سپاهی ز توران بهم برشکست |
|
همه لشکر دشمنان کرد پست |
بشادی به پیش جهانآفرین |
|
بمالید روی و کله بر زمین |
چو گودرز و گیو آگهی یافتند |
|
سوی شاه پیروز بشتافتند |
برآمد خروش و بیامد سپاه |
|
تبیرهزنان
برگرفتند راه |
دمنده دمان گاودم بر درش |
|
برآمد خروشیدن از لشکرش |
سیه کرده میدانش اسبان بسم |
|
همه شهر آوای رویینهخم |
بیک دست بربسته شیر و پلنگ |
|
بزنجیر دیگر سواران جنگ |
گرازان سواران دمان و دنان |
|
بدندان زمین ژنده پیلان کنان |
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس |
|
درفش از پس پشت گودرز و طوس |
پذیره شدن پیش پهلو سپاه |
|
بدین گونه فرمود بیدار شاه |
برفتند لشکر گروها گروه |
|
زمین شد ز گردان بکردار کوه |
چو آمد پدیدار از انبوه نیو |
|
پیاده شد از باره گودرز و گیو |
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان |
|
بپرسیدش از رنجدیده گوان |
برو آفرین کرد گودرز و گیو |
|
که ای نامبردار و سالار نیو |
دلیر از تو گردد بهر جای شیر |
|
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر |
ترا جاودان باد یزدان پناه |
|
بکام تو گرداد خورشید و ماه |
همه بنده کردی تو این دوده را |
|
زتو یافتم پور گمبوده را |
ز درد و غمان رستگان تویم |
|
بایران کمربستگان تویم |
بر اسبان نشستند یکسر مهان |
|
گرازان بنزدیک شاه جهان |
چو نزدیک شهر جهاندار شاه |
|
فرازآمد آن گرد لشکرپناه |
پذیره شدش نامدار جهان |
|
نگهدار ایران و شاه مهان |
چو رستم بفر جهاندار شاه |
|
نگه کرد کمد پذیره براه |
پیاده شد و برد پیشش نماز |
|
غمی گشته از رنج و راه دراز |
جهاندار خسرو گرفتش ببر |
|
که ای دست مردی و جان هنر |
تهمتن سبک دست بیژن گرفت |
|
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت |
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست |
|
چنان پشت خمیده را کرد راست |
ازان پس اسیران توران هزار |
|
بیاورد بسته بر شهریار |
برو آفرین کرد خسرو بمهر |
|
که جاوید بادا بکامت سپهر |
خنک زال کش بگذرد روزگار |
|
بماند بگیتی ترا یادگار |
خجسته بر و بوم زابل که شیر |
|
همی پروراند گوان و دلیر |
خنک شهر ایران و فرخ گوان |
|
که دارند چون تو یکی پهلوان |
وزین هر سه برتر سر و بخت من |
|
که چون تو پرستد همی تخت من |
به خورشید ماند همی کار تو |
|
بگیتی پراگنده کردار تو |
بگیو آنگهی گفت شاه جهان |
|
که نیکست با کردگارت نهان |
که بر دست رستم جهانآفرین |
|
بتو
داد پیروز پور گزین |
گرفت آفرین گیو بر شهریار |
|
که شادان بدی تا بود روزگار |
سر رستمت جاودان سبز باد |
|
دل زال فرخ بدو باد شاد |
بفرمود خسرو که بنهید خوان |
|
بزرگان برترمنش را بخوان |
چو از خوان سالار برخاستند |
|
نشستنگه می بیاراستند |
فروزندهی مجلس و میگسار |
|
نوازندهی چنگ با پیشکار |
همه بر سران افسران گران |
|
بزر اندرون پیکر از گوهران |
همه رخ چو دیبای رومی برنگ |
|
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ |
طبقهای سیمین پر از مشک ناب |
|
بپیش اندرون آبگیری گلاب |
همی تافت ازفر شاهنشهی |
|
چو ماه دو هفته ز سرو سهی |
همه پهلوانان خسروپرست |
|
برفتند زایوان سالار مست |
بشبگیر چون رستم آمد بدر |
|
گشادهدل و تنگ بسته کمر |
بدستوری بازگشتن بجای |
|
همی زد هشیوار با شاه رای |
یکی دست جامه بفرمود شاه |
|
گهر بافته با قبا و کلاه |
یکی جام پر گوهر شاهوار |
|
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار |
دو پنجه پریروی بسته کمر |
|
دو پنجه پرستار با طوق زر |
همه پیش شاه جهان کدخدای |
|
بیاورد و کردند یک سر بپای |
همه رستم زابلی را سپرد |
|
زمین را ببوسید و برخاست گرد |
بسربر نهاد آن کلاه کیان |
|
ببست آن کیانی کمر برمیان |
ابر شاه کرد آفرین و برفت |
|
ره سیستان را بسیچید تفت |
بزرگان که بودند با او بهم |
|
برزم و ببزم و بشادی و غم |
براندازهشان یک بیک هدیه داد |
|
از ایوان خسرو برفتند شاد |
چو از کار کردن بپردخت شاه |
|
برام بنشست بر پیشگاه |
بفرمود تا بیژن آمدش پیش |
|
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش |
ازان تنگ زندان و رنج زوار |
|
فراوان سخن گفت با شهریار |
وزان گردش روزگاران بد |
|
همه داستان پیش خسرو بزد |
بپیچید و بخشایش آورد سخت |
|
ز درد و غم دخت گم بوده بخت |
بفرمود صد جامه دیبای روم |
|
همه پیکرش گوهر و زر و بوم |
یکی تاج و ده بدره دینار نیز |
|
پرستنده و فرش و هرگونه چیز |
به بیژن بفرمود کاین خواسته |
|
ببر سوی ترک روانکاسته |
برنجش مفرسا و سردش مگوی |
|
نگر تا چه آوردی او را بروی |
تو با او جهان را بشادی گذار |
|
نگه کن بدین گردش روزگار |
یکی را برآرد بچرخ بلند |
|
ز تیمار و دردش کند
بیگزند |
وزانجاش گردان برد سوی خاک |
|
همه جای بیمست و تیمار و باک |
هم آن را که پرورده باشد بناز |
|
بیفگند خیره بچاه نیاز |
یکی را ز چاه آورد سوی گاه |
|
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه |
جهان را ز کردار بد شرم نیست |
|
کسی را برش آب و آزرم نیست |
همیشه بهر نیک و بد دسترس |
|
ولیکن نجوید خود آزرم کس |
چنینست کار سرای سپنج |
|
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج |
ز بهر درم تا نباشی بدرد |
|
بیآزار بهتر دل رادمرد |
بدین کار بیژن سخن ساختم |
|
بپیران و گودرز پرداختم |
|