شدند آن زمان خسته هر دو سوار |
|
بشمشیر برساختند کارزار |
یکایک برو گستهم دست یافت |
|
ز کینه چنان خسته اندر شتافت |
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز |
|
برآورد ناگاه زو رستخیز |
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی |
|
که آید همی زخم چوگان بروی |
چنینست کردار گردان سپهر |
|
ببرد ز پروردهی خویش مهر |
چو سر جوییش پای یابی نخست |
|
وگر پای جویی سرش پیش تست |
بزین بر چنان خسته بد گستهم |
|
که بگسست خواهد تو گفتی ز هم |
بیامد خمیده بزین اندرون |
|
همی راند اسب و همی ریخت خون |
و زآنجا سوی چشمهساری رسید |
|
هم آب روان دید و هم سایه دید |
فرود آمد و اسب را بر درخت |
|
ببست و بب اندر آمد ز بخت |
بخورد آب بسیار و کرد آفرین |
|
ببستش تو گفتی سراسر زمین |
بپیچید و غلتید بر تیره خاک |
|
سراسر همه تن بشمشیر چاک |
همی گفت کای روشن کردگار |
|
پدید آر زان لشکر نامدار |
بدلسوزگی بیژن گیو را |
|
وگرنه دلاور یکی نیو را |
که گر مرده گر زندهزین جایگاه |
|
برد مر مرا سوی ایران سپاه |
سر نامداران توران سپاه |
|
ببرد برد پیش بیدار شاه |
بدان تا بداند که من جز بنام |
|
نمردم بگیتی همینست کام |
همه شب بنالید تا روز پاک |
|
پر از درد چون مار پیچان بخاک |
چو گیتی ز خورشید شد روشنا |
|
بیامد بدانجایگه بیژنا |
همی گشت بر گرد آن مرغزار |
|
که یابد نشانی ز گم بوده یار |
پدید آمد از دور اسب سمند |
|
بدان مرغزار اندرون چون نوند |
چمان و چران چون پلنگان بکام |
|
نگون گشته زین و گسسته لگام |
همه آلت زین برو بر نگون |
|
رکیب و کمند و جنا پر ز خون |
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش |
|
برآورد چو شیر شرزه خروش |
همی گفت که ای مهربان نیکیار |
|
کجایی فگنده در این مرغزار |
که پشتم شکستی و خستی دلم |
|
کنون جان شیرین ز تن بگسلم |
بشد بر پی اسب بر
چشمهسار |
|
مر او را بدید اندران مزغزار |
همه جوشن ترگ پر خاک و خون |
|
فتاده بدان خستگی سرنگون |
فروجست بیژن ز شبرنگ زود |
|
گرفتش بغوش در تنگ زود |
برون کرد رومی قبا از برش |
|
برهنه شد از ترگ خسته سرش |
ز بس خون دویدن تنش بود زرد |
|
دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد |
بران خستگیهاش بنهاد روی |
|
همی بود زاری کنان پیش اوی |
همی گفت کای نیک دل یار من |
|
تو رفتی و این بود پیکار من |
شتابم کنون بیش بایست کرد |
|
رسیدن بر تو بجای نبرد |
مگر بودمی گاه سختیت یار |
|
چو با اهرمن ساختی کارزار |
کنون کام دشمن همه راست کرد |
|
برآنرد سر هرچ میخواست کرد |
بگفت این سخن بیژن و گستهم |
|
بجنبید و برزد یکی تیز دم |
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه |
|
مکن خویشتن پیش من در تباه |
مرا درد تو بتر از مرگ خویش |
|
بنه بر سر خسته بر ترگ خویش |
یکی چاره کن تا ازین جایگاه |
|
توانی رسانیدنم نزد شاه |
مرا باد چندان همی روزگار |
|
که بینم یکی چهرهی شهریار |
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست |
|
مرا خود نهالی بجز خاک نیست |
نمردست هرکس که با کام خویش |
|
بمیرد بیابد سرانجام خویش |
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک |
|
که بر دست من کرد یزدان هلاک |
مگرشان بزین بر توانی کشید |
|
وگرنه سرانشان ز تنها برید |
سلیح و سر نامبردارشان |
|
ببر تا بدانند پیکارشان |
کنی نزد شاه جهاندار یاد |
|
که من سر بخیره ندادم بباد |
بسودم بهر جای بابخت جنگ |
|
گهی نام جستن نمردم بننگ |
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور |
|
که بودند کشته فگنده بدور |
بگفت این و سستی گرفتش روان |
|
همی بود بیژن بسر بر نوان |
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ |
