جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۲۳)


شدند آن زمان خسته هر دو سوار    بشمشیر برساختند کارزار
یکایک برو گستهم دست یافت    ز کینه چنان خسته اندر شتافت
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز    برآورد ناگاه زو رستخیز
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی    که آید همی زخم چوگان بروی
چنینست کردار گردان سپهر    ببرد ز پرورده‌ی خویش مهر
چو سر جوییش پای یابی نخست    وگر پای جویی سرش پیش تست
بزین بر چنان خسته بد گستهم    که بگسست خواهد تو گفتی ز هم
بیامد خمیده بزین اندرون    همی راند اسب و همی ریخت خون
و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسید    هم آب روان دید و هم سایه دید
فرود آمد و اسب را بر درخت    ببست و بب اندر آمد ز بخت
بخورد آب بسیار و کرد آفرین    ببستش تو گفتی سراسر زمین
بپیچید و غلتید بر تیره خاک    سراسر همه تن بشمشیر چاک
همی گفت کای روشن کردگار    پدید آر زان لشکر نامدار
بدلسوزگی بیژن گیو را    وگرنه دلاور یکی نیو را
که گر مرده گر زنده‌زین جایگاه    برد مر مرا سوی ایران سپاه
سر نامداران توران سپاه    ببرد برد پیش بیدار شاه
بدان تا بداند که من جز بنام    نمردم بگیتی همینست کام
همه شب بنالید تا روز پاک    پر از درد چون مار پیچان بخاک
چو گیتی ز خورشید شد روشنا    بیامد بدانجایگه بیژنا
همی گشت بر گرد آن مرغزار    که یابد نشانی ز گم بوده یار
پدید آمد از دور اسب سمند    بدان مرغزار اندرون چون نوند
چمان و چران چون پلنگان بکام    نگون گشته زین و گسسته لگام
همه آلت زین برو بر نگون    رکیب و کمند و جنا پر ز خون
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش    برآورد چو شیر شرزه خروش
همی گفت که ای مهربان نیک‌یار    کجایی فگنده در این مرغزار
که پشتم شکستی و خستی دلم    کنون جان شیرین ز تن بگسلم
بشد بر پی اسب بر چشمه‌سار    مر او را بدید اندران مزغزار
همه جوشن ترگ پر خاک و خون    فتاده بدان خستگی سرنگون
فروجست بیژن ز شبرنگ زود    گرفتش بغوش در تنگ زود
برون کرد رومی قبا از برش    برهنه شد از ترگ خسته سرش
ز بس خون دویدن تنش بود زرد    دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
بران خستگیهاش بنهاد روی    همی بود زاری کنان پیش اوی
همی گفت کای نیک دل یار من    تو رفتی و این بود پیکار من
شتابم کنون بیش بایست کرد    رسیدن بر تو بجای نبرد
مگر بودمی گاه سختیت یار    چو با اهرمن ساختی کارزار
کنون کام دشمن همه راست کرد    برآنرد سر هرچ می‌خواست کرد
بگفت این سخن بیژن و گستهم    بجنبید و برزد یکی تیز دم
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه    مکن خویشتن پیش من در تباه
مرا درد تو بتر از مرگ خویش    بنه بر سر خسته بر ترگ خویش
یکی چاره کن تا ازین جایگاه    توانی رسانیدنم نزد شاه
مرا باد چندان همی روزگار    که بینم یکی چهره‌ی شهریار
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست    مرا خود نهالی بجز خاک نیست
نمردست هرکس که با کام خویش    بمیرد بیابد سرانجام خویش
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک    که بر دست من کرد یزدان هلاک
مگرشان بزین بر توانی کشید    وگرنه سرانشان ز تنها برید
سلیح و سر نامبردارشان    ببر تا بدانند پیکارشان
کنی نزد شاه جهاندار یاد    که من سر بخیره ندادم بباد
بسودم بهر جای بابخت جنگ    گه‌ی نام جستن نمردم بننگ
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور    که بودند کشته فگنده بدور
