به حجاب اندرون شود خورشید |
|
گر تو برداری از دو لاله حجیب |
وآن زنخدان بسیب ماند راست |
|
اگر از مشک خال دارد سیب |
با خردومند بیوفا بود این بخت |
|
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت |
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان |
|
هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت |
رودکی چنگ بر گرفت و نواخت |
|
باده انداز، کو سرود انداخت |
زان عقیقین میی، که هر که بدید |
|
از عقیق گداخته نشناخت |
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع |
|
این بیفسرد و آن دگر بگداخت |
نابسوده دو دست رنگین کرد |
|
ناچشیده به تارک اندر تاخت |
به سرای سپنج مهمان را |
|
دل نهادن همیشگی نه رواست |
زیر خاک اندرونت باید خفت |
|
گر چه اکنونت خواب بر دیباست |
با کسان بودنت چه سود کند؟ |
|
که به گور اندرون شدن تنهاست |
یار تو زیر خاک مور و مگس |
|
چشم بگشا، ببین: کنون پیداست |
آن که زلفین و گیسویت پیراست |
|
گر چه دینار یا درمش بهاست |
چون ترا دید زردگونه شده |
|
سرد گردد دلش، نه نابیناست |
امروز به هر حالی بغداد بخاراست |
|
کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست |
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود |
|
تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست |
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست |
|
غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست |
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا |
|
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست |
به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری |
|
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست |
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه |
|
کرا زبان نه به بندست پای دربندست |
این جهان پاک خواب کردارست |
|
آن شناسد که دلش بیدارست |
نیکی او به جایگاه بدست |
|
شادی او به جای تیمارست |
چه نشینی بدین جهان هموار؟ |
|
که همه کار اونه هموارست |
دانش او نه خوب و چهرش خوب |
|
زشت کردار و خوب دیدارست |
به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را |
|
چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست |
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران |
|
بدان که: تهمت او دنبهی به سر کارست |
آن صحن چمن، که از دم دی |
|
گفتی: دم گرگ یا پلنگست |
اکنون ز بهار مانوی طبع |
|
پرنقش و نگار همچو ژنگست |
بر کشتی عمر تکیه کم کن |
|
کین نیل نشیمن نهنگست |
مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟ |
|
چاو چاوان درست چونانست |
باز چون بر گرفت پرده ز روی |
|
کروه دندان و پشت چوگانست |
آخر هر کس از دو بیرون نیست |
|
یا برآورد نیست، یا زد نیست |
نه به آخر همه بفرساید؟ |
|
هرکه انجام راست فرسد نیست |
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت |
|
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت |
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند |
|
انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت |
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده |
|
حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت |
گفتا که: کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ |
|
تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت |
انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس |
|
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت |
مهر مفگن برین سرای سپنج |
|
کین جهان پاک بازیی نیرنج |
نیک او را فسانه واری شو |
|
بد او را کمرت سخت بتنج |
پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ |
|
با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ |
آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی |
|
داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ |
ای روی تو چو روز دلیل موحدان |
|
وی موی تو چنان چوشب ملحد از لحد |
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی |
|
مر حسن را مقدم، چون از کلام قد |
مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل |
|
ترسا به اسقف وعلوی به افتخار جد |
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست |
|
کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد |
شاد زی، با سیاه چشمان، شاد |
|
که جهان نیست جز فسانه و باد |
زآمده شادمان بباید بود |
|
وز گذشته نکرد باید یاد |
من و آن جعد موی غالیه بوی |
|
من و آن ماهروی حورنژاد |
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد |
|
شوربخت آن که او نخورد و نداد |
باد و ابرست این جهان، افسوس! |
|
باده پیش آر، هر چه باداباد |
شاد بودست ازین جهان هرگز |
|
هیچ کس؟ تا ازو تو باشی شاد |
داد دیدست ازو به هیچ سبب |
|
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد |
جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد |
|
برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد |
درست و راست کناد این مثل خدای ورا |
|
اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد |
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد |
|
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد |
... این مصرع ساقط شده ... |
|
خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد |
چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد: |
|
تن درست و خوی نیک و نام نیک وخرد |
هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد |
|
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد |
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟ |
|
کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد |
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب |
|
چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد |
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش |
|
گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد |
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه |
|
هر روز به نو یار دگر مینتوان کرد |
|