یکایک بپرسید و بنواختشان |
|
برسم مهی پایگه ساختشان |
همان نیز ز ایرانیان هرک بود |
|
باندازهشان پایگه برفزود |
برو آفرین کرد بسیار زال |
|
که شادان بدی تا بود ماه و سال |
ز گاه منوچهر تا کیقباد |
|
ازان نامداران که داریم یاد |
همان زو طهماسب و کاوس کی |
|
بزرگان و شاهان فرخندهپی |
سیاوش مرا خود چو فرزند بود |
|
که با فر و با برز و اورند بود |
ندیدم کسی را بدین بخردی |
|
بدین برز و این فره ایزدی |
بپیروزی و مردی و مهر و رای |
|
که شاهیت بادا همیشه بجای |
چه مهتر که پای ترا خاک نیست |
|
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست |
یکی ناسزا آگهی یافتم |
|
بدان آگهی تیز بشتافتم |
ستارهشناسان و کنداوران |
|
ز هر کشوری آنک دیدم سران |
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای |
|
برفتند با زیج هندی ز جای |
بدان تا بجویند راز سپهر |
|
کز ایران چرا پاک ببرید مهر |
از ایران کس آمد که پیروز شاه |
|
بفرمود تا پردهی بارگاه |
نه بردارد از پیش سالار بار |
|
بپوشد ز ما چهرهی شهریار |
من از درد ایرانیان چو عقاب |
|
همی تاختم همچو کشتی بر آب |
بدان تا بپرسم ز شاه جهان |
|
ز چیزی که دارد همی در نهان |
به سه چیز هر کار نیکو شود |
|
همان تخت شاهی بیآهوشود |
بگنج و برنج و بمردان مرد |
|
بجز این نشاید همی کار کرد |
چهارم بیزدان ستایش کنیم |
|
شب و روز او را نیایش کنیم |
که اویست فریادرس بنده را |
|
همو بازدارد گراینده را |
بدرویش بخشیم بسیار چیز |
|
اگر چند چیز ارجمند است نیز |
بدان تا روان تو روشن کند |
|
خرد پیش مغز تو جوشن کند |
چو بشنید خسرو ز دستان سخن |
|
یکی دانشی پاسخ افگند بن |
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز |
|
همه رای و گفتارهای تو نغز |
ز گاه منوچهر تا این زمان |
|
نهای جز بیآزار و نیکی گمان |
همان نامور رستم پیلتن |
|
ستون کیان نازش انجمن |
سیاوش را پروراننده اوست |
|
بدو نیکویها رساننده اوست |
سپاهی که دیدند گوپال او |
|
سر ترگ و برز و فر و یال او |
بسی جنگ ناکرده بگریختند |
|
همه دشت تیر و کمان ریختند |
بپیش نیاکان من کینهخواه |
|
چو دستور فرخ نماینده راه |
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد |
|
بماند سخن تازه تا صد نژاد |
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم |
|
ترا این ستایش نکوهش کنم |
دگر هرچ پرسیدی از کار من |
|
ز نادادن بار و آزار من |
بیزدان یکی آرزو داشتم |
|
جهان را همه خوار بگذاشتم |
کنون پنج هفتست تا من بپای |
|
همی خواهم از داور رهنمای |
که بخشد گذشته گناه مرا |
|
درخشان کند تیرگاه مرا |
برد مر مرا زین سپنجی سرای |
|
بود در همه نیکوی رهنمای |
نماند کزین راستی بگذرم |
|
چو شاهان پیشین یپیچد سرم |
کنون یافتم هرچ جستم ز کام |
|
بباید پسیچید کمد خرام |
سحرگه مرا چشم بغنود دوش |
|
ز یزدان بیامد خجسته سروش |
که برساز کمد گه رفتنت |
|
سرآمد نژندی و ناخفتنت |
کنون بارگاه من آمد بسر |
|
غم لشکر و تاج و تخت و کمر |
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه |
|
همه خیره گشتند و گم کرده راه |
چو بشنید زال این سخن بردمید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
بایرانیان گفت کین رای نیست |
|
خرد را بمغز اندرش جای نیست |
که تا من ببستم کمر بر میان |
|
پرستندهام پیش تخت کیان |
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت |
|
چو او گفت ما را نباید نهفت |
نباید بدین بود همداستان |
|
که او هیچ راند چنین داستان |
مگر دیو با او همآواز گشت |
|
که از راه یزدان سرش بازگشت |
فریدون و هوشنگ یزدان پرست |
|
نبردند هرگز بدین کار دست |
بگویم بدو من همه راستی |
|
گر آید بجان اندرون کاستی |
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان |
