ز گنج نیاکان ما هرچ هست |
|
ز دینار وز تاج و تخت و نشست |
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم |
|
که میراث ماند از نیا زادشم |
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه |
|
ز چیزی که باید ز بهر سپاه |
فرستم همه همچنین پیش تو |
|
پسر پهلوان و پدر خویش تو |
دو لشکر برآساید از رنج رزم |
|
همه روز ما بازگردد ببزم |
ور ایدونک جان ترا اهرمن |
|
بپیچد همی تا بپوشی کفن |
جز از رزم و خون کردنت رای نیست |
|
بمغز تو پند مرا جای نیست |
تو از لشکر خویش بیرون خرام |
|
مگر خود برآیدت ازین کار کام |
بگردیم هر دو بوردگاه |
|
بر آساید از جنگ چندین سپاه |
چو من کشته آیم جهان پیش تست |
|
سپه بندگان و پسر خویش تست |
و گر تو شوی کشته بر دست من |
|
کسی را نیازارم از انجمن |
سپاه تو در زینهار منند |
|
همه مهترانند و یار منند |
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ |
|
نتابی تو با کار دیده نهنگ |
کمر بسته پیش تو آید پشنگ |
|
چو جنگ آوری او نسازد درنگ |
پدر پیر شد پایمردش جوان |
|
جوانی خردمند و روشنروان |
بوردگه با تو جنگ آورد |
|
دلیرست و جنگ پلنگ آورد |
ببینیم تا بر که گردد سپهر |
|
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر |
ورایدونک با او نجویی نبرد |
|
دگرگونه خواهی همی کار کرد |
بمان تا بیاساید امشب سپاه |
|
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه |
ز لشکر گزینیم جنگاوران |
|
سرافراز با گرزهای گران |
زمین را ز خون رود دریا کنیم |
|
ز بالای بد خواه پهنا کنیم |
دوم روز هنگام بانگ خروس |
|
ببندیم بر کوههی پیل کوس |
سران را به یاری برون آوریم |
|
بجوی اندرون آب و خون آوریم |
چو بد خواه پیغام تو نشنود |
|
بپیچد بدین گفتها نگرود |
بتنها تن خویش ازو رزم خواه |
|
بدیدار دوراز میان سپاه |
پسر آفرین کرد و آمد برون |
|
پدر دیده پر آب و دل پر ز خون |
گزین کرد از موبدان چار مرد |
|
چشیده بسی از جهان گرم و سرد |
وزان نامداران لشکر هزار |
|
خردمند و شایستهی کارزار |
بره چون طلایه بدیدش ز دور |
|
درفش و سنان سواران تور |
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو |
|
زناکاردیده جوانان نو |
بره با طلایه بر آویختند |
|
بنام از پی شیده خون ریختند |
تنی چند از ایرانیان خسته شد |
|
وزان روی پیکار پیوسته شد |
هم اندر زمان شیده آنجا رسید |
|
نگهبان ایرانیان را بدید |
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ |
|
همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ |
بایرانیان گفت نزدیک شاه |
|
سواری فرستید با رسم و راه |
بگوید که روشن دلی شیده نام |
|
بشاه آوریدست چندی پیام |
از افراسیاب آن سپهدار چین |
|
پدر مادر شاه ایران زمین |
سواری دمان از
طلایه برفت |
|
بر شاه ایران خرامید تفت |
که پیغمبر شاهتوران سپاه |
|
گوی بر منش بر درفشی سیاه |
همی شیده گوید که هستم بنام |
|
کسی بایدم تا گزارم پیام |
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم |
|
فرو ریخت از دیدگان آب گرم |
چنین گفت کین شیده خال منست |
|
ببالا و مردی همال منست |
نگه کرد گردنکشی زان میان |
|
نبد پیش جز قارن کاویان |
بدو گفت رو پیش او شادکام |
|
درودش ده از ما و بشنو پیام |
چو قارن بیامد ز پیش سپاه |
|
بدید آن درفشان درفش سیاه |
چو آمد بر شیده دادش درود |
|
ز شاه و ز ایرانیان برفزود |
جوان نیز بگشاد شیرین زبان |
|
که بیدار دل بود و روشن روان |
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب |
|
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب |
چو بشنید قارن سخنهای نغز |
|
ازان نامور بخرد پاک مغز |
بیامد بر شاه ایران بگفت |
|
که پیغامها با خرد بود جفت |
