پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۲)


نشستند با باژ هر دو براسب    دوان تا سوی خان آذرگشسب
پراز بیم دل یک بیک پرامید    برفتند با جامه‌های سپید
چو آتش بدیدند گریان شدند    چو بر آتش تیز بریان شدند
بدان جایگه زار و گریان دو شاه    ببودند بادرد و فریاد خواه
جهان‌آفرین را همی خواندند    بدان موبدان گوهر افشاندند
چو خسرو بب مژه رخ بشست    برافشاند دینار بر زند و است
بیک هفته بر پیش یزدان بدند    مپندار کتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود    پرستنده را دیده پرآب بود
اگر چند اندیشه گردد دراز    هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
بیک ماه در آذرابادگان    ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسیاب    همی بود هر جای بی‌خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند    هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست    که باشد بجان ایمن و تن‌درست
بنزدیک بردع یکی غار بود    سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز    نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت    بغار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب    که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی بهنگ اندرون    ز کرده پشیمان و دل پرزخون
چو خونریز گردد سرافراز    بتخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندران روزگار    ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برزکیان    بهر کار با شاه‌بسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه    ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود    پرستنده دور از بروبوم بود
یکی کاخ بود اندران برز کوه    بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش    زکافش یکی ناله آمد بگوش
که شاها سرانامور مهترا    بزرگان و برداوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو    رسیده بهر جای پیمان تو
یکی غار داری ببهره بچنگ    کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور ومردانگی    دلیری ونیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه    کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری    گریزان بسنگین حصار اندری
بترکی چو این ناله بشنید هوم    پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب    نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست    در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب    بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان    زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت    کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست    چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان    همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست    هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نیک‌نامی نباید گزید    بباید چمید و بباید چرید
زگیتی یک عار بگزید راست    چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست    همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک    پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان    نشسته بدین غار بااندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست    جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت    که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار    سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سربیگناهان مریز    نه اندر بن غار بی‌بن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه    کرادانی ای مردبا دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند    که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد    وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره‌ام    وگر چند بر خود ستمکاره‌ام
نبیره فریدون فرخ منم    زبند کمندت همی بگسلم
کجابردخواهی مرابسته خوار    نترسی ز یزدان بروزشمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان    همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست    تراهوش بردست کیخروست
بپیچد دل هوم را زان گزند    برو سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار    ببخشود بر ناله شهریار
بپیچد وزو خویشتن درکشید    بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان    همی رفت باگیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه    بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند    نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تیره دید    پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار    زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت    بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار    نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی    مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد    نگه کن یکی اندرین کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه    پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم    همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش    یکی ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم    که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آوازم هنگام خواب    نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار    بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ    بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان    خروشان و نوحه‌زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی    یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست    دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست    بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان    بیادآمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده    چنانچون بود مردم دلشده
نخستین برآتش ستایش گرفت    جهان‌آفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت    همان دیده برشهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب    برفتند زایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زان سخن شهریار    بیامد بنزدیک پرهیزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید    بریشان بداد آفرین گسترید
همه شهریاران برو آفرین    همی خواندند از جهان‌آفرین
چنین گفت باهوم کاوس شاه    به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مردان یزدان‌پرست    توانا و بادانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم    به آباد بادا بداد تو بوم
بدین شاه‌نوروز فرخنده باد    دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار    که بگذشت برگنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهان‌آفرین    بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم    نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان    بکرد آشکارا بمن برنهان
ازین غار بی‌بن برآمدخروش    شنیدم نهادم بواز گوش
کسی زار بگریست برتخت عاج    چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ    کمندی که زنار بودم بچنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب    درو ساخته جای آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ    کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند    چو آمد برآب بگشاد بند
بب اندرست این زمان ناپدید    پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر    بجنبد بگرسیوزش خون و مهر


همچنین مشاهده کنید