|
آسوده بوَد هر که کم آزار بوَد٭
|
|
|
رک: مى بخور منبر بسوزان مردم آزارى مکن
|
|
|
|
٭............................
|
آزارکننده خود دلافگار بوَد |
|
|
|
|
(مسعود سعد سلمان)
|
|
آسوده کسى که خر ندارد
|
از کاه و جوش خبر ندارد
|
|
|
نظير:
|
|
|
سبکبار مردم سبکتر روند (سعدى)
|
|
|
- هر که تهى کيسهتر آسودهتر (نظامى)
|
|
|
- سبکبارى از بهشت آمده است
|
|
|
- هر که يک مرغ کمتر دارد يک کيش پيش است!
|
|
|
- يک بُز کمتر يک اِخاِخ کمتر!
|
|
|
- هر چه بُز کم اِخاِخ کم
|
|
|
- نه مرغ، نه کيش!
|
|
|
- خوشا آنکس که بارش کمترک بى (باباطاهر)
|
|
|
- تهيدست ايمن است از دزد و طرّار (نظامى)
|
|
|
- بىزران از دستبرد رهزنان آسودهاند (صائب)
|
|
|
- رک: 'دارنده مباش، از بلاها رستي' و 'سبکبار مردم سبکتر روند'
|
|
آسوده کسى که خود نيامد به جهان٭
|
|
|
|
٭ چون حاصل عمر آدمى در اين شورستان
|
جز خوردن غصه نيست يا کندن جان
|
|
|
|
خُرّم دل آنکه زين جهان زود برفت
|
و ........................ (خيام)
|
|
آسيا باش، درشت بستان نرم بازده
|
|
|
مقتبس از حکايتى بدين شرح که در اسرارالتوحيد نقل شده است. يک روز شيخ ما با جمع صوفيان به درِ آسيائى رسيد سرِ اسب کشيد، ساعتى توقف کرده پس گفت: 'مىدانيد اين آسيا چه مىگويد؟ مىگويد که تصوف اين است که من در آنم، درشت مىستانم و نرم باز مىدهم'
|
|
آسيابان از گرسنگى مُرد گفتند نان يخ گلويش گير کرده است
|
|
آسيا به خون نمىگردد، به آب مىگردد
|
|
|
چارهٔ کارها سختگيرى و ظلم نيست، راه ساده و عادى را در پيش گير.
|
|
آسيا به نوبت
|
|
|
نظير: |
|
|
به آسيا چو شدى پاس دار نوبت را
|
|
|
- آسيا و پستا
|
|
|
- اللهم بير بير!
|
|
آسيا تفرقه از هم نکند گندم و جو (صائب)
|
|
آسيا کار خودش را مىکند چغجغه سرِ خودش را به در مىآورد!
|
|
|
رک: ابر را بانگ سگ زيان نکند
|
|
آسيا و پستا
|
|
|
رک: آسيا به نوبت
|
|
آسيد عباس هم با من کمک کرد!٭
|
|
|
|
٭..............................
|
که طبعش در غزلبندى است هموار (يخچاليّه)
|
|
آش با جاش
|
|
|
اين مَثَل را در بيان طمع بىحد و 'وقاحتآميز' کسى بهکار مىبرند که هرگاه به او محبت کنند و مثلاً کاسهٔ آشى يا بشقاب شلهزردى براى او بفرستند، بهجاى تشکر از اين محبت در ظرف آش نيز طمع ببندد و کاسه را در نزد خود نگاه دارد و اگر احياناً روزى کاسه را از او مطالبه کنند به شوخى و مزاح بگويد: 'آش با جاش' !
|
|
آشپز که دو تا شد آش يا شور مىشود يا بىنمک
|
|
|
نظير:
|
|
|
ماما که دو تا شد سرِ بچه کج درمىآيد
|
|
|
- خانهاى که دو کدبانو دارد ناروب مىمانَد
|
|
|
- خانهاى را که دو کدبانوست خاک تا زانوست
|
|
|
- آبانبار شلوغ کوزه بسيار مىشکند
|
|
|
- گردد کده ويران چو کديور دو شود (مسعود سعد سلمان)
|
|
|
- خردمند گويد که در يک سراى
|
چو فرمان دو گردد نمانَد بهجاى (فردوسى)
|
|
|
- خانه به دو کدبانو نارُفته بمانَد (قابوسنامه)
|
|
|
- وقتى همه کدخدا باشند ده ويران مىشود.
