ازین رفتن من ندار ایچ غم |
|
که من کوه خارا بسوزم به دم |
بسختی گذشت از در کاسهرود |
|
جهان را همه رنج برف آب بود |
چو آمد برران کوه هیزم فراز |
|
ندانست بالا و پهناش باز |
ز پیکان تیر آتشی برفروخت |
|
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت |
ز آتش سه هفته گذرشان نبود |
|
ز تف زبانه ز باد و ز دود |
چهارم سپه برگذشتن گرفت |
|
همان آب و آتش نشستن گرفت |
سپهبد چو لشکر برو گرد شد |
|
ز آتش براه گروگرد شد |
سپاه اندر آمد چنانچون سزد |
|
همه کوه و هامون سراپرده زد |
چنانچون ببایست برساختند |
|
ز هر سو طلایه برون تاختند |
گروگرد بودی نشست تژاو |
|
سواری که بودیش با شیر تاو |
فسیله بدان جایگه داشتی |
|
چنان کوه تا کوه بگذاشتی |
خبر شد که آمد ز ایران سپاه |
|
گله برد باید به یکسو ز راه |
فرستاد گردی هم اندر شتاب |
|
بنزدیک چوپان افراسیاب |
کبوده بدش نام و شایسته بود |
|
بشایستگی نیز بایسته بود |
بدو گفت چون تیره گردد سپهر |
|
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر |
نگه کن که چندست ز ایران سپاه |
|
ز گردان که دارد درفش و کلاه |
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم |
|
همه کوه در جنگ هامون کنیم |
کبوده بیامد چو گرد سیاه |
|
شب تیره نزدیک ایران سپاه |
طلایه شب تیره بهرام بود |
|
کمندش سر پیل را دام بود |
برآورد اسپ کبوده خروش |
|
ز لشکر برافراخت بهرام گوش |
کمان را بزه کرد و بفشارد ران |
|
درآمد ز جای آن هیون گران |
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب |
|
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب |
بزد بر کمربند چوپان شاه |
|
همی گشت رنگ کبوده سیاه |
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست |
|
بدو گفت بهرام برگوی راست |
که ایدر فرستندهی تو که بود |
|
کرا خواستی زین بزرگان بسود |
ببهرام گفت ار دهی زینهار |
|
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار |
تژاوست شاها فرستندهام |
|
بنزدیک او من پرستندهام |
مکش مر مرا تا نمایمت راه |
|
بجایی که او دارد آرامگاه |
بدو گفت بهرام با من تژاو |
|
چو با شیر درنده پیکار گاو |
سرش را بخنجر ببرید پست |
|
بفتراک زین کیانی ببست |
بلشکر گه آورد و بفگند خوار |
|
نه نامآوری بد نه گردی سوار |
چو خورشید بر زد ز گردون درفش |
|
دم شب شد از خنجر او بنفش |
غمی شد دل مرد پرخاشجوی |
|
بدانست کو را بد آمد بروی |
برآمد خروش خروس و چکاو |
|
کبوده نیامد بنزد تژاو |
سپاهی که بودند با او بخواند |
|
وزان جایگه تیز لشکر براند |
تژاو سپهبد بشد با سپاه |
|
بایران خروش آمد از دیدهگاه |
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ |
|
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ |
ز گردنکشان پیش او رفت گیو |
|
تنی چند با او ز گردان نیو |
برآشفت و نامش بپرسید زوی |
|
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی |
بدین مایه مردم بجنگ آمدی |
|
ز هامون بکام نهنگ آمدی |
بپاسخ چنین گفت کای نامدار |
|
ببینی کنون رزم شیر سوار |
بگیتی تژاوست نام مرا |
|
بهر دم برآرند کام مرا |
نژادم بگوهر از ایران بدست |
|
ز گردان وز پشت شیران بدست |
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه |
|
نگین بزرگان و داماد شاه |
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی |
|
که تیره شود زین سخن آبروی |
از ایران بتوران که دارد نشست |
|
مگر خوردنش خون بود گر کبست |
اگر مرزبانی و داماد شاه |
|
چرا بیشتر زین نداری سپاه |
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی |
|
بتندی بپیش دلیران مپوی |
که این پرهنر نامدار دلیر |
|
سر مرزبان اندر آرد بزیر |
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه |
|
بایران خرامی بنزدیک شاه |
کنون پیش طوس سپهبد شوی |
|
بگویی و گفتار او بشنوی |
ستانمت زو خلعت و خواسته |
