شادی بو جعفر احمد بن محمد |
|
آن مه آزادگان و مفخر ایران |
آن ملک عدل و آفتاب زمانه |
|
زنده بدو داد و روشنایی گیهان |
آنکه نبود از نژاد آدم چون او |
|
نیز نباشد، اگر نگویی بهتان |
حجت یکتا خدای و سایهی او بست |
|
طاعت او کرده واجب آیت فرقان |
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند |
|
وین ملک از آفتاب گوهر ساسان |
فربد و یافت ملک تیره و تاری |
|
عدن بدو گشت تیر گیتی ویران |
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی |
|
ور تو دبیری همه مدایح او خوان |
ور تو حکیمی و راه حکمت جویی |
|
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان |
آن که بدو بنگری به حکمت گویی: |
|
اینک سقراط و هم فلاطن یونان |
گر بگشاید ز فان به علم و به حکمت |
|
گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان |
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت |
|
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان |
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی |
|
اینک اویست آشکارا رضوان |
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی |
|
تا تو ببینی برین که گفتم برهان |
پاکی اخلاق او و پاک نژادی |
|
با نیت نیک و با مکارم احسان |
ور سخن او رسد به گوش تو یک راه |
|
سعد شود مر ترا نحوست کیوان |
ورش به صد اندرون نشسته ببینی |
|
جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان |
سام سواری، که تا ستاره بتابد |
|
اسب نبیند چنو سوار به میدان |
باز به روز نبرد و کین و حمیت |
|
گرش ببینی میان مغفر و خفتان |
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه |
|
ورچه بود مست و تیز گشته و غران |
ورش بدیدی سفندیار گه رزم |
|
پیش سنانش جهان دویدی و لرزان |
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی |
|
کوه سیامست که کس نبیند جنبان |
دشمن ار اژدهاست، پیش سنانش |
|
گردد چون موم پیش آتش سوزان |
ور به نبرد آیدش ستارهی بهرام |
|
توشهی شمشیر او شود به گروگان |
باز بدان گه که می به دست بگیرد |
|
ابر بهاری چنو نبارد باران |
ابر بهاری جز آب تیره نبارد |
|
او همه دیبا به تخت و زر به انبان |
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد |
|
خوار نماید حدیث و قصهی توفان |
لاجرم از جود و از سخاوت اویست |
|
نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان |
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست |
|
با زر بسیار بازگردد و حملان |
مرد سخن را ازو نواختن و بر |
|
مرد ادب را ازو وظیفهی دیوان |
باز به هنگام داد و عدل بر خلق |
|
نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان |
داد بباید ضعیف همچو قوی زوی |
|
جور نبینی به نزد او و نه عدوان |
نعمت او گستریده بر همه گیتی |
|
آنچه کس از نعمتش نبینی عریان |
بستهی گیتی ازو بیابد راحت |
|
خستهی گیتی ازو بیابد درمان |
با رسن عفو آن مبارک خسرو |
|
حلقهی تنگست هر چه دشت و بیابان |
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد |
|
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران |
آن مبک نیمروز و خسرو پیروز |
|
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان |
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز |
|
با حشم خویش و آن زمانهی ایشان |
رستم را نام اگر چه سخت بزرگست |
|
زنده بدویست نام رستم دستان |
رود کیا، برنورد مدح همه خلق |
|
مدحت او گوی و مهر دولت بستان |
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی |
|
ورچه کنی تیزفهم خویش به سوهان |
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر |
|
آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان |
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود |
|
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان |
جز به سزاوار میر گفت ندانم |
|
ورچه جریرم به شعر و طایی و حسان |
مدح امیری که مدح زوست جهان را |
|
زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان |
سخت شکوهم که عجز من بنماید |
|
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان |
برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی |
|
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان |
مدح همه خلق را کرانه پدیدست |
|
مدحت او را کرانه نی و نه پایان |
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای |
|
خیره شود بیروان و ماند حیران |
ورنه مرا بو عمر دلاور کردی |
|
وان گه دستوری گزیدهی عدنان |
زهره کجا بودمی به مدح امیری؟ |
|
کز پی او آفرید گیتی یزدان |
ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی |
|
وان گه نبود از امیر مشرق فرمان |
خود بدویدی بسان پیک مرتب |
|
خدمت او را گرفته چامه به دندان |
مدح رسولست، عذر من برساند |
|
تا بشناسد درست میر سخندان |
عذر رهی خویش و ناتوانی و پیری |
|
کو به تن خویش ازین نیامد مهمان |
دولت میرم همیشه باد برافزون |
|
دولت اعدای او همیشه به نقصان |
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی |
|
و آن معادی بزیر ماهی پنهان |
طلعت تابندهتر ز طلعت خورشید |
|
نعمت پایندهتر ز جودی و ثهلان |
هان! صائم نوالهی این سفله میزبان |
|
زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان |
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح |
|
دست از کباب دار، که زهرست توامان |
با کام خشک و با جگر تفته درگذر |
|
ایدون که در سراسر این سبز گلستان |
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار |
|
زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان |
شاهی، که به روز رزم از رادی |
|
زرین نهد او به تیر در پیکان |
تا کشتهی او ازان کفن سازد |
|
تا خستهی او ازان کند درمان |
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی |
|
تو برو خوار خوابنیده، ستان |
جعد مویانت جعد کنده همی |
|
ببریده برون تو پستان |
پیر فرتوت گشته بودم سخت |
|
دولت او مرا بکرد جوان |
یخچه میبارید از ابر سیاه |
|
چون ستاره بر زمین از آسمان |
چون بگردد پای او از پای دار |
|
آشکوخیده بماند همچنان |
ای مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان |
|
از من دل و سگالش، از تو تن و روان |
کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد |
|
بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان |
خلخیان خواهی و جماش چشم |
|
گرد سرین خواهی و بارک میان |
کشکین نانت نکند آرزوی |
|
نان سمن خواهی گرد و کلان |
چه چیزست آن رونده تیرک خرد؟ |
|
چه چیزست آن پلالک تیغ بران؟ |
یکی اندر دهان حق زبانست |
|
یکی اندر دهان مرگ دندان |
خواهی تا مرگ نیابد ترا |
|
خواهی کز مرگ بیابی امان |
زیر زمین خیز و نهفتی بجوی |
|
پس به فلک برشو بی نردبان |
ضیغمی نسل پذیرفته ز دیو |
|
آهویی نام نهاده یکران |
آفتابی، که ز چابک قدمی |
|
بر سر ذره نماید جولان |
لنگ رونده است، گوش نی و سخنیاب |
|
گنگ فصیحست، چشم نی و جهان بین |
تیزی شمشیر دارد و روش مار |
|
کالبد عاشقان و گونهی غمگین |
ترنج بیدار اندر شده به خواب گران |
|
گل غنوده برانگیخته سر از بالین |
هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت |
|
سر از دریچه زرین برون کند چو نگین |
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین |
|
با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین |
باشد که در وصال تو بینند روی دوست |
|
تو نیز در میانهی ایشان نه ای، ببین |
|