گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور |
|
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا |
اثر میر نخواهم که بماند به جهان |
|
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا |
هر کرا رفت، همی باید رفته شمری |
|
هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا |
پوپک دیدم به حوالی سرخس |
|
بانگک بر برده با بر اندرا |
چادرکی دیدم رنگین برو |
|
رنگ بسی گونه بر آن چادرا |
ای پرغونه و باژگونه جهان |
|
مانده من از تو به شگفت اندرا |
جهانا چنینی تو با بچگان |
|
که گه مادری و گاه مادندرا |
نه پاذیر باید ترا نه ستون |
|
نه دیوار خشت و نه زآهن درا |
به حق نالم ز هجر دوست زارا |
|
سحر گاهان چو بر گلبن هزارا |
قضا، گر داد من نستاند از تو |
|
ز سوز دل بسوزانم قضا را |
چو عارض برفروزی میبسوزد |
|
چو من پروانه بر گردت هزارا |
نگنجم در لحد، گر زان که لختی |
|
نشینی بر مزارم سوکوارا |
جهان اینست وچونینست تا بود |
|
و همچونین بود اینند، یارا |
به یک گردش به شاهنشاهی آرد |
|
دهد دیهیم و تاج وگوشوارا |
توشان زیر زمین فرسوده کردی |
|
زمین داده بریشان بر زغارا |
از آن جان تو لختی خون فسرده |
|
سپرده زیر پای اندر سپارا |
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا |
|
به بوسه نقشکنم برگ یاسمین ترا |
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی |
|
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا |
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو |
|
اگر ببینم بر مهر او نگین ترا |
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند |
|
اگر بگیرم روزی من آستین ترا |
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت |
|
زبان من به روی گردد آفرین ترا |
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا |
|
که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا |
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت |
|
برهاناد ازو ایزد جبار مرا |
به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم |
|
که نام نیک تو دامست و زرقمر نان را |
کسی که دام کند نام نیک از پی نان |
|
یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را |
دلا، تا کی همی جویی منی را؟ |
|
چه داری دوست هرزه دشمنی را؟ |
چرا جویی وفا از بی وفایی؟ |
|
چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟ |
ایا سوسن بناگوشی ، که داری |
|
بر شک خویشتن هر سوسنی را |
یکی زین برزن نا راه برشو |
|
که بر آتش نشانی برزنی را |
دل من ارزنی، عشق تو کوهی |
|
چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟ |
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا |
|
مکش در عشق خیره چون منی را؟ |
بیا، اینک نگه کن رودکی را |
|
اگر بی جان روان خواهی تنی را |
با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین |
|
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا |
باشد گه وصال ببینند روی دوست |
|
تو نیز در میانهی ایشان ببینیا |
تا اندران میانه، که بینند روی او |
|
تو نیز در میانهی ایشان نشینیا |
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب |
|
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب |
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان |
|
گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب |
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد |
|
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب |
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن |
|
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب |
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار |
|
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب |
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه |
|
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب |
یک چند روزگار جهان دردمند بود |
|
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب |
باران مشکبوی ببارید نو به نو |
|
وز برگ بر کشید یکی حلهی قصیب |
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت |
|
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب |
تندر میان دشت همی باد بردمد |
|
برق از میان ابر همی برکشد قضیب |
لاله میان کشت بخندد همی ز دور |
|
چون پنجهی عروس به حنا شده خضیب |
بلبل همی بخواند در شاخسار بید |
|
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب |
صلصل به سر و بن بر، با نغمهی کهن |
|
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب |
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد |
|
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب |
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر |
|
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب |
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب |
|
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب |
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب |
|
فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب |
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی |
|
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب |
گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب |
|
یاسمین سپید و مورد بزیب |
این همه یکسره تمام شدست |
|
نزد تو، ای بت ملوک فریب |
شب عاشقت لیلهالقدرست |
|
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت |
|