بجایی توان مرد کاید زمان |
|
بکژی چرا برد باید گمان |
بدو گفت گیو ای برادر مشو |
|
فراوان مرا تازیانهست نو |
یکی شوشهی زر بسیم اندر است |
|
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست |
فرنگیس چون گنج بگشاد سر |
|
مرا داد چندان سلیح و کمر |
من آن درع و تازانه برداشتم |
|
بتوران دگر خوار بگذاشتم |
یکی نیز بخشید کاوس شاه |
|
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه |
دگر پنج دارم همه زرنگار |
|
برو بافته گوهر شاهوار |
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو |
|
یکی جنگ خیره میارای نو |
چنین گفت با گیو بهرام گرد |
|
که این ننگ را خرد نتوان شمرد |
شما را ز رنگ و نگارست گفت |
|
مرا آنک شد نام با ننگ جفت |
گر ایدونک تازانه بازآورم |
|
وگر سر ز گوشش بگاز آورم |
بر او رای یزدان دگرگونه بود |
|
همان گردش بخت وارونه بود |
هرانگه که بخت اندر آید بخواب |
|
ترا گفت دانا نیاید صواب |
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه |
|
درخشان شده روی گیتی ز ماه |
همی زار بگریست بر کشتگان |
|
بران داغ دل بختبرگشتگان |
تن ریونیز اندران خون و خاک |
|
شده غرق و خفتان برو چاک چاک |
همی زار بگریست بهرام شیر |
|
که زار ای جوان سوار دلیر |
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک |
|
بزرگان بایوان تو اندر مغاک |
بران کشتگان بر یکایک بگشت |
|
که بودند افگنده بر پهندشت |
ازان نامداران یکی خسته بود |
|
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود |
همی بازدانست بهرام را |
|
بنالید و پرسید زو نام را |
بدو گفت کای شیر من زندهام |
|
بر کشتگان خوار افگندهام |
سه روزست تا نان و آب آرزوست |
|
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست |
بشد تیز بهرام تا پیش اوی |
|
بدل مهربان و بتن خویش اوی |
برو گشت گریان و رخ را بخست |
|
بدرید پیراهن او را ببست |
بدو گفت مندیش کز خستگیست |
|
تبه بودن این ز نابستگیست |
چو بستم کنون سوی لشکر شوی |
|
وزین خستگی زود بهتر شوی |
یکی تازیانه بدین رزمگاه |
|
ز من گم شدست از پی تاج شاه |
چو آن بازیابم بیایم برت |
|
رسانم بزودی سوی لشکرت |
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت |
|
همی جست تا تازیانه بیافت |
میان تل کشتگان اندرون |
|
برآمیخته خاک بسیار و خون |
فرود آمد از باره آن برگرفت |
|
وزانجا خروشیدن اندر گرفت |
خروش دم مادیان یافت اسپ |
|
بجوشید برسان آذرگشسپ |
سوی مادیان روی بنهاد تفت |
|
غمی گشت بهرام و از پس برفت |
همی شد دمان تا رسید اندروی |
|
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی |
چو بگرفت هم در زمان برنشست |
|
یکی تیغ هندی گرفته بدست |
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی |
|
سوار و تن باره پرخاک و خوی |
چنان تنگدل شد بیکبارگی |
|
که شمشیر زد بر پی بارگی |
وزان جایگه تا بدین رزمگاه |
|
پیاده بپیمود چون باد راه |
سراسر همه دشت پرکشته دید |
|
زمین چون گل و ارغوان کشته دید |
همی گفت کاکنون چه سازیم روی |
|
بر این دشت بیبارگی راهجوی |
ازو سرکشان آگهی یافتند |
|
سواری صد از قلب بشتافتند |
که او را بگیرند زان رزمگاه |
|
برندش بر پهلوان سپاه |
کمان را بزه کرد بهرام شیر |
|
ببارید تیر از کمان دلیر |
چو تیری یکی در کمان راندی |
|
بپیرامنش کس کجا ماندی |
ازیشان فراوان بخست و بکشت |
|
پیاده نپیچید و ننمود پشت |
سواران همه بازگشتند ازوی |
|
بنزدیک پیران نهادند روی |
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید |
|
ز هر سو بسی تیر گرد آورید |
چو لشکر بیامد بر پهلوان |
|
بگفتند با او سراسر گوان |
فراوان سخن رفت زان رزمساز |
|
ز پیکار او آشکارا و راز |
بگفتند کاینت هژبر دلیر |
|
پیاده نگردد خود از جنگ سیر |
بپرسید پیران که این مرد کیست |
|
ازان نامداران ورانام چیست |
