جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

داستان کاموس کشانی (۹)


همان بیژن گیو و رهام را    سواران جنگی و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسی    ببوسم ببارم ز مژگان بسی
نهادند زین بر سمند چمان    خروش آمد از دیده هم در زمان
که ای پهلوان جهان شادباش    ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ایران یکی تیره گرد    پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از میان سپاه    برآمد بکردار تابنده ماه
بپیش اندرون گرگ پیکر یکی    یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفشی بدید اژدها پیکرش    پدید آمد و شیر زرین سرش
بدو گفت گودرز انوشه‌ی بدی    ز دیدار تو دور چشم بدی
چو گفتارهای تو آید بجای    بدین سان که گفتی بپاکیزه رای
ببخشمت چندان گرانمایه چیز    کزان پس نیازت نیاید بنیز
وزان پس چو روزی بایران شویم    بنزدیک شاه دلیران شویم
ترا پیش تختش برم ناگهان    سرت برفرازم بجاه از مهان
چو باد دمنده ازان جایگاه    برو سوی سالار ایران سپاه
همه هرچ دیدی بدیشان بگوی    سبک باش و از هر کسی مژده جوی
بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه    نشاید شدن پیش ایران سپاه
چو بینم که روی زمین تار گشت    برین دیده گه دیده بیکار گشت
بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه    برم آگهی سوی ایران سپاه
چنین گفت با دیده‌بان پهلوان    که اکنون نگه کن بروشن روان
دگر باره بنگر ز کوه بلند    که ایشان بنزدیک ما کی رسند
چنین داد پاسخ که فردا پگاه    بکوه هماون رسد آن سپاه
چنان شاد شد زان سخن پهلوان    چو بیجان شده باز یابد روان
وزان روی پیران بکردار گرد    همی راند لشکر بدشت نبرد
سواری بمژده بیامد ز پیش    بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش
چو بشنید هومان بخندید و گفت    که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت
خروشی بشادی ازان رزمگاه    بابر اندر آمد زتوران سپاه
بزرگان ایران پر از داغ و درد    رخان زرد و لبها شده لاژورد
باندرز کردن همه همگروه    پراگنده گشتند بر گرد کوه
بهر جای کرده یکی انجمن    همی مویه کردند بر خویشتن
که زار این دلیران خسرونژاد    کزیشان بایران نگیرند یاد
کفنها کنون کام شیران بود    زمین پر ز خون دلیران بود
سپهدار با بیژن گیو گفت    که برخیز و بگشای راز از نهفت
برو تا سر تیغ کوه بلند    ببین تا کیند و چه و چون و چند
همی بر کدامین ره آید سپاه    که دارد سراپرده و تخت و گاه
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه    برآمد بی‌انبوه دور از گروه
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه    درفش سواران و پیل و سپاه
بیامد بسوی سپهبد دوان    دل از غم پر از درد و خسته روان
بدو گفت چندان سپاهست و پیل    که روی زمین گشت برسان نیل
درفش و سنان را خود اندازه نیست    خور از گرد بر آسمان تازه نیست
اگر بشمری نیست انداز و مر    همی از تبیره شود گوش کر
سپهبد چو بشنید گفتار اوی    دلش گشت پر درد و پر آب روی
سران سپه را همه گرد کرد    بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
چنین گفت کز گردش روزگار    نبینم همی جز غم کارزار
بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب    برویم نیامد ازینسان نهیب
کنون چاره‌ی کار ایدر یکیست    اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
بسازیم و امشب شبیخون کنیم    زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
اگر کشته آییم در کارزار    نکوهش نیابیم از شهریار
نگویند بی نام گردی بمرد    مگر زیر خاکم بباید سپرد
بدین رام گشتند یکسر سپاه    هرانکس که بود اندران رزمگاه
چو شد روی گیتی چو دریای قیر    نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس    دوان و شده روی چون سندروس
چنین گفت کای پهلوان سپاه    از ایران سپاه آمد از نزد شاه
سپهبد بخندید با مهتران    که ای نامداران و کنداوران
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ    گهی با شتابیم و گه با درنگ
