شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۵)


همی گفت ای برتر از برتری    فزاینده‌ی پاکی و مهتری
تو باشی بمینو مرا رهنمای    مگر بگذرم زین سپنجی سرای
نکردی دلم هیچ نایافته    روان جای روشن دلان تافته
چو یک هفته بگذشت ننمود روی    برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
همه پهلوانان شدند انجمن    بزرگان فرزانه و رای زن
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد    سخن رفت چندی ز بیداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش    ز یزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان    بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گیو را گفت کای نیکبخت    همیشه پرستنده‌ی تاج و تخت
از ایران بسی رنج برداشتی    بر و بوم و پیوند بگذاشتی
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار    که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان    سواری فرستی بکابلستان
بزابل برستم بگویی که شاه    ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست    همانا که با دیو دارد نشست
بسی پوزش و خواهش آراستیم    همی زان سخن کام او خواستیم
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد    دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
بترسیم کو هیچو کاوس شاه    شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
شما پهلوانید و داناترید    بهر بودنی بر تواناترید
کنون هرک اوهست پاکیزه‌رای    ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
ستاره‌شناسان کابلستان    همه پاکریان زابلستان
بیارید زین در یکی انجمن    بایران خرامید با خویشتن
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی    چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
فگندیم هرگونه رایی ز بن    ز دستان گشاید همی این سخن
سخنهای گودرز بشنید گیو    ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت    ز ایران ره سیستان برگرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید    بگفت آن شگفتی که دید و شنید
غمی گشت پس نامور زال گفت    که گشتیم با رنج بسیار جفت
برستم چنین گفت کز بخردان    ستاره‌شناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه    بدان تا بیایند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان    ستاره‌شناسان و هم بخردان
همه سوی دستان نهادند روی    ز زابل به ایران نهادند روی
جهاندار برپای بد هفت روز    بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز
ز در پرده برداشت سالار بار    نشست از بر تخت زر شهریار
همه پهلوانان ابا موبدان    برفتند نزدیک شاه جهان
فراوان ببودند پیشش بپای    بزرگان با دانش و رهنمای
جهاندار چون دید بنداختشان    برسم کیان پایگه ساختشان
ازان نامداران خسروپرست    کس از پای ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کی سپهر روان    جهاندار باداد و روشن‌روان
توانایی و فر شاهی تراست    ز خورشید تا پشت ماهی تراست
همه بودنیها بروشن‌روان    بدانی بکردار و دانش جوان
همه بندگانیم در پیش شاه    چه کردیم و بر ما چرا بست راه
ارغم ز دریاست خشکی کنیم    همه چادر خاک مشکی کنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم    بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر چاره‌ی این برآید بگنج    نبیند ز گنج درم نیز رنج
همه پاسبانان گنج توایم    پر از درد گریان ز رنج توایم
چنین داد پاسخ جهاندار باز    که از پهلوانان نیم بی‌نیاز
ولیکن ندارم همی دل برنج    ز نیروی دست و ز مردان و گنج
نه در کشوری دشمن آمد پدید    که تیمار آن بد بباید کشید
یکی آرزو خواست روشن دلم    همی دل آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون امید    شب تیره تا گاه روز سپید
چه یابم بگویم همه راز خویش    برآرم نهان کرده آواز خویش
شما بازگردید پیروز و شاد    بد اندیشه بر دل مدارید یاد
همه پهلوانان آزادمرد    برو خواندند آفرینی بدرد
چو ایشان برفتند پیروز شاه    بفرمود تا پرده‌ی بارگاه
فروهشت و بنشست گریان بدرد    همی بود پیچان و رخ لاژورد
جهاندار شد پیش برتر خدای    همی خواست تا باشدش رهنمای
همی گفت کای کردگار سپهر    فروزنده‌ی نیکی و داد و مهر
ازین شهریاری مرا سود نیست    گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت    نشستن مرا جای ده در بهشت
چنین پنج هفته خروشان بپای    همی بود بر پیش گیهان خدای
شب تیره از رنج نغنود شاه    بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت    که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را بگوش    نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیک‌اختر و نیک‌بخت    بسودی بسی یاره و تاج و تخت
اگر زین جهان تیز بشتافتی    کنون آنچ جستی همه یافتی
بهمسیایگی داور پاک جای    بیابی بدین تیرگی در مپای
چو بخشی بارزانیان بخش گنج    کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی گر تو درویش را    کنی شادمان مردم خویش را
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا    که یابد رها زین دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد    چنان دان که آن از پی گنج برد
چو بخشی بارزانیان بخش چیز    که ایدر نمانی تو بسیار نیز
سر تخت را پادشاهی گزین    که ایمن بود مور ازو بر زمین
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ    که آمد ترا روزگار بسیچ
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب    ز خوی دید جای پرستش پرآب
همی بود گریان و رخ بر زمین    همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت گر تیز بشتافتم    ز یزدان همه کام دل یافتم
بیامد بر تخت شاهی نشست    یکی جامه‌ی نابسوده بدست
بپوشید و بنشست بر تخت عاج    جهاندار بی‌یاره و گرز و تاج
سر هفته را زال و رستم بهم    رسیدند بی‌کام دل پر ز غم
چو ایرانیان آگهی یافتند    همه داغ دل پیش بشتافتند
چو رستم پدید آمد و زال زر    همان موبدان فراوان هنر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب    پذیره شدن را بیاراست اسب
همان طوس با کاویانی درفش    همه نامداران زرینه کفش
چو گودرز پیش تهمتن رسید    سرشکش ز مژگان برخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد    ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه    بگفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس    شب و روز او را ندیدست کس
ازین هفته تا آن در بارگاه    گشایند و پوییم و یابیم راه
جز آنست کیخسرو ای پهلوان    که دیدی تو شاداب و روشن‌روان
شده کوژ بالای سرو سهی    گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بروی    چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
مگر تیره شد بخت ایرانیان    وگر شاه را ز اختر آمد زیان
بدیشان چنین گفت زال دلیر    که باشد که شاه آمد از گاه سیر
درستی و هم دردمندی بود    گهی خوشی و گه نژندی بود
شما دل مدارید چندین بغم    که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم    بپند اختر سودمندش دهیم
وزان پس هرآنکس که آمد براه    برفتند پویان سوی بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند    بر اندازه‌شان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پیلتن    چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگین و چون بیژن و گستهم    هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روی ایشان بدید    بپرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت برپای خاست    چنان پشت خمیده را کرد راست
ز دانندگان هرک بد زابلی    ز قنوج وز دنبر و کابلی


همچنین مشاهده کنید