بپرسید ازو گفت خرسند کیست |
|
به بیشی ز چیز آرزومند کیست |
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر |
|
ندارد برین گرد گردان سپهر |
بدو گفت ما را چه شایستهتر |
|
چنین گفت کان کس که آهستهتر |
بپرسید ازو گفت آهسته کیست |
|
که بر تیز مردم بباید گریست |
چنین داد پاسخ که از عیب جوی |
|
نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی |
به نزدیک او شرم و آهستگی |
|
هنرمندی و رای و شایستگی |
بپرسید ازو نامور شهریار |
|
که ازمردمان کیست امیدوار |
چنین گفت کان کس که کوشاترست |
|
دوگوشش بدانش نیوشاترست |
بپرسید ازو شهریار جهان |
|
از آگاهی نیک و بد در نهان |
چنین داد پاسخ که از آگهی |
|
فراوان بود کژ ومغزش تهی |
مگر آنک گفتند خاکست جای |
|
ندانم چه گویم ز دیگر سرای |
بدو گفت کسری که آباد شهر |
|
کدامست و مازو چه داریم بهر |
چنین داد پاسخ که آبادجای |
|
ز داد جهاندار باشد به پای |
بپرسید کسری که بیدارتر |
|
پسندیدهتر مرد وهشیارتر |
به گیتی کدامست بامن بگوی |
|
که بفزاید از دانش آبروی |
چنین داد پاسخ که دانای پیر |
|
که با آزمایش بود یادگیر |
بدو گفت کسری که رامش کراست |
|
که دارد به شادی همی پشت راست |
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم |
|
بود ایمن و باشدش زر و سیم |
بدو گفت ما را ستایش به چیست |
|
به نزدیک هرکس پسندیده کیست |
چنین داد پاسخ که او را نیاز |
|
بپوشد همی رشک با ننگ و آز |
همان رشک و کینش نباشد نهان |
|
پسندیده او باشد اندر جهان |
ز مرد شکیبا بپرسید شاه |
|
که از صبر دارد به سر بر کلاه |
چنین گفت کان کس که نومید گشت |
|
دل تیرهرایش چوخورشید گشت |
دگرآنک روزش بباید شمرد |
|
به کار بزرگ اندرون دست برد |
بدو گفت غم دردل کیست بیش |
|
کز اندوه سیرآید از جان خویش |
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت |
|
بیفتاد و نومید گردد ز بخت |
بپرسید ازو شهریار بلند |
|
که از ما که دارد دلی دردمند |
چنین گفت کان کو خردمند نیست |
|
توانگر کش از بخت فرزند نیست |
بپرسید شاه از دل مستمند |
|
نشسته به گرم اندرون بی گزند |
بدو گفت با دانشی پارسا |
|
که گردد برو ابلهی پادشا |
بپرسید نومیدتر کس کدام |
|
که دارد توانایی و نیک نام |
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ |
|
بیفتد بماند نژند وسترگ |
بپرسید ازو شاه نوشینروان |
|
که ای مرد دانا و روشنروان |
که دانی که بینام وآرایشست |
|
که او از در مهر و بخشایشست |
بدو گفت مرد فراوان گناه |
|
گنهکار درویش و بیدستگاه |
بپرسید وگفتش که برگوی راست |
|
که تا از گذشته پشیمان کراست |
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ |
|
که بر سر نهد پادشا روز مرگ |
پشیمان شود دل کند پرهراس |
|
که جانش به یزدان بود ناسپاس |
ودیگر که کردار دارد بسی |
|
به نزدیک آن ناسپاسان کسی |
بپرسید وگفت ای خرد یافته |
|
هنرها یک اندر دگر بافته |
چه دانی کزو تن بود سودمند |
|
همان بر دل هر کسی ارجمند |
چنین داد پاسخ که ناتندرست |
|
که دل را جز از شادمانی نجست |
چو از درد روزی بسستی بود |
|
همه آرزو تندرستی بود |
بپرسید و گفتش که از آرزوی |
|
چه بیشست پیداکن ای نیک خوی |
بدو گفت چون سرفرازی بود |
|
همه آرزو بینیازی بود |
چو ازبینیازی بود تندرست |
|
نباید جز از کام دل چیز جست |
ازان پس چنین گفت با رهنمون |
|
که بردل چه اندیشه آید فزون |
چنین داد پاسخ که ای را سه روی |
|
بسازد خردمند با راهجوی |
یکی آنک اندیشد از روز بد |
|
مگر بیگنه برتنش بد رسد |
بترسد ز کار فریبنده دوست |
|
که با مغز جان خواهد وخون وپوست |
سه دیگر ز بیدادگر شهریار |
|
که بیگار بستاند از مرد کار |
چه نیکو بود گردش روزگار |
|
خردیافته مرد آموزگار |
جهان روشن وپادشا دادگر |
|
ز گردون نیابی فزون زین هنر |
بپرسیدش از دین و از راستی |
|
کزو دور باشد بدو کاستی |
بدو گفت شاها بدینی گرای |
|
کزو نگسلد یاد کرد خدای |
