پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان کاموس کشانی (۱۱)


سپهبد سورای چو یک لخت کوه    زمین گشته از نعل اسپش ستوه
یکی گرز همچون سر گاومیش    سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش
همی جوشد از گرز آن یال و کفت    سزد گر بمانی ازو در شگفت
وزین روی ایران سپهدار طوس    بابر اندر آورد آوای کوس
خروشیدن دیده‌بان پهوان    چو بشنید شد شاد و روشن‌روان
ز نزدیک گودرز کشواد تفت    سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوی جنگ آمدند    رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست    که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه    هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
فریبرز با لشکری گرد نیو    بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بیاراستند    درفش خجسته بپیراستند
چو با میسره راست شد میمنه    همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشیدن کرنای    سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ    بهامون زمانی نبودش درنگ
سپه را بکردار دریای آب    که از کوه سیل اندر آید شتاب
بیاورد و پیش هماون رسید    هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد    پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که این لشکری گشن و کنداورست    نه پیران و هومان و آن لشکرست
که دارید ز ایرانیان جنگجوی    که با من بروی اندر آرند روی
ببینید بالا و برز مرا    برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنید گیو این سخن بردمید    برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت    که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشید و بزه بر نهاد    ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تیرباران گرفت    کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بدید    بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنیزه درآمد بکردار گرگ    چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی    یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گیو جنبان بزین اندرون    ازو دور شد نیزه‌ی آبگون
سبک تیغ را برکشید از نیام    خروشید و جوشید و برگفت نام
به پیش سوار اندر آمد دژم    بزد تیغ و شد نیزه‌ی او قلم
ز قلب سپه طوس چون بنگرید    نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نیست    چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست
خروشان بیامد ز قلب سپاه    بیاری بر گیو شد کینه‌خواه
عنان را بپیچید کاموس تنگ    میان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند    سپهبد برو نام یزدان بخواند
به نیزه پیاده به آوردگاه    همی گشت با او بپیش سپاه
دو گرد گرانمایه و یک سوار    کشانی نشد سیر زان کارزار
برین گونه تا تیره شد جای هور    همی بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونه‌ی آبنوس    پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوی خیمه رفتند هر دو گروه    یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه    طلایه برون شد ز هر دو سپاه
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب    که شد دشت پر خاک و تاریک شب
پر از گفتگویست هامون و راغ    میان یلان نیز چندین چراغ
همانا که آمد گو پیلتن    دمان و ز زابل یکی انجمن
چو بشنید گودرز کشواد تفت    شب تیره از کوه خارا برفت
پدید آمد آن اژدهافش درفش    شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش
چو گودرز روی تهمتن بدید    شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسپ و رستم همان    پیاده بیامد چو باد دمان
گرفتندمر یکدگر را کنار    ز هر دو برآمد خروشی بزار
ازان نامدارن گودرزیان    که از کینه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کای پهلوان    هشیوار و جنگی و روشن‌روان
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ    سخن هرچ گویی نباشد دروغ
تو ایرانیان را ز مام و پدر    بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک    بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو دیدم کنون خوب چهر ترا    همین پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند    ببخت تو جز روی خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار    ز غمهای گیتی سر آزاد دار
که گیتی سراسر فریبست و بند    گهی سودمندی و گاهی گزند
یکی را ببستر یکی را بجنگ    یکی را بنام و یکی را بننگ
همی رفت باید کزین چاره نیست    مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
روان تو از درد بی‌درد باد    همه رفتن ما بورد باد
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو    ز ایران نبرده سواران نیو
که رستم به کوه هماون رسید    مر او را جهاندیده گودرز دید
برفتند چون باد لشکر ز جای    خروش آمد و ناله‌ی کرنای
چو آمد درفش تهمتن پدید    شب تیره لشکر برستم رسید
سپاه و سپهبد پیاده شدند    میان بسته و دلگشاده شدند
خروشی برآمد ز لشکر بدرد    ازان کشتگان زیر خاک نبرد
دل رستم از درد ایشان بخست    بکینه بنوی میان را ببست
بنالید ازان پس بدرد سپاه    چو آگه شد از کار آوردگاه
بسی پندها داد و گفت ای سران    بپیش آمد امروز رزمی گران
چنین است آغاز و فرجام جنگ    یکی تاج یابد یکی گور تنگ
سراپرده زد گرد گیتی‌فروز    پس پشت او لشکر نیمروز
بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند    درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پیلتن    بزرگان لشکر شدند انجمن
ز یک دست بنشست گودرز و گیو    بدست دگر طوس و گردان نیو
فروزان یکی شمع بنهاد پیش    سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه    ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بی‌شمار    بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین    ز منشور جنگی و مردان کین
ز کاموس خود جای گفتار نیست    که ما را بدو راه دیدار نیست
درختیست بارش همه گرز و تیغ    نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پیلان جنگی ندارد گریز    سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
ازین کوه تا پیش دریای شهد    درفش و سپاهست و پیلان و مهد
اگر سوی ما پهلوان سپاه    نکردی گذر کار گشتی تباه
سپاس از خداوند پیروزگر    ک او آورد رنج و سختی بسر
تن ما بتو زنده شد بی‌گمان    نبد هیچ کس را امید زمان
ازان کشتگان یک زمان پهلوان    همی بود گریان و تیره‌روان
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه    برو تا سر تیره خاک سیاه
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج    برینست رسم سرای سپنج
گزافست کردار گردان سپهر    گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذریم    سزد گر بچون و چرا ننگریم
چنان رفت باید که آید زمان    مشو تیز با گردش آسمان
جهاندار پیروزگر یار باد    سر بخت دشمن نگونسار باد
ازین پس همه کینه باز آوریم    جهان را بایران نیاز آوریم
بزرگان همه خواندند آفرین    که بی‌تو مبادا زمان و زمین
همیشه بدی نامبردار و شاد    در شاه پیروز بی‌تو مباد
چو از کوه بفروخت گیتی فروز    دو زلف شب تیره بگرفت روز
ازان چادر قیر بیرون کشید    بدندان لب ماه در خون کشید
تبیره برآمد ز هر دو سرای    برفتند گردان لشکر ز جای
سپهدار هومان به پیش سپاه    بیامد همی کرد هر سو نگاه
که ایرانیان را که یار آمدست    که خرگاه و خیمه بکار آمدست
ز یپروزه دیبا سراپرده دید    فراوان بگرد اندرش پرده دید
درفش و سنان سپهبد بپیش    همان گردش اختر بد بپیش
سراپرده‌ای دید دیگر سیاه    درفشی درفشان بکردار ماه
فریبرز کاوس با پیل و کوس    فراوان زده خیمه نزدیک طوس
بیامد پر از غم بپیران بگفت    که شد روز با رنج بسیار جفت
کز ایران ده و دار و بانگ خروش    فراوان ز هر شب فزون بود دوش


همچنین مشاهده کنید