بنیروی یزدان گو پیلتن    بیاری بیاید بدین انجمن
ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان    همه مژده دادند پیر و جوان
طلایه فرستاد بر دشت جنگ    خروش آمد از کوه و آوای زنگ
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید    شب تار شد از جهان ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین    بدیبا بیاراست روی زمین
بپیران چنین گفت کامروز جنگ    بسازیم و روزی نباید درنگ
یکی با سرافراز گردنکشان    خنیده سواران دشمن کشان
ببینیم کایرانیان برچیند    بدین رزمگه اندرون با کیند
چنین گفت پیران که خاقان چین    خردمند شاهیست با آفرین
بران رفت باید که او را هواست    که رای تو بر ما همه پادشاست
وزان پس برآمد ز پرده‌سرای    خروشیدن کوس با کرنای
سنانهای رخشان و جوشان سپاه    شده روی کشور ز لشکر سیاه
ز پیلان نهادند بر پنج زین    بیاراست دیگر بدیبای چین
زبرجد نشانده بزین اندرون    ز دیبای زربفت پیروزه‌گون
بزرین رکیب و جناغ پلنگ    بزرین و سیمین جرسها و زنگ
ز افسر سر پیلبان پرنگار    همه پاک با طوق و با گوشوار
هوا شد ز بس پرنیانی درفش    چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهی برفت اندران دشت رزم    کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمین شد بکردار چشم خروس    ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
برفتند شاهان لشکر ز جای    هوا پر شد از ناله‌ی کرنای
چو از دور طوس سپهبد بدید    سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ایران میان    بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تیغ کوه    سپه بود از ایران گروها گروه
چو کاموس و منشور و خاقان چین    چو بیورد و چون شنگل بافرین
نظاره بکوه هماون شدند    نه بر آرزو پیش دشمن شدند
چو از دور خاقان چین بنگرید    خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاینت سپاه    سوران رزم آور و کینه‌خواه
سپهدار پیران دگرگونه گفت    هنرهای مردان نشاید نهفت
سپهدار کو چاه پوشد بخار    برو اسپ تازد بروز شکار
ازان به که بر خیره روز نبرد    هنرهای دشکن کند زیر گرد
ندیدم سواران و گردنکشان    بگردی و مردانگی زین نشان
بپیران چنین گفت خاقان چین    که اکنون چه سازیم بر دشت کین
ورا گفت پیران کز اندک سپاه    نگیرند یاد اندرین رزمگاه
کشیدی چنین رنج و راه دراز    سپردی و دیدی نشیب و فراز
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه    بباشیم و آسوده گردد سپاه
سپه را کنم زان سپس به دو نیم    سرآمد کنون روز پیکار و بیم
بتازند شبگیر تا نیمروز    نبرده سواران گیتی‌فروز
بژوپین و خنجر بتیر و کمان    همی رزم جویند با بدگمان
دگر نیمه‌ی روز دیگر گروه    بکوشند تا شب برآید ز کوه
شب تیره آسودگان را بجنگ    برم تا بریشان شود کار تنگ
نمانم که آرام گیرند هیچ    سواران من با سپاه و بسیچ
بدو گفت کاموس کین رای نیست    بدین مولش اندر مرا جای نیست
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ    چه باید بدین گونه چندین درنگ
بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم    بریشان در و کوه تنگ آوریم
بایران گذاریم ز ایدر سپاه    نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه
بر و بومشان پاک و یران کنیم    نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم
زن و کودک خرد و پیر و جوان    نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
بایران نمانم بر و بوم و جای    نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای
ببد روز چندین چه باید گذاشت    غم و درد و تیمار بیهوده داشت
یک امشب گشاده مدارید راه    که ایشان برانند زین رزمگاه
چو باد سپیده دمان بردمد    سپه جمله باید که اندر چمد
تلی کشته بینی ببالای کوه    تو فردا ز گردان ایران گروه
بدانسان که ایرانیان سربسر    ازین پی نبینند جز مویه گر
بدو گفت خاقان جزین رای نیست    بگیتی چو تو لشکر آرای نیست


همچنین مشاهده کنید