به زنهار بر دست رستم نهاد |
|
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد |
ازان پس همی خوان و می خواستند |
|
ز هر گونه مجلس بیاراستند |
ببودند یک هفته با رود و می |
|
بزرگان به ایوان کاوس کی |
جهاندار هشتم سر و تن بشست |
|
بیاسود و جای نیایش بجست |
به پیش خداوند گردان سپهر |
|
برفت آفرین را بگسترد چهر |
شب تیره تا برکشید آفتاب |
|
خروشان همی بود دیده پرآب |
چنین گفت کای دادگر یک خدای |
|
جهاندار و روزی ده و رهنمای |
به روز جوانی تو کردی رها |
|
مرا بیسپاه از دم اژدها |
تو دانی که سالار توران سپاه |
|
نه پرهیز داند نه شرم گناه |
به ویران و آباد نفرین اوست |
|
دل بیگناهان پر از کین اوست |
به بیداد خون سیاوش بریخت |
|
بدین مرز باران آتش ببیخت |
دل شهریاران پر از بیم اوست |
|
بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست |
به کین پدر بنده را دست گیر |
|
ببخشای بر جان کاوس پیر |
تو دانی که او را بدی گوهرست |
|
همان بدنژادست و افسونگرست |
فراوان بمالید رخ بر زمین |
|
همی خواند بر کردگار آفرین |
وزان جایگه شد سوی تخت باز |
|
بر پهلوانان گردنفراز |
چنین گفت کای نامداران من |
|
جهانگیر و خنجر گزاران من |
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ |
|
ازین مرز تا خان آذرگشسپ |
ندیدم کسی را که دلشاد بود |
|
توانگر بد و بومش آباد بود |
همه خستگانند از افراسیاب |
|
همه دل پر از خون و دیده پرآب |
نخستین جگرخسته از وی منم |
|
که پر درد ازویست جان و تنم |
دگر چون نیا شاه آزادمرد |
|
که از دل همی برکشد باد سرد |
به ایران زن و مرد ازو با خروش |
|
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش |
کنون گر همه ویژهیار منید |
|
به دل سربسر دوستدار منید |
به کین پدر بست خواهم میان |
|
بگردانم این بد ز ایرانیان |
اگر همگنان رای جنگ آورید |
|
بکوشید و رستم پلنگ آورید |
مرا این سخن پیش بیرون شود |
|
ز جنگ یلان کوه هامون شود |
هران خون که آید به کین ریخته |
|
گنهکار او باشد آویخته |
وگر کشته گردد کسی زین سپاه |
|
بهشت بلندش بود جایگاه |
چه گویید و این را چه پاسخ دهید |
|
همه یکسره رای فرخ نهید |
بدانید کو شد به بد پیشدست |
|
مکافات بد را نشاید نشست |
بزرگان به پاسخ بیاراستند |
|
به درد دل از جای برخاستند |
که ای نامدار جهان شادباش |
|
همیشه ز رنج و غم آزاد باش |
تن و جان ما سربهسر پیش تست |
|
غم و شادمانی کم و بیش تست |
ز مادر همه مرگ را زادهایم |
|
همه بندهایم ارچه آزادهایم |
چو پاسخ چنین یافت از پیلتن |
|
ز طوس و ز گودرز و از انجمن |
رخ شاه شد چون گل ارغوان |
|
که دولت جوان بود و خسرو جوان |
بدیشان فراوان بکرد آفرین |
|
که آباد بادا به گردان زمین |
بگشت اندرین نیز گردان سپهر |
|
چو از خوشه خورشید بنمود چهر |
ز پهلو همه موبدانرا بخواند |
|
سخنهای بایسته چندی براند |
دو هفته در بار دادن ببست |
|
بنوی یکی دفتر اندر شکست |
بفرمود موبد به روزی دهان |
|
که گویند نام کهان و مهان |
نخستین ز خویشان کاوس کی |
|
صد و ده سپهبد فگندند پی |
سزاوار بنوشت نام گوان |
|
چنانچون بود درخور پهلوان |
فریبرز کاوسشان پیش رو |
|
کجا بود پیوستهی شاه نو |
گزین کرد هشتاد تن نوذری |
|
همه گرزدار و همه لشکری |
زرسپ سپهبد نگهدارشان |
|
که بردی به هر کار تیمارشان |
که تاج کیان بود و فرزند طوس |
|
خداوند شمشیر و گوپال و کوس |
سه دیگر چو گودرز کشواد بود |
|
که لشکر به رای وی آباد بود |
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت |
|
دلیران کوه و سواران دشت |
فروزندهی تاج و تخت کیان |
|
فرازندهی اختر کاویان |
چو شصت و سه از تخمهی گژدهم |
|
بزرگان و سالارشان گستهم |
ز خویشان میلاد بد صد سوار |
|
چو گرگین پیروزگر مایهدار |
ز تخم لواده چو هشتادو پنج |
|