|
پرستنده و اسپ آراسته |
تژاو فریبنده گفت ای دلیر |
|
درفش مرا کس نیارد بزیر |
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه |
|
پرستنده و گنج و تاج و سپاه |
همان مرز و شاهی چو افراسیاب |
|
کس این را ز ایران نبیند بخواب |
پرستار وز مادیانان گله |
|
بدشت گروگرد کرده یله |
تو این اندکی لشکر من مبین |
|
مراجوی با گرز بر پشت زین |
من امروز با این سپاه آن کنم |
|
کزین آمدن تان پشیمان کنم |
چنین گفت بیژن بفرخ پدر |
|
که ای نامور گرد پرخاشخر |
سرافراز و بیداردل پهلوان |
|
به پیری نه آنی که بودی جوان |
ترا با تژاو این همه پند چیست |
|
بترکی چنین مهر و پیوند چیست |
همی گرز و خنجر بباید کشید |
|
دل و مغز ایشان بباید درید |
برانگیخت اسپ و برآمد خروش |
|
نهادند گوپال و خنجر بدوش |
یکی تیره گرد از میان بردمید |
|
بدان سان که خورشید شد ناپدید |
جهان شد چو آبار بهمن سیاه |
|
ستاره ندیدند روشن نه ماه |
بقلب سپاه اندرون گیو گرد |
|
همی از جهان روشنایی ببرد |
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ |
|
همی بزمگاه آمدش جای جنگ |
وزان سوی با تاج بر سر تژاو |
|
که بودیش با شیر درنده تاو |
یلانش همه نیکمردان و شیر |
|
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر |
بسی برنیامد برین روزگار |
|
که آن ترک سیر آمد از کارزار |
سه بهره ز توران سپه کشته شد |
|
سربخت آن ترک برگشته شد |
همی شد گریزان تژاو دلیر |
|
پسش بیژن گیو برسان شیر |
خروشان و جوشان و نیزه بدست |
|
تو گفتی که غرنده شیرست مست |
یکی نیزه زد بر میان تژاو |
|
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو |
گراینده بدبند رومی زره |
|
بپیچید و بگشاد بند گره |
بیفگند نیزه بیازید چنگ |
|
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ |
بدان سان که شاهین رباید چکاو |
|
ربود آن گرانمایه تاج تژاو |
که افراسیابش بسر برنهاد |
|
نبودی جدا زو بخواب و بیاد |
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ |
|
پساندرش بیژن چو آذرگشسپ |
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی |
|
بیامد خروشان پر از آب روی |
که از کین چنین پشت برگاشتی |
|
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی |
سزد گر ز پس برنشانی مرا |
|
بدین ره بدشمن نمانی مرا |
تژاو سرافراز را دل بسوخت |
|
بکردار آتش رخش برفروخت |
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب |
|
بدو داد در تاختن یک رکیب |
پس اندر نشاندش چو ماه دمان |
|
برآمد ز جا باره زیرش دنان |
همی تاخت چون گرد با اسپنوی |
|
سوی راه توران نهادند روی |
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو |
|
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو |
تژاو آن زمان با پرستنده گفت |
|
که دشوار کار آمد ای خوب جفت |
فروماند این اسپ جنگی ز کار |
|
ز پس بدسگال آمد و پیش غار |
اگر دور از ایدر به بیژن رسم |
|
بکام بداندیش دشمن رسم |
ترا نیست دشمن بیکبارگی |
|
بمان تا برانم من این بارگی |
فرود آمد از اسپ او اسپنوی |
|
تژاو از غم او پر از آب روی |
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت |
|
پسش بیژن گیو کندی گرفت |
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی |
|
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی |
پس پشت خویش اندرش جای کرد |
|
سوی لشکر پهلوان رای کرد |
بشادی بیامد بدرگاه طوس |
|
ز درگاه برخاست آوای کوس |
که بیدار دل شیر جنگی سوار |
|
دمان با شکار آمد از مرغزار |
سپهدار و گردان پرخاشجوی |
|
بویرانی دژ نهادند روی |
ازان پس برفتند سوی گله |
|
که بودند بر دشت ترکان یله |
گرفتند هر یک کمندی بچنگ |
|
چنانچون بود ساز مردان جنگ |
بخم اندر آمد سر بارگی |
|
بیاراست لشکر بیکبارگی |
نشستند بر جایگاه تژاو |
|
سواران ایران پر از خشم و تاو |
|