چو بشنید خسرو ز قارن سخن |
|
بیاد آمدش گفتهای کهن |
بخندید خسرو ز کار نیا |
|
ازان جستن چاره و کیمیا |
ازان پس چنین گفت کافراسیاب |
|
پشیمان شدست از گذشتن ز آب |
ورا چشم بی آب و لب پر سخن |
|
مرا دل پر از دردهای کهن |
بکوشد که تا دل بپیچاندم |
|
ببیشی لشکر بترساندم |
بدان گه که گردنده چرخ بلند |
|
نگردد ببایست روز گزند |
کنون چارهی ما جزین نیست روی |
|
که من دل پر از کین شوم پیش اوی |
بگردم بورد با او بجنگ |
|
بهنگام کوشش نسازم درنگ |
همه بخردان و ردان سپاه |
|
بواز گفتند کین نیست راه |
جهاندیده پردانش افراسیاب |
|
جز از چاره جستن نبیند بخواب |
نداند جز از تنبل و جادویی |
|
فریب و بداندیشی و بدخویی |
ز لشکر کنون شیده را برگزید |
|
که این دید بند بدی را کلید |
همی خواهد از شاه ایران نبرد |
|
بدان تا کند روز ما را بدرد |
تو بر تیزی او دلیری مکن |
|
از ایران وز تاج سیری مکن |
وگر شیده از شاه جوید نبرد |
|
بورد گستاخ با او مگرد |
بدست تو گر شیده گردد تباه |
|
یکی نامور کم شود زان سپاه |
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک |
|
ز ایران برآید یکی تیره خاک |
یکی زنده از ما نماند بجای |
|
نه شهر و بر و بوم ایران بپای |
کسی نیست ما را ز تخم کیان |
|
که کین را ببندد کمر بر میان |
نیای تو پیری جهاندیده است |
|
بتوران و چین در پسندیده است |
همی پوزش آرد بدین بد که کرد |
|
ز بیچارگی جست خواهد نبرد |
همی گوید اسبان و گنج درم |
|
که بنهاد تور از پی زادشم |
همان تخت شاهی و تاج سران |
|
کمرهای زرین و گرز گران |
سپارد بگنج تو از گنج خویش |
|
همی باز خرد بدین رنج خویش |
هران شهر کز مرزایران نهی |
|
همی کرد خواهد ز ترکان تهی |
بایران خرامیم پیروز و شاد |
|
ز کار گذشته نگیریم یاد |
برین گفته بودند پیر و جوان |
|
جز از نامور رستم پهلوان |
که رستم همی ز آشتی سربگاشت |
|
ز درد سیاوش بدل کینه داشت |
همی لب بدندان بخوایید شاه |
|
همی کرد خیره بدیشان نگاه |
وزان پس چنین گفت کین نیست راه |
|
بایران خرامیم زین رزمگاه |
کجا آن همه رستم و سوگند ما |
|
همان بدره و گفته و پند ما |
جو بر تخت بر زنده افراسیاب |
|
بماند جهان گردد از وی خراب |
بکاوس یکسر چه پوزش بریم |
|
بدین دیدگان چو بدو بنگریم |
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت |
|
چه آمد بتور از پی تاج و تخت |
سیاوش را نیز بر بیگناه |
|
بکشت از پی گنج و تخت و کلاه |
فریبنده ترکی ازان انجمن |
|
بیامد خرامان بنزدیک من |
گر از من همی جست خواهد نبرد |
|
شارا چرا شد چنین روی زرد |
همی از شما این شگفت آیدم |
|
همان کین پیشین بیفزایدم |
گمانی نبردم که ایرانیان |
|
گشایند جاوید زین کین میان |
کسی را ندیدم ز ایران سپاه |
|
که افگنده بود اندرین رزمگاه |
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب |
|
بگفت فریبنده افراسیاب |
چو ایرانیان این سخنها ز شاه |
|
شنیدند و پیچان شدند از گناه |
گرفتند پوزش که ما بندهایم |
|
هم از مهربانی سرافگندهایم |
نخواهد شهنشاه جز نام نیک |
|
وگر کارها را سرانجام نیک |
ستوده جهاندار برتر منش |
|
نخواهد که بر مابود سرزنش |
که گویند از ایران سواری نبود |
|
که یارست با شیده رزم آزمود |
که آمد سواری بدشت نبرد |
|
جز از شاهشان این دلیری نکرد |
نخواهد مگر خسرو موبدان |
|
که بر ما بود ننگ تا جاودان |
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه |
|
که ای موبدان نماینده راه |
بدانید کاین شیده روز نبرد |
|
پدر را ندارد بهامون بمرد |
سلیحش پدر کرده از جادویی |
|
ز کژی و بی راهی و بدخویی |
نباشد سلیح شما کارگر |
|
بدان جوشن و خود پولادبر |
همان اسبش از باد دارد نژاد |
|
بدل همچو شیر و برفتن چو باد |
|