سواران رزم و نگهبان گنج |
کجا برته بودی نگهدارشان |
|
به رزم اندرون دست بردارشان |
چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ |
|
که رویین بدی شاهشان روز جنگ |
به گاه نبرد او بدی پیش کوس |
|
نگهبان گردان و داماد طوس |
ز خویشان شیروی هفتاد مرد |
|
که بودند گردان روز نبرد |
گزین گوان شهره فرهاد بود |
|
گه رزم سندان پولاد بود |
ز تخم گرازه صد و پنج گرد |
|
نگهبان ایشان هم او را سپرد |
کنارنگ وز پهلوانان جزین |
|
ردان و بزرگان باآفرین |
چنان بد که موبد ندانست مر |
|
ز بس نامداران با برز و فر |
نوشتند بر دفتر شهریار |
|
همه نامشان تا کی آید به کار |
بفرمود کز شهر بیرون شوند |
|
ز پهلو سوی دشت و هامون شوند |
سر ماه باید که از کرنای |
|
خروش آید و زخم هندی درای |
همه سر سوی رزم توران نهند |
|
همه شادمانی و سوران نهند |
نهادند سر پیش او بر زمین |
|
همه یک به یک خواندند آفرین |
که ما بندگانیم و شاهی تراست |
|
در گاو تا برج ماهی تراست |
به جایی که بودند ز اسپان یله |
|
به لشکر گه آورد یکسر گله |
بفرمود کان کو کمند افگنست |
|
به زرم اندرون گرد و رویین تنست |
به پیش فسیله کمند افگنند |
|
سر بادپایان به بند افگنند |
در گنج دینار بگشاد و گفت |
|
که گنج از بزرگان نشاید نهفت |
گه بخشش و کینهی شهریار |
|
شود گنج دینار بر چشمخوار |
به مردان همی گنج و تخت آوریم |
|
به خورشید بار درخت آوریم |
چرا برد باید غم روزگار |
|
که گنج از پی مردم آید به کار |
بزرگان ایران از انجمن |
|
نشسته به پیشش همه تن به تن |
بیاورد صد جامه دیبای روم |
|
همه پیکر از گوهر و زر بوم |
هم از خز و منسوج و هم پرنیان |
|
یکی جام پر گوهر اندر میان |
نهادند پیش سرافراز شاه |
|
چنین گفت شاه جهان با سپاه |
که اینت بهای سر بیبها |
|
پلاشان دژخیم نر اژدها |
کجا پهلوان خواند افراسیاب |
|
به بیداری او شود سیر خواب |
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد |
|
به لشکر گه ما بروز نبرد |
سبک بیژن گیو بر پای جست |
|
میان کشتن اژدها را ببست |
همه جامه برداشت وان جام زر |
|
به جام اندرون نیز چندی گهر |
بسی آفرین کرد بر شهریار |
|
که خرم بدی تا بود روزگار |
وزانجا بیامد به جای نشست |
|
گرفته چنان جام گوهر به دست |
به گنجور فرمود پس شهریار |
|
که آرد دو صد جامهی زرنگار |
صد از خز و دیبا و صد پرنیان |
|
دو گلرخ به زنار بسته میان |
چنین گفت کین هدیه آن را دهم |
|
وزان پس بدو نیز دیگر دهم |
که تاج تژاو آورد پیش من |
|
وگر پیش این نامدار انجمن |
که افراسیابش به سر برنهاد |
|
ورا خواند بیدار و فرخ نژاد |
همان بیژن گیو برجست زود |
|
کجا بود در جنگ برسان دود |
بزد دست و آن هدیهها برگرفت |
|
ازو ماند آن انجمن در شگفت |
بسی آفرین کرد و بنشست شاد |
|
که گیتی به کیخسرو آباد باد |
بفرمود تا با کمر ده غلام |
|
ده اسپ گزیده به زرین ستام |
ز پوشیده رویان ده آراسته |
|
بیاورد موبد چنین خواسته |
چنین گفت بیدار شاه رمه |
|
که اسپان و این خوبرویان همه |
کسی را که چون سر بپیچد تژاو |
|
سزد گر ندارد دل شیر گاو |
پرستندهای دارد او روز جنگ |
|
کز آواز او رام گردد پلنگ |
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو |
|
میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو |
یکی ماهرویست نام اسپنوی |
|
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی |
نباید زدن چون بیابدش تیغ |
|
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ |
به خم کمر ار گرفته کمر |
|
بدان سان بیارد مر او را به بر |
بزد دست بیژن بدان هم به بر |
|
بیامد بر شاه پیروزگر |
به شاه جهان بر ستایش گرفت |
|
جهانآفرین را نیایش گرفت |
بدو شاد شد شهریار بزرگ |
|
چنین گفت کای نامدار سترگ |
چو تو پهلوان یار دشمن مباد |
|
درخشنده جان تو بیتن مباد |
|