بدو گفت شاهان پیشین ز بزم |
|
نبردند جان را باندازه رزم |
چنین داد پاسخ که ایشان ز جام |
|
نکردند هرگز به دل یاد نام |
مرا نام بر جام چیره شدست |
|
روانم زمانرا پذیره شدست |
بپرسید هرکس که شاهان بدند |
|
تن خویشتن را نگهبان بدند |
بدارو و درمان و کار پزشک |
|
بدان تا نپالود باید سرشک |
چنین داد پاسخ که تن بیزمان |
|
که پیش آید از گردش آسمان |
بجایست دارو نیاید به کار |
|
نگه داردش گردش روزگار |
چو هنگامه رفتن آمد فراز |
|
زمانه نگردد بپرهیز باز |
بپرسید چندان ستایش کنند |
|
جهان آفرین را نیایش کنند |
زمانی نباشد بدان شادمان |
|
باندیشه دارد همیشه روان |
چنین داد پاسخ که اندیشه نیست |
|
دل شاه با چرخ گردان یکیست |
بترسم که هرکو ستایش کند |
|
مگر بیم ما را نیایش کند |
ستایش نشاید فزون زآنک هست |
|
نجوییم راز دل زیردست |
بدو گفت شادی ز فرزند چیست |
|
همان آرزوها ز پیوند چیست |
چنین داد پاسخ که هرکو جهان |
|
بفرزند ماند نگردد نهان |
چوفرزند باشد بیابد مزه |
|
ز بهر مزه دور گردد بزه |
وگر بگذرد کم بود درد اوی |
|
که فرزند بیند رخ زرد اوی |
بپرسد که گیتی تن آسان کراست |
|
ز کردار نیکو پشیمان چراست |
چنین داد پاسخ که یزدانپرست |
|
بگیرد عنان زمانه بدست |
فزونی نجوید تن آسان شود |
|
چو بیشی سگالد هراسان شود |
دگر آنک گفتی ز کردار نیک |
|
نهان دل وجان ببازار نیک |
ز گیتی زبونتر مر آن را شناس |
|
که نیکی سگالید با ناسپاس |
بپرسید کان کس که بد کرد و مرد |
|
ز دیوان جهان نام او را سترد |
هران کس که نیکی کند بگذرد |
|
زمانه نفس را همیبشمرد |
چه باید همی نیکویی را ستود |
|
چومرگ آمد و نیک و بد را درود |
چنین داد پاسخ که کردار نیک |
|
بیابد بهر جای بازار نیک |
نمرد آنک او نیک کردار مرد |
|
بیاسود و جان را به یزدان سپرد |
وزان کس که ماند همی نام بد |
|
از آغاز بد بود و فرجام بد |
نیاسود هرکس کزو باز ماند |
|
وزو در زمانه بد آواز ماند |
بپرسد چه کارست برتر ز مرگ |
|
اگر باشد این را چه سازیم برگ |
چنین داد پاسخ کزین تیره خاک |
|
اگر بگذری یافتی جان پاک |
هرآنکس که در بیم و اندوه زیست |
|
بران زندگی زار باید گریست |
بپرسد کزین دو گرانتر کدام |
|
کزوییم پر درد و ناشادکام |
چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه |
|
جز اندوه مشمر که گردد ستوه |
چه بیمست اگر بیم اندوه نیست |
|
بگیتی جز اندوه نستوه نیست |
بپرسید کزما که با گنجتر |
|
چنین گفت کام کس که بیرنجتر |
بپرسید کهو کدامست زشت |
|
که از ارج دورست و دور از بهشت |
چنین داد پاسخ که زنرا که شرم |
|
نباشد بگیتی نه آواز نرم |
ز مردان بتر آنک نادان بود |
|
همه زندگانی به زندان بود |
بگرود به یزدان وتن پرگناه |
|
بدی بر دل خویش کرده سیاه |
بپرسید مردم کدامست راست |
|
که جان وخرد بر دل او گواست |
چنین گفت کانکو بسود و زیان |
|
نگوید نبندد بدی را میان |
بپرسید کزو خو چه نیکوترست |
|
که آن بر سر مردمان افسرست |
چنین داد پاسخ که چون بردبار |
|
بود مرد نایدش افسون به کار |
نه آن کز پی سودمندی کند |
|
وگر نیز رای بلندی کند |
چو رادی که پاداش رادی نجست |
|
ببخشید وتاریکی از دل بشست |
سه دیگر چو کوشایی ایزدی |
|
که از جان پاک آید و بخردی |
بپرسید در دل هراس از چه بیش |
|
بدو گفت کز رنج و کردار خویش |
بپرسید بخشش کدامست به |
|
که بخشنده گردد سرافراز و مه |
چنین داد پاسخ کز ارزانیان |
|
مدارید باز ایچ سود و زیان |
بپرسید موبد ز کار جهان |
|
سخن برگشاد آشکار و نهان |
که آیین کژ بینم و نا پسند |
|
دگر گردش کارناسودمند |
چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر |
|
اگر هست بادانش و یادگیر |
بزرگست و داننده و برترست |
|
که بر داوران جهان داورست |
بد آیین مشو دور باش از پسند |
|
مبین ایچ ازو سود و ناسودمند |
