جز از کینه و زخم شمشیر تیز |
|
نماند ز ما نام تا رستخیز |
نیاید جهان آفرین را پسند |
|
بفرجام پیچان شویم از گزند |
وگر جنگ جویی همی بیگمان |
|
نیاساید از کین دلت یک زمان |
نگه کن بدین گردش روزگار |
|
جز او را مکن بر دل آموزگار |
که ما در حصاریم و هامون تراست |
|
سری پر ز کین دل پر از خون تر است |
همی گنگ خوانم بهشت منست |
|
برآوردهی بوم و کشت منست |
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه |
|
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه |
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد |
|
هم اینجام مردان روز نبرد |
تراگاه گرمی و خوشی گذشت |
|
گل و لاله و رنگ و شی گذشت |
زمستان و سرما بپیش اندرست |
|
که بر نیزهها گردد افسرده دست |
بدامن چو ابر اندرافگند چین |
|
بر و بوم ما سنگ گردد زمین |
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه |
|
نتابی تو با گردش هور و ماه |
ور ایدون گمانی که هر کارزار |
|
ترا بردهد اختر روزگار |
از اندیشه گردون مگر بگذرد |
|
ز رنج تو دیگر کسی برخورد |
گر ایدونک گویی که ترکان چین |
|
بگیرم زنم آسمان بر زمین |
بشمشیر بگذارم این انجمن |
|
بدست تو آیم گرفتار من |
مپندار کاین نیز نابود نیست |
|
نساید کسی کو نفرسود نیست |
نبیرهی سر خسروان زادشم |
|
ز پشت فریدون وز تخم جم |
مرا دانش ایزدی هست و فر |
|
همان یاورم ایزد دادگر |
چو تنگ اندر آید بد روزگار |
|
نخواهد دلم پند آموزگار |
بفرمان یزدان بهنگام خواب |
|
شوم چون ستاره برآفتاب |
بدریای کیماک بر بگذرم |
|
سپارم ترا لشکر و کشورم |
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه |
|
نبیند مرا نیز شاه و سپاه |
چو آید مرا روز کین خواستن |
|
ببین آنزمان لشکر آراستن |
بیایم بخواهم ز تو کین خویش |
|
بهرجای پیدا کنم دین خویش |
و گر کینه از مغز بیرون کنی |
|
بمهر اندرین کشور افسون کنی |
گشایم در گنج تاج و کمر |
|
همان تخت و دینار و جام گهر |
که تور فریدون به ایرج نداد |
|
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد |
و گر چین و ماچین بگیری رواست |
|
بدان رای ران دل همی کت هواست |
خراسان و مکران زمین پیش تست |
|
مرا شادکامی کم وبیش تست |
براهی که بگذشت کاوس شاه |
|
فرستم چندانک باید سپاه |
همه لشکرت را توانگر کنم |
|
ترا تخت زرین و افسر کنم |
همت یار باشم بهر کارزار |
|
بهر انجمن خوانمت شهریار |
گر از پند من سر بپیچی همی |
|
و گر با نیاکین بسیچی همی |
چو زین باز گردی بیارای جنگ |
|
منم ساخته جنگ را چون پلنگ |
چو از جهن پیغام بشنید شاه |
|
همی کرد خندان بدوبر نگاه |
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی |
|
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی |
نخست آنک کردی مرا آفرین |
|
همان باد بر تخت و تاج و نگین |
درودی که دادی ز افراسیاب |
|
بگفتی که او کرد مژگان پر آب |
شنیدم همین باد بر تاج و تخت |
|
مبادم مگر شاد و پیروزبخت |
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس |
|
که بینم همی پور یزدان شناس |
زشاهان گیتی دل افروزتر |
|
پسندیدهتر شاه و پیروزتر |
مرا داد یزدان همه هرچ گفت |
|
که با این هنرها خرد باد جفت |
ترا چند خواهی سخن چرب هست |
|
بدل نیستی پاک و یزدان پرست |
کسی کو بدانش توانگر بود |
|
زگفتار کردار بهتر بود |
فریدون فرخ ستاره نگشت |
|
نه از خاک تیره همی برگذشت |
تو گویی که من بر شوم بر سپهر |
|
بشستی برین گونه از شرم چهر |
دلت جادوی را چو سرمایه گشت |
|
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت |
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ |
|
بر مرد دانا نگیرد فروغ |
پدر کشته را شاه گیتی مخوان |
|
کنون کز سیاوش نماند استخوان |
همان مادرم را ز پرده براه |
|