|
|
آشتىکنان دستمال گُلى مىخواهد
|
|
|
در قديم رسم بود (و هنوز هم در برخى از روستاها معمول و مرسوم است) که براى مراسم آشتىکنان مقدارى شيرينى در يک دستمال گُلىرنگ مىريختند و به مجلس مىآوردند و شيرينىها را پس از ختم مراسم بين حاضران تقسيم مىکردند
|
|
آش خانهٔ همسايه روغن غاز دارد
|
|
|
رک: مرغ همسايه غاز مىنمايد
|
|
آش خوردن تو هم به جنگ نادر مىماند
|
|
|
عوام گويند نادرشاه افشار در جنگى که با سران بختيارى مىکند بدون مطالعه و احتياط با عدهٔ معدودى سپاه در سرزمين بختيارى بناى پيشروى را مىگذارد و در نتيجه بختيارىها از هر طرف او را احاطه مىکنند و شکست سختى به نيروى او وارد مىآورند. نادر ناچار به فرار مىشود و در بين راه از شدت خستگى و کوفتگى به خانهٔ پيرزنى پناه مىبرد و جائى براى استراحت مىطلبد و پس از اندکى آسودن غذا مىخواهد. پيرزن که تازه نان پخته و آش داغى هم 'بر سرِ بار دارد' دو سه قرص نان با کاسهاى از همان آش داغ براى او مىبرد. نادر از فرط گرسنگى قاشق را در ميان آش داغ فرو مىبرد و آن را پر مىکند و برمىآورد و بىدرنگ به دهان مىبرد و به سختى مىسوزد و آب از دو ديدهاش روان مىگردد. پيرزن چون اين منظره را مىنگرد مىگويد: 'آش خوردن تو هم به جنگ کردن نادر مىماند' نادر با تعجب مىپرسد: 'چطور؟'
|
|
|
پيرزن مىگويد: 'اگر قاشق را در کنار کاسهٔ آش فرو برده بودى چون سردتر بود دهانت نمىسوخت. همانطور که نادر هم اگر يک سر به ميان خاک بختيارى نمىراند اينگونه دستخوش شکست نمىشد' (به نقل از داستانهاى امثال تأليف اميرقلى امينى، ص ۱۸ و ۱۹، با اصلاح رسمالخط و تغيير مختصر در برخى عبارات)٭
|
|
|
|
٭ اين داستان را احمد شاملو نيز در کتاب کوچه (حرف آ، دفتر دوم، ص ۴۸۵) با نقل به معنى آورده است لکن در هيچيک از کتب تاريخى مربوط به زندگى و احوال نادر چنين مطلب يا حکايتى ديده نشد.
|
|
آتش را به دلخواه نمىپزند
|
|
|
هر کارى رسمى دارد، هر کارى اسباب و قاعدهٔ مخصوص دارد
|
|
آش کشک خالهته، بخورى پاته نخورى پاته (عامیانه )
|
|
|
نظير: بودور که وار٭
|
|
|
چارهاى نيست بهجز خوردن انگور دگر
|
|
|
|
٭ يعنى: همين است که هست. اين مَثَل ترکى است و به همين صورت در زبان فارسى بهکار مىرود
|
|
آش مردان ديرپز از کار درمىآيد
|
|
|
رک: آش مردان دير مىپزد
|
|
آش مردان دير مىپزد
|
|
|
معنى اول، مردان آخر انتقام خود را مىگيرند اگرچه دير باشد. معنى دوم: مردانِ شايسته چون کارى را برعهده گيرند آن را با تأنى و تفکر به انجام مىرسانند
|
|
|
نظير: آش مردان ديرپز از کار درمىآيد
|
|
آش مصطفى بود، آش مصطفى بک شد
|
|
|
يعنى اينکار معايب فراوان داشت و عيب ديگرى نيز بر آن افزوده گشت.
