همانست کاووس کز پیش بود |
|
ز تندی نکاهد نخواهد فزود |
مگر من شوم نزد شاه جهان |
|
کنم آشکارا برو بر نهان |
ببرم زمین گر تو فرمان دهی |
|
ز رفتن نبینم همی جز بهی |
سیاوش ز گفتار او شاد شد |
|
حدیث فرستادگان باد شد |
سپهدار بنشست و رستم به هم |
|
سخن راند هرگونه از بیش و کم |
بفرمود تا رفت پیشش دبیر |
|
نوشتن یکی نامهای بر حریر |
نخست آفرین کرد بر دادگر |
|
کزو دید نیروی و فر و هنر |
خداوند هوش و زمان و مکان |
|
خرد پروراند همی با روان |
گذر نیست کس را ز فرمان او |
|
کسی کاو بگردد ز پیمان او |
ز گیتی نبیند مگر کاستی |
|
بدو باشد افزونی و راستی |
ازو باد بر شهریار آفرین |
|
جهاندار وز نامداران گزین |
رسیده به هر نیک و بد رای او |
|
ستودن خرد گشته بالای او |
رسیدم به بلخ و به خرم بهار |
|
همه شادمان بودم از روزگار |
ز من چون خبر یافت افراسیاب |
|
سیه شد به چشم اندرش آفتاب |
بدانست کش کار دشوار گشت |
|
جهان تیره شد بخت او خوار گشت |
بیامد برادرش با خواسته |
|
بسی خوبرویان آراسته |
که زنهار خواهد ز شاه جهان |
|
سپارد بدو تاج و تخت مهان |
بسنده کند زین جهان مرز خویش |
|
بداند همی پایه و ارز خویش |
از ایران زمین بسپرد تیره خاک |
|
بشوید دل از کینه و جنگ پاک |
ز خویشان فرستاد صد نزد من |
|
بدین خواهش آمد گو پیلتن |
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست |
|
که بر مهر او چهر او بر گواست |
چو بنوشت نامه یل جنگجوی |
|
سوی شاه کاووس بنهاد روی |
وزان روی گرسیوز نیکخواه |
|
بیامد بر شاه توران سپاه |
همه داستان سیاوش بگفت |
|
که او را ز شاهان کسی نیست جفت |
ز خوبی دیدار و کردار او |
|
ز هوش و دل و شرم و گفتار او |
دلیر و سخنگوی و گرد و سوار |
|
تو گویی خرد دارد اندر کنار |
بخندید و با او چنین گفت شاه |
|
که چاره به از جنگ ای نیکخواه |
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب |
|
ز بالا بدیدم نشان نشیب |
پر از درد گشتم سوی چاره باز |
|
بدان تا نبینم نشیب و فراز |
به گنج و درم چاره آراستم |
|
کنون شد بران سان که من خواستم |
وزان روی چون رستم شیرمرد |
|
بیامد بر شاه ایران چو گرد |
به پیش اندر آمد بکش کرده دست |
|
برآمده سپهبد ز جای نشست |
بپرسید و بگرفتش اندر کنار |
|
ز فرزند و از گردش روزگار |
ز گردان و از رزم و کار سپاه |
|
وزان تا چرا بازگشت او ز راه |
نخست از سیاوش زبان برگشاد |
|
ستودش فراوان و نامه بداد |
چو نامه برو خواند فرخ دبیر |
|
رخ شهریار جهان شد قیر |
به رستم چنین گفت گیرم که اوی |
|
جوانست و بد نارسیده بروی |
چو تو نیست اندر جهان سر به سر |
|
به جنگ از تو جویند شیران هنر |
ندیدی بدیهای افراسیاب |
|
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب |
مرا رفت بایست کردم درنگ |
|
مرا بود با او سری پر ز جنگ |
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو |
|
بمان تا بسیچد جهاندار نو |
چو بادافرهی ایزدی خواست بود |
|
مکافات بدها بدی خواست بود |
شما را بدان مردری خواسته |
|
بدان گونه بر شد دل آراسته |
کجا بستد از هر کسی بیگناه |
|
بدان تا بپیچیدتان دل ز راه |
به صد ترک بیچاره و بدنژاد |
|
که نام پدرشان ندارید یاد |
کنون از گروگان کی اندیشد او |
|
همان پیش چشمش همان خاک کو |
شما گر خرد را بسیچید کار |
|
نه من سیرم از جنگ و از کارزار |
به نزد سیاوش فرستم کنون |
|
یکی مرد پردانش و پرفسون |
بفرمایمش کتشی کن بلند |
|
ببند گران پای ترکان ببند |
برآتش بنه خواسته هرچ هست |
|
نگر تا نیازی به یک چیز دست |
پس آن بستگان را بر من فرست |
|
که من سر بخواهم ز تنشان گسست |
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ |
|
برو تا به درگاه او بیدرنگ |
همه دست بگشای تا یکسره |
|
چو گرگ اندر آید به پیش بره |
چو تو سازگیری بد آموختن |
|
سپاهت کند غارت و سوختن |
بیاید بجنگ تو افراسیاب |
|
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب |
تهمتن بدو گفت کای شهریار |
|
دلت را بدین کار غمگین مدار |
سخن بشنو از من تو ای شه نخست |
|
پس آنگه جهان زیر فرمان تست |
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب |
|
مران تیز لشکر بران روی آب |
بمانید تا او بیاید به جنگ |
|
که او خود شتاب آورد بیدرنگ |
ببودیم یک چند در جنگ سست |
|
در آشتی او گشاد از نخست |
کسی کاشتی جوید و سور و بزم |
|
نه نیکو بود پیش رفتن برزم |
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه |
|
نباشد پسندیدهی نیکخواه |
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ |
|
برفتی بسان دلاور پلنگ |
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین |
|
تن آسانی و گنج ایران زمین |
همه یافتی جنگ خیره مجوی |
|
دل روشنت به آب تیره مشوی |
گر افراسیاب این سخنها که گفت |
|
به پیمان شکستن بخواهد نهفت |
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر |
|
بجایست شمشیر و چنگال شیر |
ز فرزند پیمان شکستن مخواه |
|
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه |
نهانی چرا گفت باید سخن |
|
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن |
وزین کار کاندیشه کردست شاه |
|
بر آشوبد این نامور پیشگاه |
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم |
|
برآشفت زان کار و بگشاد چشم |
به رستم چنین گفت شاه جهان |
|
که ایدون نماند سخن در نهان |
که این در سر او تو افگندهای |
|
چنین بیخ کین از دلش کندهای |
تن آسانی خویش جستی برین |
|
نه افروزش تاج و تخت و نگین |
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس |
|
ببندد برین کار بر پیل کوس |
من اکنون هیونی فرستم به بلخ |
|
یکی نامهی با سخنهای تلخ |
سیاوش اگر سر ز پیمان من |
|
بپیچد نیاید به فرمان من |
بطوس سپهبد سپارد سپاه |
|
خود و ویژگان باز گردد به راه |
ببیند ز من هرچ اندر خورست |
|
گر او را چنین داوری در سرست |
غمی گشت رستم به آواز گفت |
|
که گردون سر من بیارد نهفت |
اگر طوس جنگیتر از رستم است |
|
چنان دان که رستم ز گیتی کم است |
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی |
|
پر از خشم چشم و پر آژنگ روی |
هم اندر زمان طوس را خواند شاه |
|
بفرمود لشکر کشیدن به راه |
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس |
|
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس |
بسازند و آرایش ره کنند |
|
وزان رزمگه راه کوته کنند |
|