دولشکر ببخشید بر هشت بهر |
|
همه رزمجویان گیرنده شهر |
زمین وار لشکر گهی چارسوی |
|
دوشاه گرانمایه و نیک خوی |
کم و بیش دارند هر دو به هم |
|
یکی از دگر برنگیرد ستم |
به فرمان ایشان سپاه از دو روی |
|
به تندی بیاراسته جنگجوی |
یکی را چوتنها بگیرد دو تن |
|
ز لشکر برین یک تن آید شکن |
به هرجای پیش وپس اندر سپاه |
|
گرازان دو شاه اندران رزمگاه |
همی این بران آن برین برگذشت |
|
گهی رزم کوه و گهی رزم دشت |
برین گونه تا بر که بودی شکن |
|
شدندی دو شاه و سپاه انجمن |
بدین سان که گفتم بیاراست نرد |
|
برشاه شد یک به یک یاد کرد |
وزان رفتن شاه برترمنش |
|
همانش ستایش همان سرزنش |
ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه |
|
بگسترد و بنمود یک یک شاه |
دل شاه ایران ازو خیره ماند |
|
خرد را باندیشه اندر نشاند |
همیگفت کای مرد روشنروان |
|
جوان بادی و روزگارت جوان |
بفرمود تا ساروان دو هزار |
|
بیارد شتر تا در شهریار |
ز باری که خیزد ز روم و ز چین |
|
ز هیتال و مکران و ایران زمین |
ز گنج شهنشاه کردند بار |
|
بشد کاروان از در شهریار |
چوشد بارهای شتر ساخته |
|
دل شاه زان کار پرداخته |
فرستادهی رای را پیش خواند |
|
ز دانش فراوان سخنها براند |
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی |
|
پر از دانش و رامش و رنگ و بوی |
سر نامه کرد آفرین بزرگ |
|
به یزدان پناهش ز دیو سترگ |
دگر گفت کای نامور شاه هند |
|
ز دریای قنوج تا پیش سند |
رسیداین فرستادهی رایزن |
|
ابا چتر و پیلان بدین انجمن |
همان تخت شطرنج و پیغام رای |
|
شنیدیم و پیغامش امد بجای |
ز دانای هندی زمان خواستیم |
|
به دانش روان را بیاراستیم |
بسی رای زد موبد پاکرای |
|
پژوهید وآورد بازی به جای |
کنون آمد این موبد هوشمند |
|
به قنوج نزدیک رای بلند |
شتروار بار گران دو هزار |
|
پسندیده بار از در شهریار |
نهادیم برجای شطرنج نرد |
|
کنون تا به بازی که آرد نبرد |
برهمن فر وان بود پاکرای |
|
که این بازی آرد به دانش به جای |
ز چیزی که دید این فرستاده رنج |
|
فرستد همه رای هندی به گنج |
ورای دون کجا رای با راهنمای |
|
بکوشند بازی نیاید به جای |
شتروار باید که هم زین شمار |
|
به پیمان کند رای قنوج بار |
کند بار همراه با بار ما |
|
چنینست پیمان و بازار ما |
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر |
|
برفت از در شاه بوزرجمهر |
چو آمد ز ایران به نزدیک رای |
|
برهمن بشادی و را رهنمای |
ابا بار با نامه وتخت نرد |
|
دلش پر ز بازار ننگ ونبرد |
چو آمد به نزدیکی تخت اوی |
|
بدید آن سر و افسر و بخت اوی |
فراوانش بستود بر پهلوی |
|
بدو داد پس نامهی خسروی |
ز شطرنج وز راه وز رنج رای |
|
بگفت آنچه آمد یکایک به جای |
پیام شهنشاه با او بگفت |
|
رخ رای هندی چوگل برشگفت |
بگفت آن کجا دید پاینده مرد |
|
چنان هم سراسر بیاورد نرد |
ز بازی و از مهره و رای شاه |
|
وزان موبدان نماینده راه |
به نامه دورن آنچه کردست یاد |
|
بخواند بداند نپیچد ز داد |
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد |
|
چو بشنید گفتار شطرنج و نرد |
بیامد یکی نامور کدخدای |
|
فرستاده را داد شایستهجای |
یکی خرم ایوان بیاراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
زمان خواست پس نامور هفت روز |
|
برفت آنک بودند دانش فروز |
