نباید که نزد تو افراسیاب |
|
بیاید شب تیره هنگام خواب |
فرستاده برگشت و آمد چو باد |
|
بفغفور یکسر پیامش بداد |
چو بشنید فغفور هنگام خواب |
|
فرستاد کس نزد افراسیاب |
که از من ز چین و ختن دور باش |
|
ز بد کردن خویش رنجور باش |
هرآنکس که او گم کند راه خویش |
|
بد آید بداندیش را کار پیش |
چو بشنید افراسیاب این سخن |
|
پشیمان شد از کردههای کهن |
بیفگند نام مهی جان گرفت |
|
به بیراه، راه بیابان گرفت |
چو با درد و بارنج و غم دید روز |
|
بیامد دمان تا بکوه اسپروز |
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد |
|
شب روز را دل یکی پیشه کرد |
بیامد ز چین تا بب زره |
|
میان سوده از رنج و بند گره |
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید |
|
مر آن را میان و کرانه ندید |
بدو گفت ملاح کای شهریار |
|
بدین ژرف دریا نیابی گذار |
مرا سالیان هست هفتاد و هشت |
|
ندیدم که کشتی بروبر گذشت |
بدو گفت پر مایه افراسیاب |
|
که فرخ کسی کو بمیرد در آب |
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت |
|
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت |
بفرمود تا مهتران هر کسی |
|
بب اندر آرند کشتی بسی |
سوی گنگ دژ بادبان برکشید |
|
بنیک و بدیها سر اندر کشید |
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد |
|
برآسود از روزگار نبرد |
چنین گفت کایدر بباشیم شاد |
|
ز کار گذشته نگیریم یاد |
چو روشن شود تیره گرن اخترم |
|
بکشتی بر آب زره بگذرم |
ز دشمن بخواهم همان کین خویش |
|
درفشان کنم راه و آیین خویش |
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن |
|
که کار نو آورد مرد کهن |
به رستم چنین گفت کافراسیاب |
|
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب |
بکردار کرد آنچ با ما بگفت |
|
که ما را سپهر بلندست جفت |
بکشتی بب زره برگذشت |
|
همه رنج ما سربسر باد گشت |
مرا با نیا جز بخنجر سخن |
|
نباشد نگردانم این کین کهن |
بنیروی یزدان پیروزگر |
|
ببندم بکین سیاوش کمر |
همه چین و ماچین سپه گسترم |
|
بدریای کیماک بر بگذرم |
چو گردد مرا راست ماچین و چین |
|
بخواهیم باژی ز مکران زمین |
بب زره بگذرانم سپاه |
|
اگر چرخ گردان بود نیکخواه |
اگر چند جایی درنگ آیدم |
|
مگر مرد خونی بچنگ آیدم |
شما رنج بسیار برداشتید |
|
بر و بوم آباد بگذاشتید |
همین رنج بر خویشتن برنهید |
|
ازان به که گیتی بدشمن دهید |
بماند ز ما نام تا رستخیز |
|
بپیروزی و دشمن اندر گریز |
شدند اندران پهلوانان دژم |
|
دهان پر ز باد ابروان پر زخم |
که دریای با موج و چندین سپاه |
|
سر و کار با باد و شش ماه راه |
که داند که بیرون که آید ز آب |
|
بد آمد سپه را ز افراسیاب |
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم |
|
بدریا بکام نهنگ اندریم |
همی گفت هر گونهای هر کسی |
|
بدانگه که گفتارها شد بسی |
همی گفت رستم که ای مهتران |
|
جهان دیده و رنجبرده سران |
نباید که این رنج بی بر شود |
|
به ناز و تن آسانی اندر شود |
و دیگر که این شاه پیروزگر |
|
بیابد همی ز اختر نیک بر |
از ایران برفتیم تا پیش گنگ |
|
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ |
ز کاری که سازد همی برخورد |
|
بدین آمد و هم بدین بگذرد |
چو بشنید لشکر ز رستم سخن |
|
یکی پاسخ نو فگندند بن |
که ما سربسر شاه را بندهایم |
|
ابا بندگی دوست دارندهایم |
بخشکی و بر آب فرمان رواست |
|
همه کهترانیم و پیمان وراست |
ازان شاد شد شاه و بنواختشان |
|
یکایک باندازه بنشاختشان |
در گنجهای نیا برگشاد |
|
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد |
ز دینار و دیبای گوهرنگار |
|
هیونان شایسته کردند بار |
همیدون ز گنج درم صد هزار |
|
ببردند با آلت کارزار |
ز گاوان گردون کشان ده هزار |
|
ببر دند تا خود کی آید بکار |
هیونان ز گنج درم ده هزار |
|
بسی بار کردند با شهریار |
بفرمود زان پس بهنگام خواب |