بگفت این و سستی گرفتش روان    همی بود بیژن بسر بر نوان
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ    بیاورد و بگشاد از باره تنگ
نمد زین بزیر تن خفته مرد    بیفگند و نالید چندی بدرد
همه دامن قرطه را کرد چاک    ابر خستگیهاش بر بست پاک
وز آن جایگه سوی بالا دوان    بیامد ز غم تیره کرده روان
سواران ترکان پراگنده دید    که آمد ز راه بیابان پدید
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب    دل از مردن گستهم با نهیب
ازان بیم دیده سواران دو تن    بشمشیرکم کرد زان انجمن
ز فتراک بگشاد زان پس کمند    ز ترکان یکی را بگردن فگند
ز اسب اندر آورد و زنهار داد    بدان کار با خویشتن یار داد
وز آنجا بیامد بکردار گرد    دمان سوی لهاک و فرشیدورد
بدید آن سران سپه را نگون    فگنده بران خاک غرقه بخون
بسرشان بر اسبان جنگی بپای    چراگاه سازید و جای چرای
چو بیژن چنان دید کرد آفرین    ابر گستهم کو سرآورد کین
بفرمود تا ترک زنهار خواه    بزین برکشید آن سران را ز راه
ببستندشان دست و پای و میان    کشیدند بر پشت زین کیان
وزآنجا سوی گستهم تازیان    بیامد بسان پلنگ ژیان
فرود آمد از اسب و او را چو باد    بی آزار نرم از بر زین نهاد
بدان ترک فرمود تا برنشست    بغوش او اندر آورد دست
سمند نوندش همی راند نرم    بروبر همی آفرین خواند گرم
مرگ زنده او را بر شهریار    تواند رسانیدن از کارزار
همی راند بیژن پر از درد و غم    روانش پر از انده گستهم
چو از روزنه ساعت اندر گذشت    خور از گنبد چرخ گردان بگشت
جهاندار خسرو بنزد سپاه    بیامد بدان دشت آوردگاه
پذیره شدندش سراسر سران    همه نامداران و جنگاوران
برو خواندند آفرین بخردان    که ای شهریار و سر موبدان
چنان هم همی بود بر اسب شاه    بدان تا ببینند رویش سپاه
بریشان همی خواند شاه آفرین    که آباد بادا بگردان زمین
بیین پس پشت لشکر چو کوه    همی رفت گودرز با آن گروه
سر کشتگانرا فگنده نگون    سلیح و تن و جامه هاشان بخون
همان ده مبارز کز آوردگاه    بیاورده بودند گردان شاه
پس لشکر اندر همی راندند    ابر شهریار آفرین خواندند
چو گودرز نزدیک خسرو رسید    پیاده شد از دور کو را بدید
ستایش کنان پهلوان سپاه    بیامد بغلتید در پیش شاه
همه کشتگانرا بخسرو نمود    بگفتش که همرزم هر کس که بود
گروی زره را بیاودر گیو    دمان با سپهدار پیران نیو
ز اسب اندر آمد سبک شهریار    نیایش همی کرد برکردگار
ز یزدان سپاس و بدویم پناه    که او داد پیروزی و دستگاه
ز دادار بر پهلوان آفرین    همی خواند و بر لشکرش همچنین
که ای نامداران فرخنده پی    شما آتش و دشمنان خشک نی
سپهدار گودرز با دودمان    ز بهر دل من چو آتش دمان
همه جان و تنها فدا کرده‌اند    دم از شهر توران برآورده‌اند
کنون گنج و شاهی مرا با شماست    ندارم دریغ از شما دست راست
ازان پس بدان کشتگان بنگرید    چو روی سپهدار پیران بدید
فروریخت آب از دو دیده بدرد    که کردار نیکی همی یاد کرد
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت    تو گفتی بدلش آتشی برفروخت
یکی داستان زد پس از مرگ اوی    بخون دو دیده بیالود روی
که بخت بدست اژدهای دژم    بدام آورد شیر شرزه بدم
بمردی نیابد کسی زو رها    چنین آمد این تیزچنگ اژدها
کشیدی همه ساله تیمار من    میان بسته بودی بپیکار من
ز خون سیاوش پر از درد بود    بدانگه کسی را نیازرد بود
چنان مهربان بود دژخیم شد    وزو شهر ایران پر از بیم شد
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای    دگرگونه پیش اندر آورد پای
فراوان همی خیره دادمش پند    نیامدش گفتار من سودمند


همچنین مشاهده کنید