همان دوری از کژی و راه دیو |
|
بترس از جهانبان و کیهان خدیو |
به فرمان یزدان نهاده دو گوش |
|
وزیشان نباشد کسی با خروش |
ازان پس بپرسیدش از پادشا |
|
که فرماروانست بر پارسا |
کزایشان کدامست پیروزبخت |
|
که باشد به گیتی سزاوار تخت |
چنین گفت کان کوبود دادگر |
|
خرد دارد و رای و شرم و هنر |
بپرسیدش از دوستان کهن |
|
که باشند هم کوشه و یکسخن |
چنین داد پاسخ که از مرد دوست |
|
جوانمردی وداد دادن نکوست |
نخواهد به تو بد به آزرم کس |
|
به سختی بود یار و فریادرس |
بدو گفت کسری کرا بیش دوست |
|
که با او یکی بود از مغز و پوست |
چنین داد پاسخ که از نیک دل |
|
جدایی نخواهد جز از دل گسل |
دگر آنکسی کو نوازندهتر |
|
نکوتر به کردار و سازندهتر |
بپرسید دشمن کرا بیشتر |
|
که باشد بدو بر بداندیشتر |
چنین داد پاسخ که برترمنش |
|
که باشد فروان بدو سرزنش |
همان نیز کاو از دارد درشت |
|
پرآژنگ رخساره و بسته مشت |
بپرسید تا جاودان دوست کیست |
|
ز درد جدایی که خواهد گریست |
چنین داد پاسخ که کردار نیک |
|
نخواهد جدا بودن از یار نیک |
چه ماند بدو گفت جاوید چیز |
|
که آن چیز کمی نگیرد به نیز |
چنین داد پاسخ که انباز مرد |
|
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد |
چنین گفت کین جان دانا بود |
|
که بر آرزوها توانا بود |
بدو گفت شاه ای خداوند مهر |
|
چه باشد به پهنا فزون از سپهر |
چنین گفت کان شاه بخشنده دست |
|
ودیگر دل مرد یزدانپرست |
بپرسید وگفتا چه با زیبتر |
|
کزان برفرازد خردمند سر |
چنین داد پاسخ که ای پادشا |
|
مده گنج هرگز بناپارسا |
چو کردار با ناسپاسان کنی |
|
همی خشن خشک اندر آب افگنی |
بدو گفت اندر چه چیزست رنج |
|
کزو کم شود مرد را آز گنج |
بدو داد پاسخ که ای شهریار |
|
همیشه دلت باد چون نوبهار |
پرستندهی شاه بدخو ز رنج |
|
نخواهد تن و زندگانی و گنج |
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت |
|
کزان برتر اندازه نتوان گرفت |
چنین گفت با شاه بوزرجمهر |
|
که یک سر شگفتست کار سپهر |
یکی مرد بینیم با دستگاه |
|
کلاهش رسیده بابر سیاه |
که او دست چپ را نداند ز راست |
|
ز بخشش فزونی نداند نه کاست |
یکی گردش آسمان بلند |
|
ستاره بگوید که چونست وچند |
فلک رهنمونش به سختی بود |
|
همه بهر او شوربختی بود |
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه |
|
چنین داد پاسخ که سنگ گناه |
بپرسید کز برتری کارها |
|
ز گفتارها هم ز کردارها |
کدامست با ننگ و با سرزنش |
|
که باشد ورا هر کسی بدکنش |
چنین داد پاسخ که ز فتی ز شاه |
|
ستیهیدن مردم بیگناه |
توانگرکه تنگی کند درخورش |
|
دریغ آیدش پوشش و پرورش |
زنانی که ایشان ندارند شرم |
|
بگفتن ندارند آواز نرم |
همان نیکمردان که تندی کنند |
|
وگر تنگدستان بلندی کنند |
دروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوار |
|
چه بر نابکار و چه بر شهریار |
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت |
|
که هم آشکارست و هم در نهفت |
کزو مرد داننده جوشن کند |
|
روان را بدان چیز روشن کند |
چنین داد پاسخ که کوشان بدین |
|
به گیتی نیابد جز از آفرین |
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس |
|
بود دانشی مرد نیکی شناس |
بدو گفت کسری که کرده چه به |
|
چه ناکرده از شاه وز مرد مه |
چه بهتر کزو باز داریم چنگ |
|
گرفته چه بهتر ز بهر درنگ |
چه بهتر ز فرمودن وداشتن |
|
وگر مرد را خوار بگذاشتن |
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم |
|
که از بیگناهان بخوابند چشم |
دگر آنک بیدار داری روان |
|
بکوشی تو در کارها تا توان |
فروهشته کین برگرفته امید |
|
بتابد روان زو به کردار شید |
ز کار بزه چند یابی مزه |
|
بیفگن مزه دور باش از بزه |
سپاس ازخداوند خورشید و ماه |
|
که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه |
چو این کار دلگیرت آمد ببن |
|
ز شطرنج باید که رانی سخن |
|