|
که پوشیده رویان افراسیاب |
ز خویشان و پیوند چندانک هست |
|
اگر دخترانند اگر زیر دست |
همه در عماری براه آوردند |
|
ز ایوان بمیدان شاه آوردند |
دو از نامداران گردنکشان |
|
که بودند هر یک بمردی نشان |
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند |
|
بمهد اندرون پای کرده ببند |
همه خویش و پیوند افراسیاب |
|
ز تیمارشان دیده کرده پر آب |
نواها که از شهرها یادگار |
|
گروگان ستد ترک چینی هزار |
سپرد آن زمان گیو را شهریار |
|
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار |
بدو گفت کای مرد فرخنده پی |
|
برو با سپه پیش کاوس کی |
بفرمود تا پیش او شد دبیر |
|
بیاورد قرطاس و چینی حریر |
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب |
|
بفرمود در کار افراسیاب |
چو شد خامه از مشک وز قیر تر |
|
نخست آفرین کرد بر دادگر |
که دارنده و بر سر آرنده اوست |
|
زمین و زمان را نگارنده اوست |
همو آفرینندهی پیل و مور |
|
ز خاشاک تا آب دریای شور |
همه با توانایی او یکیست |
|
خداوند هست و خداوند نیست |
کسی را که او پروراند بمهر |
|
بر آنکس نگردد بتندی سپهر |
ازو باد بر شاه گیتی درود |
|
کزو خیزد آرام را تار و پود |
رسیدم بدین دژ که افراسیاب |
|
همی داشت از بهر آرام و خواب |
بدو اندرون بود تخت و کلاه |
|
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه |
چهل پیل زیشان همه بسته گشت |
|
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت |
بگوید کنون گیو یک یک بشاه |
|
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه |
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب |
|
نیایش کن از بهر من روز و شب |
کشیدیم لشکر بما چین و چین |
|
و زآن روی رانم بمکران زمین |
و زآن پس بر آب زره بگذرم |
|
اگر پای یزدان بود یاورم |
ز پیش شهنشاه برگشت گیو |
|
ابا لشکری گشن و مردان نیو |
چو باد هوا گشت و ببرید راه |
|
بیامد بنزدیک کاوس شاه |
پس آگاهی آمد بکاوس کی |
|
ازان پهلوان زادهی نیک پی |
پذیره فرستاد چندی سپاه |
|
گرانمایگان بر گرفتند راه |
چو آمد بر شهر گیو دلیر |
|
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر |
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه |
|
زمین را ببوسید بر پیش گاه |
و رادید کاوس بر پای جست |
|
بخندید و بسترد رویش بدست |
بپرسیدش از شهریار و سپاه |
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه |
بگفت آن کجا دید گیو سترگ |
|
ز گردان وز شهریار بزرگ |
جوان شد زگفتار او مرد پیر |
|
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر |
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند |
|
همه انجمن در شگفتی بماند |
همه شاد گشتند و خرم شدند |
|
ز شادی دو دیده پر از نم شدند |
همه چیز دادند درویش را |
|
بنفریده کردند بدکیش را |
فرود آمد از تخت کاوس شاه |
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه |
بیامد بغلتید بر تیره خاک |
|
نیایش کنان پیش یزدان پاک |
وز آن جایگه شد بجای نشست |
|
بگرد دژ آیین شادی ببست |
همی گفت با شاه گیو آنچ دید |
|
سخن کز لب شاه ایران شنید |
می آورد و رامشگران را بخواند |
|
وز ایران نبرده سران را بخواند |
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید |
|
چنین تا شب تیره اندر چمید |
برفتند با شمع یاران ز پیش |
|
دلش شاد و خرم بایوان خویش |
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان |
|
بپیچید شب گرد کرده عنان |
تبیره بر آمد ز درگاه شاه |
|
برفتند گردان بدان بارگاه |
جهاندار پس گیو را پیش خواند |
|
بران نامور تخت شاهی نشاند |
بفرمود تا خواسته پیش برد |
|
همان نامور سرفرازان گرد |
همان
بیگنه روی پوشیدگان |
|
پس پرده اندر ستم دیدگان |
همان جهن و گرسیوز بندسای |
|
که او برد پای سیاوش ز جای |
چو گرسیوز بدکنش را بدید |
|
برو کرد نفرین که نفرین سزید |
|