|
بیاورد و بگشاد از باره تنگ |
نمد زین بزیر تن خفته مرد |
|
بیفگند و نالید چندی بدرد |
همه دامن قرطه را کرد چاک |
|
ابر خستگیهاش بر بست پاک |
وز آن جایگه سوی بالا دوان |
|
بیامد ز غم تیره کرده روان |
سواران ترکان پراگنده دید |
|
که آمد ز راه بیابان پدید |
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب |
|
دل از مردن گستهم با نهیب |
ازان بیم دیده سواران دو تن |
|
بشمشیرکم کرد زان انجمن |
ز فتراک بگشاد زان پس کمند |
|
ز ترکان یکی را بگردن فگند |
ز اسب اندر آورد و زنهار داد |
|
بدان کار با خویشتن یار داد |
وز آنجا بیامد بکردار گرد |
|
دمان سوی لهاک و فرشیدورد |
بدید آن سران سپه را نگون |
|
فگنده بران خاک غرقه بخون |
بسرشان بر اسبان جنگی بپای |
|
چراگاه سازید و جای چرای |
چو بیژن چنان دید کرد آفرین |
|
ابر گستهم کو سرآورد کین |
بفرمود تا ترک زنهار خواه |
|
بزین برکشید آن سران را ز راه |
ببستندشان دست و پای و میان |
|
کشیدند بر پشت زین کیان |
وزآنجا سوی گستهم تازیان |
|
بیامد بسان پلنگ ژیان |
فرود آمد از اسب و او را چو باد |
|
بی آزار نرم از بر زین نهاد |
بدان ترک فرمود تا برنشست |
|
بغوش او اندر آورد دست |
سمند نوندش همی راند نرم |
|
بروبر همی آفرین خواند گرم |
مرگ زنده او را بر شهریار |
|
تواند رسانیدن از کارزار |
همی راند بیژن پر از درد و غم |
|
روانش پر از انده گستهم |
چو از روزنه ساعت اندر گذشت |
|
خور از گنبد چرخ گردان بگشت |
جهاندار خسرو بنزد سپاه |
|
بیامد بدان دشت آوردگاه |
پذیره شدندش سراسر سران |
|
همه نامداران و جنگاوران |
برو خواندند آفرین بخردان |
|
که ای شهریار و سر موبدان |
چنان هم همی بود بر اسب شاه |
|
بدان تا ببینند رویش سپاه |
بریشان همی خواند شاه آفرین |
|
که آباد بادا بگردان زمین |
بیین پس پشت لشکر چو کوه |
|
همی رفت گودرز با آن گروه |
سر کشتگانرا فگنده نگون |
|
سلیح و تن و جامه هاشان بخون |
همان ده مبارز کز آوردگاه |
|
بیاورده بودند گردان شاه |
پس لشکر اندر همی راندند |
|
ابر شهریار آفرین خواندند |
چو گودرز نزدیک خسرو رسید |
|
پیاده شد از دور کو را بدید |
ستایش کنان پهلوان سپاه |
|
بیامد بغلتید در پیش شاه |
همه کشتگانرا بخسرو نمود |
|
بگفتش که همرزم هر کس که بود |
گروی زره را بیاودر گیو |
|
دمان با سپهدار پیران نیو |
ز اسب اندر آمد سبک شهریار |
|
نیایش همی کرد برکردگار |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه |
|
که او داد پیروزی و دستگاه |
ز دادار بر پهلوان آفرین |
|
همی خواند و بر لشکرش همچنین |
که ای نامداران فرخنده پی |
|
شما آتش و دشمنان خشک نی |
سپهدار گودرز با دودمان |
|
ز بهر دل من چو آتش دمان |
همه جان و تنها فدا کردهاند |
|
دم از شهر توران برآوردهاند |
کنون گنج و شاهی مرا با شماست |
|
ندارم دریغ از شما دست راست |
ازان پس بدان کشتگان بنگرید |
|
چو روی سپهدار پیران بدید |
فروریخت آب از دو دیده بدرد |
|
که کردار نیکی همی یاد کرد |
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت |
|
تو گفتی بدلش آتشی
برفروخت |
یکی داستان زد پس از مرگ اوی |
|
بخون دو دیده بیالود روی |
که بخت بدست اژدهای دژم |
|
بدام آورد شیر شرزه بدم |
بمردی نیابد کسی زو رها |
|
چنین آمد این تیزچنگ اژدها |
کشیدی همه ساله تیمار من |
|
میان بسته بودی بپیکار من |
ز خون سیاوش پر از درد بود |
|
بدانگه کسی را نیازرد بود |
چنان مهربان بود دژخیم شد |
|
وزو شهر ایران پر از بیم شد |
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای |
|
دگرگونه پیش اندر آورد پای |
فراوان همی خیره دادمش پند |
|
نیامدش گفتار من سودمند |
|