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه |
مرا نوز نازاده از مادرم |
|
همی آتش افروختی برسرم |
هر آنکس که او بد بدرگاه تو |
|
بنفرید بر جان بی راه تو |
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد |
|
ز شاهان و گردان و مردان مرد |
که بر انجمن مر زنی را کشان |
|
سپارد بزرگی بمردم کشان |
زننده همی تازیانه زند |
|
که تا دخترش بچه را بفگند |
خردمند پیران بدانجا رسید |
|
بدید آنک هرگز ندید و شنید |
چنین بود فرمان یزدان که من |
|
سرافراز گردم بهر انجمن |
گزند و بلای تو از من بگاشت |
|
که با من زمانه یکی راز داشت |
ازان
پس که گشتم ز مادر جدا |
|
چنانچون بود بچهی بینوا |
بپیش شبانان فرستادیم |
|
بپرواز شیران نر دادیم |
مرا دایه و پیشکاره شبان |
|
نه آرام روز و نه خواب شبان |
چنین بود تا روز من برگذشت |
|
مرا اندر آورد پیران ز دشت |
بپیش تو آورد و کردی نگاه |
|
که هستم سزاوار تخت و کلاه |
بسان سیاوش سرم را ز تن |
|
ببری و تن هم نیابد کفن |
زبان مرا پاک یزدان ببست |
|
همان خیره ماندم بجای نشست |
مرا بی دل و بی خرد یافتی |
|
بکردار بد تیز نشتافتی |
سیاوش نگه کن که از راستی |
|
چه کرد و چه دید از بد و کاستی |
ز گیتی بیامد ترا برگزید |
|
چنان کز ره نامداران سزید |
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه |
|
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه |
وفا جست و بگذاشت آن انجمن |
|
بدان تا نخوانیش پیمانشکن |
چو دیدی بر و گردگاه ورا |
|
بزرگی و گردی و راه ورا |
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای |
|
بیفگندی آن پاک دلرا ز پای |
سر تاجداری چنان ارجمند |
|
بریدی بسان سر گوسفند |
ز گاه منوچهر تا این زمان |
|
نبودی مگر بدتن و بدگمان |
ز تور اندر آمد زیان از نخست |
|
کجا با پدر دست بد را بشست |
پسر بر پسر بگذرد همچنین |
|
نه راه بزرگی نه آیین دین |
زدی گردن نوذر نامدار |
|
پدر شاه وز تخمهی شهریار |
برادرت اغریرث نیکخوی |
|
کجا نیکنامی بدش آرزوی |
بکشتی و تا بودهای بدتنی |
|
نه از آدم از تخم آهرمنی |
کسی گر بدیهات گیرد شمار |
|
فزون آید از گردش روزگار |
نهالی بدوزخ فرستادهای |
|
نگویی که از مردمان زادهای |
دگر آنک گفتی که دیو پلید |
|
دل و رای من سوی زشتی کشید |
همین گفت ضحاک و هم جمشید |
|
چو شدشان دل از نیکویی ناامید |
که ما را دل ابلیس بی راه کرد |
|
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد |
نه برگشت ازیشان بد روزگار |
|
ز بد گوهر و گفت آموزگار |
کسی کو بتابد سر از راستی |
|
گزیند همی کژی و کاستی |
بجنگ پشن نیز چندان سپاه |
|
که پیران بکشت اندر آوردگاه |
زمین گل شد از خون گودرزیان |
|
نجویی جز از رنج و راه زیان |
کنون آمدی با هزاران هزار |
|
ز ترکان سوار از در کارزار |
بموی لشکر کشیدی بجنگ |
|
وزیشان بپیش من آمد پشنگ |
فرستادیش تا ببرد سرم |
|
ازان پس تو ویران کنی کشورم |
جهاندار یزدان مرا یار گشت |
|
سر بخت دشمن نگونسار گشت |
مرا گویی اکنون که از تخت تو |
|
دلافروز و شادانم از بخت تو |
نگه کن که تا چون بود باورم |
|
چو کردارهای تو یاد آورم |
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز |
|
نباشد سخن با تو تا رستخیز |
بکوشم بنیروی گنج و سپاه |
|
بنیک اختر و گردش هور و ماه |
همان پیش یزدان بباشم بپای |
|
نخواهم بگیتی جزو رهنمای |
مگر گز بدان پاک گردد جهان |
|
بداد و دهش من ببندم میان |
بداندیش را از میان بر کنم |
|
سر بدنشان را بیافسر کنم |
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی |
|
که درجنگ چندین بهانه مجوی |
یکی تاج دادش زبر جد نگار |
|
یکی طوق زرین و دو گوشوار |
همانگه بشد جهن پیش پدر |
|
بگفت آن سخنها همه دربدر |
ز پاسخ برآشفت افراسیاب |
|
سواری ز ترکان کجا یافت خواب |
|