تا کی گویی که: اهل گیتی |
|
درهستی و نیستی لیمند؟ |
چون تو طمع از جهان بریدی |
|
دانی که: همه جهان کریمند |
اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود |
|
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود |
خدای را بستودم، که کردگار منست |
|
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود |
همه به تنبل و بندست بازگشتن او |
|
شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود |
بنفشهای طری خیل خیل بر سرکوه |
|
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود |
بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری |
|
ز لب فروشود و از رخان برآید زود |
مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود |
|
نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود |
سپید سیم رده بود، در و مرجان بود |
|
ستارهی سحری بود و قطره باران بود |
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت |
|
چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود |
نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز |
|
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود |
جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست |
|
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود |
همان که درمان باشد، به جای درد شو |
|
و باز درد، همان کز نخست درمان بود |
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود |
|
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود |
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود |
|
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود |
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی |
|
که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟ |
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو |
|
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود |
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود |
|
شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود |
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز |
|
بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود |
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم |
|
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود |
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود |
|
نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود |
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم |
|
به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود |
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو |
|
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود |
به روز چون که نیارست شد به دیدن او |
|
نهیب خواجهی او بود و بیم زندان بود |
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف |
|
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود |
دلم خزانهی پرگنج بود و گنج سخن |
|
نشان نامهی ما مهر و شعر عنوان بود |
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ |
|
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود |
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر |
|
از آن پس که: به کردار سنگو سندان بود |
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود |
|
همیشه گوش زی مردم سخندان بود |
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه |
|
ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود |
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی |
|
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود |
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی |
|
سرود گویان، گویی هزاردستان بود |
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود |
|
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود |
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست |
|
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود |
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت |
|
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود |
کجا به گیتی بودست نامور دهقان |
|
مرا به خانهی او سیم بود و حملان بود |
کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی |
|
ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود |
بداد میر خراسانش چل هزار درم |
|
درو فزونی یک پنج میر ماکان بود |
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار |
|
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود |
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش |
|
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود |
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم |
|
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود |
می آرد شرف مردی پدید |
|
آزاده نژاد از درم خرید |
می آزاده پدید آرد از بداصل |
|
فراوان هنرست اندرین نبید |
هرآن گه که خوری می خوش آن گهست |
|
خاصه چو گل و یاسمن دمید |
بسا حصن بلندا، که می گشاد |
|
بسا کرهی نوزین، که بشکنید |
بسا دون بخیلا، که می بخورد |
|
کریمی به جهان در پراگنید |
کار همه راست، آن چنان که بباید |
|
حال شادیست، شاد باشی، شاید |
انده و اندیشه را دراز چه داری؟ |
|
دولت خود همان کند که بباید |
رای وزیران ترا به کار نیابد |
|
هر چه صوابست بخت خود فرماید |
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق |
|
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید |
ایزد هرگز دری نبندد بر تو |
|
تا صد دگر به بهتری نگشاید |
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید |
|
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ |
نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید |
|
ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید |
اندی که امیر ما باز آید پیروز |
|
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید |
پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید |
|
باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید |
هر باد، که از سوی بخارا به من آید |
|
با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید |
بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد |
|
گویی: مگر آن باد همی از ختن آید |
نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ |
|
کان باد همی از بد معشوق من آید |
هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی |
|
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید |
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق |
|
تا نام تو کم در دهن انجمن آید |
با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی |
|
اول سخنم نام تو اندر دهن آید |
دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل |
|
که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید |
اساس طبع ثنایست، بل قویتر ازان |
|
ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ |
کسی را که باشد بدل مهر حیدر |
|
شود سرخ رو در دو گیتی به آور |
ایا سر و بن، در تک و پوی آنم |
|
که: فرغند آسا بپیچم به توبر |
|