بد و نیک از او دان کش انباز نیست |
|
به کاریش فرجام وآغاز نیست |
چوگوید بباش آنچ گوید بدست |
|
همو بود تا بود و تا هست هست |
بپرسید کز درد بر کیست رنج |
|
که تن چون سرایست و جان را سپنج |
چنین داد پاسخ که این پوده پوست |
|
بود رنجه چندانک مغز اندروست |
چوپالود زو جان ندارد خرد |
|
که برخاک باشد چو جان بگذرد |
بپرسید موبد ز پرهیز و گفت |
|
که آز و نیاز از که باید نهفت |
چنین داد پاسخ که آز و نیاز |
|
سزد گر ندارد خردمند باز |
تو از آز باشی همیشه به رنج |
|
که همواره سیری نیابی ز گنج |
بپرسید کز شهریاران که بیش |
|
بهوش و به آیین و با رای و کیش |
چنین داد پاسخ که آن پادشا |
|
که باشد پرستنده و پارسا |
ز دادار دارنده دارد سپاس |
|
نباشد کس از رنج او در هراس |
پرامید دارد دل نیک مرد |
|
دل بدکمنش را پراز بیم و درد |
سپه را بیاراید از گنج خویش |
|
سوی بدسگال افگند رنج خویش |
سخن پرسد از بخردان جهان |
|
بد و نیک دارد ز دشمن نهان |
بپرسید کار پرستش بچیست |
|
به نیکی یزدان گراینده کیست |
چنین داد پاسخ که تاریک خوی |
|
روان اندر آرد بباریک موی |
نخست آنک داند که هست و یکیست |
|
تر ازین نشان رهنمای اندکیست |
ازو دارد از کار نیکی سپاس |
|
بدو باشد ایمن و زو در هراس |
هراس تو آنگه که جویی گزند |
|
وزو ایمنی چون بود سودمند |
وگر نیک دل باشی و راه جوی |
|
بود نزد هر کس تو را آبروی |
وگر بدکنش باشی و بد تنه |
|
به دوزخ فرستاده باشی بنه |
مباش ایچ گستاخ با این جهان |
|
که او راز خویش از تو دارد نهان |
گراینده باشی بکردار دین |
|
بداری بدین روزگار گزین |
خرد را کنی با دل آموزگار |
|
بکوشی که نفریبدت روزگار |
همان نیز یاد گنهکار مرد |
|
نباشی به بازار ننگ و نبرد |
غم آن جهان از پی این جهان |
|
نباید که داری به دل در نهان |
نشستنت همواره با بخردان |
|
گراینده رامش جاودان |
گراینده بادی به فرهنگ و رای |
|
به یزدان خرد بایدت رهنمای |
از اندازه بر نگذرانی سخن |
|
که تو نو به کاری گیتی کهن |
نگرداندت رامش و رود مست |
|
نباشدت با مردم بد نشست |
بپیچی دل از هرچ نابودنیست |
|
به بخشای آن را که بخشودنیست |
نداری دریغ آنچه داری ز دوست |
|
اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست |
اگر دوست با دوست گیرد شمار |
|
نباید که باشد میانجی به کار |
چو با مرد بدخواه باشد نشست |
|
چنان کن که نگشاید او بر تو دست |
چو جوید کسی راه بایستگی |
|
هنر باید و شرم و شایستگی |
نباید زبان از هنر چیرهتر |
|
دروغ از هنر نشمرد دادگر |
نداند کسی را بزرگی بچیز |
|
نه خواری بناچیز دارد بنیز |
اگر بدگمانی گشاید زبان |
|
توتندی مکن هیچ با بدگمان |
ازان پس چو سستی گمانی برد |
|
وز اندازه گفتار او بگذرد |
تو پاسخ مر او را باندازه گوی |
|
سخنهای چرب آور و تازهگوی |
به آزرم اگر بفگنی سوی خویش |
|
پشیمانی آید به فرجام پیش |
چو بیکار باشی مشو رامشی |
|
نه کارست بیکاری ار باهشی |
ز هرکار کردن تو را ننگ نیست |
|
اگر چند با بوی و با رنگ نیست |
به نیکی بهر کار کوشا بود |
|
همیشه بدانش نیوشا بود |
به کاری نیازد که فرجام اوی |
|
پشیمانی و تندی آرد بروی |
ببخشاید از درد بر مستمند |
|
نیارد دلش سوی درد و گزند |
خردمند کو دل کند بردبار |
|
نباشد به چشم جهاندار خوار |
بداند که چندست با او هنر |
|
باندازه یابد ز هر کاربر |
گر افزون ازان دوست بستایدش |
|
بلندی و کژی بیفزایدش |
همان مرد ایزد ندارد به رنج |
|
وگر چند گردد پراگنده گنج |
پرستش کند پیشه و راستی |
|
بپیچد ز بیراهی و کاستی |
برین برگ واین شاخها آخت دست |
|
هنرمند دینی و یزدان پرست |
همانست رای و همینست راه |
|
به یزدان گرای و به یزدان پناه |
اگر دادگر باشدی شهریار |
|
ازو ماند اندر جهان یادگار |
چنان هم که از داد نوشین روان |
|
کجا خاک شد نام ماندش جوان |
|