سپهبد سورای چو یک لخت کوه |
|
زمین گشته از نعل اسپش ستوه |
یکی گرز همچون سر گاومیش |
|
سپاه از پس و نیزهدارانش پیش |
همی جوشد از گرز آن یال و کفت |
|
سزد گر بمانی ازو در شگفت |
وزین روی ایران سپهدار طوس |
|
بابر اندر آورد آوای کوس |
خروشیدن دیدهبان پهوان |
|
چو بشنید شد شاد و روشنروان |
ز نزدیک گودرز کشواد تفت |
|
سواری بنزد فریبرز رفت |
که توران سپه سوی جنگ آمدند |
|
رده برکشیدند و تنگ آمدند |
تو آن کن که از گوهر تو سزاست |
|
که تو مهتری و پدر پادشاست |
که گرد تهمتن برآمد ز راه |
|
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه |
فریبرز با لشکری گرد نیو |
|
بیامد بپیوست با طوس و گیو |
بر کوه لشکر بیاراستند |
|
درفش خجسته بپیراستند |
چو با میسره راست شد میمنه |
|
همان ساقه و قلب و جای بنه |
برآمد خروشیدن کرنای |
|
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای |
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ |
|
بهامون زمانی نبودش درنگ |
سپه را بکردار دریای آب |
|
که از کوه سیل اندر آید شتاب |
بیاورد و پیش هماون رسید |
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید |
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد |
|
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد |
که این لشکری گشن و کنداورست |
|
نه پیران و هومان و آن لشکرست |
که دارید ز ایرانیان جنگجوی |
|
که با من
بروی اندر آرند روی |
ببینید بالا و برز مرا |
|
برو بازوی و تیغ و گرز مرا |
چو بشنید گیو این سخن بردمید |
|
برآشفت و تیغ از میان برکشید |
چو نزدیکتر شد بکاموس گفت |
|
که این را مگر ژنده پیلست جفت |
کمان برکشید و بزه بر نهاد |
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد |
بکاموس بر تیرباران گرفت |
|
کمان را چو ابر بهاران گرفت |
چو کاموس دست و گشادش بدید |
|
بزیر سپر کرد سر ناپدید |
بنیزه درآمد بکردار گرگ |
|
چو شیری برافراز پیلی سترگ |
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی |
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی |
چو شد گیو جنبان بزین اندرون |
|
ازو دور شد نیزهی آبگون |
سبک تیغ را برکشید از نیام |
|
خروشید و جوشید و برگفت نام |
به پیش سوار اندر آمد دژم |
|
بزد تیغ و شد نیزهی او قلم |
ز قلب سپه طوس چون بنگرید |
|
نگه کرد و جنگ دلیران بدید |
بدانست کو مرد کاموس نیست |
|
چنو نیزهور نیز جز طوس نیست |
خروشان بیامد ز قلب سپاه |
|
بیاری بر گیو شد کینهخواه |
عنان را بپیچید کاموس تنگ |
|
میان دو گرد اندر آمد بجنگ |
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند |
|
سپهبد برو نام یزدان بخواند |
به نیزه پیاده به آوردگاه |
|
همی گشت با او بپیش سپاه |
دو گرد گرانمایه و یک سوار |
|
کشانی نشد سیر زان کارزار |
برین گونه تا تیره شد جای هور |
|
همی بود بر دشت هر گونه شور |
چو شد دشت بر گونهی آبنوس |
|
پراگنده گشتند کاموس و طوس |
سوی خیمه رفتند هر دو گروه |
|
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه |
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه |
|
طلایه برون شد ز هر دو سپاه |
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب |
|
که شد دشت پر خاک و تاریک شب |
پر از گفتگویست هامون و راغ |
|
میان یلان نیز چندین چراغ |
همانا که آمد گو پیلتن |
|
دمان و ز زابل یکی انجمن |
چو بشنید گودرز کشواد تفت |
|
شب تیره از کوه خارا برفت |
پدید آمد آن اژدهافش درفش |
|
شب تیرهگون کرد گیتی بنفش |
چو گودرز روی تهمتن بدید |
|
شد از آب دیده رخش ناپدید |
پیاده شد از اسپ و رستم همان |
|
پیاده بیامد چو باد دمان |
گرفتندمر یکدگر را کنار |
|
ز هر دو برآمد خروشی بزار |
ازان نامدارن گودرزیان |
|
که از کینه جستن سرآمد زمان |
بدو گفت گودرز کای پهلوان |
|
هشیوار و جنگی و روشنروان |
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ |
|
سخن هرچ گویی نباشد دروغ |
تو ایرانیان را ز مام و پدر |
|
