هر روز دل مرا سماع و طربیست |
|
میگوید حسن او بر این نیز مهایست |
گویند چرا خوری تو با پنج انگشت |
|
زیرا انگشت پنج آمد شش نیست |
|
هر صورت کاید به از او امکان هست |
|
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست |
صورتها را همه بران از دل خویش |
|
تا صورت بیصورت آید در دست |
|
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت |
|
وز دیدهی من خیال روی تو نرفت |
در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز |
|
عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت |
|
هشیار اگر زر و گر زرین است |
|
اسب است ولی بهاش کم از زینست |
هر کو به خرابات نشد عنین است |
|
زیرا که خرابات اصول دینست |
|
هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است |
|
خونریزی او خلاصهی پرهیز است |
خورشید چو با بنده عنایت دارد |
|
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است |
|
یاری که به حسن از صفت افزونست |
|
در خانه درآمد که دل تو چونست |
او دامن خود کشان و دل میگفتش |
|
دامن برکش که خانهی پرخونست |
|
یاری که به نزد او گل و خار یکیست |
|
در مذهب او مصحف و زنار یکیست |
ما را غم آن یار چرا باید خورد |
|
کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست |
|
یاری که غمش دوای هر بیمار است |
|
او را یار است هرکه با او یار است |
گویند مرا باش در کار مدام |
|
من بیکارم ولیک او در کار است |
|
یکبار به مردم و مرا کس نگریست |
|
گر بار دگر زنده شوم دانم زیست |
ای کرده تو قصد من ترا با من چیست |
|
یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست |
|
یک چشم من از روز جدائی بگریست |
|
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست |
چون روز وصال شد فرازش کردم |
|
گفتم نگریستی نباید نگریست |
|
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث |
|
پاکی و منزهی ز نسیان و حدث |
جز فکر تو در سرم همه عین خطاست |
|
جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث |
|
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج |
|
عشق است طبیب ما و داروی علاج |
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن |
|
این عشق ز کس نزاد و نیداد نتاج |
|
اندر سر من نبود جز رای صلاح |
|
اندر شب و روز پاک جویای صلاح |
امسال چنانم که نیارم گفتن |
|
یک سال دگر وای مرا وای صلاح |
|
آبی که از این دیده چو خون میریزد |
|
خونیست بیا ببین که چون میریزد |
پیداست که خون من چه برداشت کند |
|
دل میخورد و دیده برون میریزد |
|
آنان که محققان این درگاهند |
|
نزد دل اهل دل چو برگ کاهند |
اهل دل خاصگان شاهنشاهند |
|
باقی همه هرچه هست خرج راهند |
|
آن تازه تنی که در بلای تو بود |
|
آغشته به خون کربلای تو بود |
یارب که چه کار دارد و کارستان |
|
آن بیکاری که از برای تو بود |
|
آنجا بنشین که همنشین مردانند |
|
تا دود کدورت ترا بنشانند |
اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان |
|
زانبیش که اندیشه کنی میدانند |
|
آنجا که بهر سخن دل ما گردد |
|
من میدانم که زود رسوا گردد |
چندان بکند یاد جمال خوش تو |
|
کر هر نفسش نقش تو پیدا گردد |
|
آن خوبانی که فتنهی بتکدهاند |
|
ما را به خرابات بتان ره زدهاند |
کافر دل و خونخواره این ره بدهاند |
|
وز مکر چنین عابد و زاهد شدهاند |
|
آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد |
|
یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد |
گفتا همه آن کنم که رایت خواهد |
|
دیدی که چه گفت و هم شنیدی که چه کرد |
|
آن دل که به شاهد نهان درنگرد |
|
کی جانب ملکت جهان درنگرد |
بیزار شود ز چشم در روز اجل |
|
کان روی رها کند به جان درنگرد |
|
آندم که ز افلاک گهر ریز کند |
|
هر ذره بسوی اصل خود خیز کند |
از نخوت آن باد و زین باد هوس |
|
هر ذره ز آفتاب پرهیز کند |
|
آن ذره که جز همدم خورشید نشد |
|
بر نقد زد و سخرهی امید نشد |
عشقت به کدام سر درافتاد که زود |
|
از باد تو رقصان چو سر بید نشد |
|
آن راحت جان گرد دلم میگردد |
|
گرد دل و جان خجلم میگردد |
زین گل چو درخت سر برآرم خندان |
|
کاب حیوان گرد گلم میگردد |
|
آنرا که به ضاعت قناعت باشد |
|
هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد |
زنهار تولا مکن الا به خدای |
|
کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد |
|
آن را که به علم و عقل افراشتهاند |
|
او را به حساب روزی انگاشتهاند |
وان را که سر از عقل تهی داشتهاند |
|
از مال به جای آن درانباشتهاند |
|
آن را که خدای ناف بر عشق برید |
|
او داند نالههای عشاق شنید |
هر جای که دانه دید زانجا برمید |
|
پرید بدان سوی که مرغی نپرید |
|
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد |
|
از رحمت و فضل اوش امداد رسد |
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب |
|
تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد |
|
آن را منگر که ذوفنون آید مرد |
|
در عهد و وفا نگر که چون آید مرد |
از عهدهی عهد اگر برون آید مرد |
|
از هرچه صفت کنی فزون آید مرد |
|
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد |
|
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد |
اسباب و علل پیش من آمد همه باد |
|
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد |
|
آن روز که جان خرقهی قالب پوشید |
|
دریای عنایت از کرم میجوشید |
سرنای دل از بسکه می لب نوشید |
|
هم بر لب تو مست شد و بخروشید |
|