پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

گفتار اندر داستان فرود سیاوش (۸)


تژاو غمی با دو دیده پرآب    بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس    ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد    بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند    فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن    غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه    که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی    ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد    نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت    بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ    جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب    برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند    سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان    همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو    سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره    کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از ناله‌ی کرنای    ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش    ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش
سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار    نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه    ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه    نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید    از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی    ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه    فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان    همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی    بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس    ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان    بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست    شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه    نه اندیشه‌ی رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند    ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه    نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار    سواران شمشیرزن سی‌هزار
برفتند نیمی گذشته ز شب    نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند    میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله    کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز    نبود از بد بخت مانند چیز
گله‌دار و چوپان بسی کشته شد    سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه    برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان    گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود    سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر    سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پرده‌سرای    یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ    ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای    بکردار باد اندر آمد ز جای
بپرده‌سرای سپهبد رسید    ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه    یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر    بچنگ اندرون گرزه‌ی گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود    برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی    که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار    بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ    سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه    سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر    برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم    زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر    بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید    سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس    رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید    ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود    تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر    همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند    سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه    همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود    برفتند بی‌مایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد    گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس    دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر    پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار    همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ    یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز    شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد    ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان    برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست    شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای    نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار    نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده    وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان    که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند    ز بیرون ترا بی‌نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد    چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز    ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود    دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت    دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم    سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر    نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک    همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند    شکسته دل و راه‌جوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد    کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی    مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان    بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن    که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان    سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی    که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید    بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود    بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس    شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند    دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم    ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه    یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین    چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه    کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید    پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب    بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند    بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی    یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد    نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک    همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش    ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه    برادر شد از کین نخستین تباه


همچنین مشاهده کنید