|
کزین سان سخن کس نگفت از میان |
همه با توایم آنچ گویی بشاه |
|
مبادا که او گم کند رسم و راه |
شنید این سخن زال برپای خاست |
|
چنین گفت کای خسرو داد و راست |
ز پیر جهاندیده بشنو سخن |
|
چو کژ آورد رای پاسخ مکن |
که گفتار تلخست با راستی |
|
ببندد بتلخی در کاستی |
نشاید که آزار گیری ز من |
|
برین راستی پیش این انجمن |
بتوران زمین زادی از مادرت |
|
همانجا بد آرام و آبشخورت |
ز یک سو نبیرهی رد افراسیاب |
|
که جز جادوی را ندیدی بخواب |
چو کاوس دژخیم دیگر نیا |
|
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا |
ز خاور ورا بود تا باختر |
|
بزرگی و شاهی و تاج و کمر |
همی خواست کز آسمان بگذرد |
|
همه گردش اختران بشمرد |
بدان بر بسی پندها دادمش |
|
همین تلخ گفتار بگشادمش |
بس پند بشنید و سودی نکرد |
|
ازو بازگشتم پر از داغ و درد |
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک |
|
ببخشود بر جانش یزدان پاک |
بیامد بیزدان شده ناسپاس |
|
سری پر ز گرد و دلی پرهراس |
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار |
|
زرهدار با گرزهی گاوسار |
چو شیر ژیان ساختی رزم را |
|
بیاراستی دشت خوارزم را |
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ |
|
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ |
گر او را بدی بر تو بر دستیاب |
|
بایران کشیدی رد افراسیاب |
زن و کودک خرد ایرانیان |
|
ببردی بکین کس نبستی میان |
ترا ایزد از دست او رسته کرد |
|
ببخشود و رای تو پیوسته کرد |
بکشتی کسی را که زو بد هراس |
|
بدادار دارنده بد ناسپاس |
چو گفتم که هنگام آرام بود |
|
گه بخشش و پوشش و جام بود |
بایران کنون کار دشوارتر |
|
فزونتر بدی دل پرآزارتر |
که تو برنوشتی ره ایزدی |
|
بکژی گذشتی و راه بدی |
ازین بد نباشد تنت سودمند |
|
نیاید جهانآفرین را پسند |
گر این باشد این شاه سامان تو |
|
نگردد کسی گرد پیمان تو |
پشیمانی آید ترا زین سخن |
|
براندیش و فرمان دیوان مکن |
وگر نیز جویی چنین کار دیو |
|
ببرد ز تو فر کیهان خدیو |
بمانی پر از درد و دل پر گناه |
|
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه |
بیزدان پناه و بیزدان گرای |
|
که اویست بر نیک و بد رهنمای |
گر این پند من یک بیک نشنوی |
|
بهرمن بدکنش بگروی |
بماندت درد و نماندت بخت |
|
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت |
خرد باد جان ترا رهنمای |
|
بپاکی بماناد مغزت بجای |
سخنهای دستان چو آمد ببن |
|
یلان برگشادند یکسر سخن |
که ما هم برآنیم کین پیر گفت |
|
نباید در راستی را نهفت |
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید |
|
زمانی بیاسود و اندر شمید |
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال |
|
بمردی بیاندازه پیموده سال |
اگر سرد گویمت بر انجمن |
|
جهاندار نپسندد این بد ز من |
دگر آنک رستم شود دردمند |
|
ز درد وی آید بایران گزند |
دگر آنگ گر بشمری رنجاوی |
|
همانا فزون آید از گنج اوی |
سپر کرد پیشم تن خویش را |
|
نبد خواب و خوردن بداندیش را |
همان پاسخت را بخوبی کنیم |
|
دلت را بگفتار تو نشکنیم |
چنین گفت زان پس بواز سخت |
|
که ای سرفرازان پیروز بخت |
سخنهای دستان شنیدم همه |
|
که بیدار بگشاد پیش رمه |
بدارنده یزدان گیهان خدیو |
|
که من دورم از راه و فرمان دیو |
به یزدان گراید همی جان من |
|
که آن دیدم از رنج درمان من |
بدید آن جهان را دل روشنم |
|
خرد شد ز بدهای او جوشنم |
بزال آنگهی گفت تندی مکن |
|
براندازه باید که رانی سخن |
نخست آنک گفتی ز توراننژاد |
|
خردمند و بیدار هرگز نزاد |
جهاندار پور سیاوش منم |
|
ز تخم کیان راد و باهش منم |
نبیرهی جهاندار کاوس کی |
|
دلافروز و با دانش و نیکپی |
|