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر |
چنانیم بیتو چو ماهی بخاک |
|
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک |
چو دیدم کنون خوب چهر ترا |
|
همین پرسش گرم و مهر ترا |
مرا سوگ آن ارجمندان نماند |
|
ببخت تو جز روی خندان نماند |
بدو گفت رستم که دل شاد دار |
|
ز غمهای گیتی سر آزاد دار |
که گیتی سراسر فریبست و بند |
|
گهی سودمندی و گاهی گزند |
یکی را ببستر یکی را بجنگ |
|
یکی را بنام و یکی را بننگ |
همی رفت باید کزین چاره نیست |
|
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست |
روان تو از درد بیدرد باد |
|
همه رفتن ما بورد باد |
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو |
|
ز ایران نبرده سواران نیو |
که رستم به کوه هماون رسید |
|
مر او را جهاندیده گودرز دید |
برفتند چون باد لشکر ز جای |
|
خروش آمد و نالهی کرنای |
چو آمد درفش تهمتن پدید |
|
شب تیره لشکر برستم رسید |
سپاه و سپهبد پیاده شدند |
|
میان بسته و دلگشاده شدند |
خروشی برآمد ز لشکر بدرد |
|
ازان کشتگان زیر خاک نبرد |
دل رستم از درد ایشان بخست |
|
بکینه بنوی میان را ببست |
بنالید ازان پس بدرد سپاه |
|
چو آگه شد از کار آوردگاه |
بسی پندها داد و گفت ای سران |
|
بپیش آمد امروز رزمی گران |
چنین است آغاز و فرجام جنگ |
|
یکی تاج یابد یکی گور تنگ |
سراپرده زد گرد گیتیفروز |
|
پس پشت او لشکر نیمروز |
بکوه اندرون خیمهها ساختند |
|
درفش سپهبد برافراختند |
نشست از بر تخت بر پیلتن |
|
بزرگان لشکر شدند انجمن |
ز یک دست بنشست گودرز و گیو |
|
بدست دگر طوس و گردان نیو |
فروزان یکی شمع بنهاد پیش |
|
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش |
ز کار بزرگان و جنگ سپاه |
|
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه |
فراوان ازان لشکر بیشمار |
|
بگفتند با مهتر نامدار |
ز
کاموس و شنگل ز خاقان چین |
|
ز منشور جنگی و مردان کین |
ز کاموس خود جای گفتار نیست |
|
که ما را بدو راه دیدار نیست |
درختیست بارش همه گرز و تیغ |
|
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ |
ز پیلان جنگی ندارد گریز |
|
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز |
ازین کوه تا پیش دریای شهد |
|
درفش و سپاهست و پیلان و مهد |
اگر سوی ما پهلوان سپاه |
|
نکردی گذر کار گشتی تباه |
سپاس از خداوند پیروزگر |
|
ک او آورد رنج و سختی بسر |
تن ما بتو زنده شد بیگمان |
|
نبد هیچ کس را امید زمان |
ازان کشتگان یک زمان پهلوان |
|
همی بود گریان و تیرهروان |
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه |
|
برو تا سر تیره خاک سیاه |
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج |
|
برینست رسم سرای سپنج |
گزافست کردار گردان سپهر |
|
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر |
اگر کشته گر مرده هم بگذریم |
|
سزد گر بچون و چرا ننگریم |
چنان رفت باید که آید زمان |
|
مشو تیز با گردش آسمان |
جهاندار پیروزگر یار باد |
|
سر بخت دشمن نگونسار باد |
ازین پس همه کینه باز آوریم |
|
جهان را بایران نیاز آوریم |
بزرگان همه خواندند آفرین |
|
که بیتو مبادا زمان و زمین |
همیشه بدی نامبردار و شاد |
|
در شاه پیروز بیتو مباد |
چو از کوه بفروخت گیتی فروز |
|
دو زلف شب تیره بگرفت روز |
ازان چادر قیر بیرون کشید |
|
بدندان لب ماه در خون کشید |
تبیره برآمد ز هر دو سرای |
|
برفتند گردان لشکر ز جای |
سپهدار هومان به پیش سپاه |
|
بیامد همی کرد هر سو نگاه |
که ایرانیان را که یار آمدست |
|
که خرگاه و خیمه بکار آمدست |
ز یپروزه دیبا سراپرده دید |
|
فراوان بگرد اندرش پرده دید |
درفش و سنان سپهبد بپیش |
|
همان گردش اختر بد بپیش |
سراپردهای دید دیگر سیاه |
|
درفشی درفشان بکردار ماه |
فریبرز کاوس با پیل و کوس |
|
فراوان زده خیمه نزدیک طوس |
بیامد پر از غم بپیران بگفت |
|
که شد روز با رنج بسیار جفت |
کز ایران ده و دار و بانگ خروش |
|
فراوان ز هر شب فزون بود دوش |
|