|
سرمایهی گرمیست مها آتش تو |
هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد |
|
رامش کند آن زلف خوش سرکش تو |
|
سوگند بدان روی تو و هستی تو |
|
گر میدانم نه از تو این پستی تو |
مستی و تهی دستیت آورد به من |
|
من بندهی مستی و تهی دستی تو |
|
صد داد همی رسد ز بیدادی تو |
|
در وهم چگونه آورم شادی تو |
از بندگی تو سرو آزادی یافت |
|
گل جامهی خود درید ز آزادی تو |
|
عشقست که کیمیای شرقست در او |
|
ابریست که صد هزار برقست در او |
در باطن من ز فر او دریائیست |
|
کاین جملهی کاینات غرقست در او |
|
عمرم به کنار زد کناری با تو |
|
چون عمر گذشتنیست باری با تو |
نی نی غلطم گذرد پیشهی عمر |
|
آن عمر که یافت او گذاری با تو |
|
فرزانهی عشق را تو دیوانه مگو |
|
همخرقهی روح را بیگانه مگو |
دریای محیط را تو پیمانه مگو |
|
او داند نام خود تو افسانه مگو |
|
گر جمله برفتند نگارا تو مرو |
|
ای مونس و غمگسار ما را تو مرو |
پرمیکن و می ده و همی خند چو قند |
|
ای ساقی خوب عالم آرا تو مرو |
|
گر عاشق عشق ما شدی، ای مهرو |
|
بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو |
در رو تو درین عشق، اگر جویایی |
|
در بحر دل آن چه باشی اندر لب جو |
|
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو |
|
ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو |
با نیک و بد و پیر و جوان همره شو |
|
فرزین و پیاده باش آنگه شه شو |
|