|
|
|
اميرقلى امينى منشاء اين مثل را در کتاب داستانهاى امثال٭ چنين بيان کرده است: گويند در قم آش مخصوصى مىپزند که به 'آش مصطفي' معروف است. روى يکى از آشفروشها دورهگرد در نزديکى حرم مقدس ديگ آش خود را روى منقل گذارده بود و 'هم مىزد' و دائماً بانگ برمىآورد: 'آهاى، آش مصطفي! خوردن داره....' در اين اثناء يکى از طوّافها که در نزديکى ديگ آش ايستاده و در آن روز به مناسبت فصل علف فراوانى خورده بود ريقى زد و فضولات آن فوارهوار به طرف ديگ آشفروش دورهگرد سرازير گرديد. آشفروش براى اينکه مردمان متوجه اين واقعهٔ تهوعآور نشوند شتابان و 'تند و تند' با ملاقهٔ بزرگ خود بنا کرد آش خود را بههم زدن و بانگ برکشيد: 'مردم بشتابيد، آش مصطفى بود، آش مصطفى يک شد، حالا خوردن داره...'
|
|
|
نظير:
|
|
|
گُل بود به سبزه نيز آراسته شد!
|
|
|
- مبارک خيلى خوشگل بود آبله هم در آورد!
|
|
|
- اَهْ بود کَکَهْ شد!
|
|
|
|
٭ داستانهاى امثال: تأليف اميرقلى امينى، ص ۱۹
|
|
آش معاويه را مىخورد و پشت سر على نماز مىخواند
|
|
|
رک: شريک دزد و رفيق قافله است
|
|
آشنا داند زبان آشنا٭
|
|
|
نظير: |
|
|
آنکس که ز شهر آشنائى است |
داند که متاع ما کجائى است (نظامى) |
|
|
- صاحبدلان شناسند آواز آشنايان
|
|
|
- زبان خر را خلج داند (به مزاج)
|
|
|
- زبان مرغان مرغان دانند
|
|
|
- زبان گنگان را گنگان دانند.
|
|
|
|
٭ محرم ما نيست جز همدرس ما
| ...............(ملا محمد نراقى کاشانى)
|
|
آشنا داند صداى آشنا٭
|
|
|
رک: آشنا داند زبان آشنا
|
|
|
|
٭ ايزدى بود آشنائىهاى ما
|
..............(ملکالشعرا بهار)
|
|
آشنا را حال اين است واى بر بيگانگان
|
|
|
آشنائى پيش ما از روشنائى بهتر است٭
|
|
|
|
٭ مشروب ما ترک شمع از پروانه کرد
|
........................... (سليم)
|
|
آشنائى تا لب گور است نى رد زير خاک ٭
|
|
|
|
٭ داغ حرمان بين که با ما تا قيامت آشناست
|
.............................. (صائب)
|
|
آشنائيِ تردامنان خطر دارد
|
|
آشنائى روشنائى است ٭
|
|
|
|
٭ فخرالدين اسعد گرگانى گويد:
|
|
|
|
شنيدى اين مثل در آشنائى
|
که باشد آشنائى روشنائى
|
|
آش نخورده و دهان سوخته!٭
|
|
|
نظير: |
|
|
نه خورده و نه بوده، گرفته درد گُُرده
|
|
|
- زعفران نخورده دور دهنش زرده
|
|
|
- ترشى نخورده زکام شدهايم
|
|
|
- گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده (سعدى)
|
|
|
- از کبابش نخورده از دودش کور شدهايم
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مَثَل رک: تمثيل و مَثَل، ج ۲، ص ۲۱
|
|
آش همان آش است و کاسه همان کاسه!٭
|
|
|
رک: همان آش است و همان کاسه
|
|
|
|
٭ گر دليلت بايد از وى رخ متاب
|
......................... (مولوى)
|