به کشور ز پیران شایسته مرد |
|
یکی انجمن کرد و بنهاد نرد |
به یک هفته آنکس که بد تیزویر |
|
ازان نامداران برنا و پیر |
همیبازجستند بازی نرد |
|
به رشک و برای وبه ننگ و نبرد |
بهشتم چنین گفت موبد به رای |
|
که این را نداند کسی سر زپای |
مگر با روان یار گردد خرد |
|
کزین مهره بازی برون آورد |
بیامد نهم روز بوزرجمهر |
|
پر از آرزو دل پرآژنگ چهر |
که کسری نفرمود ما را درنگ |
|
نباید که گردد دل شاه تنگ |
بشد موبدان را ازان دل دژم |
|
روان پر زغم ابروان پر زخم |
بزرگان دانا به یک سو شدند |
|
به نادانی خویش خستو شدند |
چو آن دید بنشست بوزرجمهر |
|
همه موبدان برگشادند چهر |
بگسترد پیش اندرون تخت نرد |
|
همه گردش مهرها یاد کرد |
سپهدار بنمود و جنگ سپاه |
|
هم آرایش رزم و فرمان شاه |
ازو خیره شد رای با رایزن |
|
ز کشور بسی نامدار انجمن |
همه مهتران آفرین خواندند |
|
ورا موبد پاک دین خواندند |
ز هر دانشی زو بپرسید رای |
|
همه پاسخ آمد یکایک به جای |
خروشی برآمد ز دانندگان |
|
ز دانش پژوهان وخوانندگان |
که اینت سخنگوی داننده مرد |
|
نه از بهر شطرنج و بازی نرد |
بیاورد زان پس شتر دو هزار |
|
همه گنج قنوح کردند بار |
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر |
|
همه جامه وجام پیکر گهر |
ابا باژ یکساله از پیشگاه |
|
فرستاد یک سر به درگاه شاه |
یکی افسری خواست از گنج رای |
|
همان جامهی زر ز سر تا به پای |
بدو داد وچند آفرین کرد نیز |
|
بیارانش بخشید بسیار چیز |
شتر دو ازار آنک از پیش برد |
|
ابا باژ و هدیه مر او را سپرد |
یکی کاروان بد که کس پیش ازان |
|
نراند و نبد خواسته بیش ازان |
بیامد ز قنوج بوزرجمهر |
|
برافراخته سر بگردان سپهر |
دلی شاد با نامه شاه هند |
|
نبشته به هندی خطی بر پرند |
که رای و بزرگان گوایی دهند |
|
نه از بیم کزنیک رایی دهند |
که چون شاه نوشینروان کس ندید |
|
نه از موبد سالخورده شنید |
نه کس دانشی تر ز دستور اوی |
|
ز دانش سپهرست گنجور اوی |
فرستاده شد باژ یک ساله پیش |
|
اگر بیش باید فرستیم بیش |
ز باژی که پیمان نهادیم نیز |
|
فرستاده شد هرچ بایست چیز |
چو آگاهی آمد ز دانا به شاه |
|
که با کام و با خوبی آمد ز راه |
ازان آگهی شاد شد شهریار |
|
بفرمود تاهرک بد نامدار |
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند |
|
همه نامداران پذیره شدند |
به شهر اندر آمد چنان ارجمند |
|
به پیروزی شهریار بلند |
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت |
|
برو شهریار آفرین کرد سخت |
ببر در گرفتش جهاندار شاه |
|
بپرسیدش از رای وز رنج راه |
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر |
|
ازان بخت بیدار و مهر سپهر |
پس آن نامه رای پیروزبخت |
|
بیاورد و بنهاد در پیش تخت |
بفرمود تا یزدگرد دبیر |
|
بیامد بر شاه دانشپذیر |
چو آن نامه رای هندی بخواند |
|
یکی انجمن درشگفتی بماند |
هم از دانش و رای بوزرجمهر |
|
ازان بخت سالار خورشید چهر |
چنین گفت کسری که یزدان سپاس |
|
که هستم خردمند و نیکیشناس |
مهان تاج وتخت مرا بندهاند |
|
دل وجان به مهر من آگندهاند |
شگفتیتر از کار بوزرجمهر |
|
که دانش بدو داد چندین سپهر |
سپاس از خداوند خورشید وماه |
|
کزویست پیروزی و دستگاه |
برین داستان برسخن ساختم |
|
به طلخند و شطرنج پرداختم |
|