یکی گفت بهرام شیراوژن است |
|
که لشکر سراسر بدو روشن است |
برویین چنین گفت پیران که خیز |
|
که بهرام را نیست جای گریز |
مگر زنده او را بچنگ آوری |
|
زمانه براساید از داوری |
ز لشکر کسی را که باید ببر |
|
کجا نامدارست و پرخاشخر |
چو بشنید رویین بیامد دمان |
|
نبودش بس اندیشهی بدگمان |
بر تیر بنشست بهرام شیر |
|
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر |
یکی تیرباران برویین بکرد |
|
که شد ماه تابنده چون لاژورد |
چو رویین پیران ز تیرش بخست |
|
یلان را همه کند شد پای و دست |
بسستی بر پهلوان آمدند |
|
پر از درد و تیرهروان آمدند |
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ |
|
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت |
|
بلرزید برسان برگ درخت |
نشست از بر بارهی تند تاز |
|
همی رفت با او بسی رزمساز |
بیامد بدو گفت کای نامدار |
|
پیاده چرا ساختی کارزار |
نه تو با سیاوش بتوران بدی |
|
همانا بپرخاش و سوران بدی |
مرا با تو نان و نمک خوردن است |
|
نشستن همان مهر پروردن است |
نباید که با این نژاد و گهر |
|
بدین شیرمردی و چندین هنر |
ز بالا بخاک اندر آید سرت |
|
بسوزد دل مهربان مادرت |
بیا تا بسازیم سوگند و بند |
|
براهی که آید دلت را پسند |
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم |
|
چو خویشی بود رای بیشی کنیم |
پیاده تو با لشکری نامدار |
|
نتابی مخور باتنت زینهار |
بدو گفت بهرام کای پهلوان |
|
خردمند و بیناو روشنروان |
مرا حاجت از تو یکی بارگیست |
|
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست |
بدو گفت پیران که ای نامجوی |
|
ندانی که این رای را نیست روی |
ترا این به آید که گفتم سخن |
|
دلیری و بر خیره تندی مکن |
ببین تا سواران آن انجمن |
|
نهند این چنین ننگ بر خویشتن |
که چندین تن از تخمهی مهتران |
|
ز دیهیم داران و کنداوران |
ز پیکار تو کشته و خسته شد |
|
چنین رزم ناگاه پیوسته شد |
که جوید گذر سوی ایران کنون |
|
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون |
اگر نیستی رنج افراسیاب |
|
که گردد سرش زین سخن پرشتاب |
ترا بارگی دادمی ای جوان |
|
بدان تات بردی بر پهلوان |
برفت او و آمد ز لشکر تژاو |
|
سواری که بودیش با شیر تاو |
ز پیران بپرسید و پیران بگفت |
|
که بهرام را از یلان نیست جفت |
بمهرش بدادم بسی پند خوب |
|
نمودم بدو راه و پیوند خوب |
سخن را نبد بر دلش هیچ راه |
|
همی راه جوید بایران سپاه |
بپیران چنین گفت جنگی تژاو |
|
که با مهر جان ترا نیست تاو |
شوم گر پیاده بچنگ آرمش |
|
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش |
بیامد شتابان بدان رزمگاه |
|
کجا بود بهرام یل بیسپاه |
چو بهرام را دید نیزه بدست |
|
یکی برخروشید چون پیل مست |
بدو گفت ازین لشکر نامدار |
|
پیاده یکی مرد و چندین سوار |
بایران گرازید خواهی همی |
|
سرت برفرازید خواهی همی |
سران را سپردی سر اندر زمان |
|
گه آمد که بر تو سرآید زمان |
پس آنگه بفرمود کاندر نهید |
|
بتیر و بگرز و بژوپین دهید |
برو انجمن شد یکی لشکری |
|
هرانکس که بد از دلیران سری |
کمان را بزه کرد بهرام گرد |
|
بتیر از هوا روشنایی ببرد |
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت |
|
چو دریای خون شد همه کوه و دشت |
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ |
|
همی خون چکانید بر تیره میغ |
چو رزمش برین گونه پیوسته شد |
|
بتیرش دلاور بسی خسته شد |
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو |
|
پس پشت او اندر آمد تژاو |
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی |
|
که شیر اندر آمد ز بالا بروی |
جدا شد ز تن دست خنجرگزار |
|
فروماند از رزم و برگشت کار |
تژاو ستمگاره را دل بسوخت |
|
بکردار آتش رخش برفروخت |
بپیچید ازو روی پر درد و شرم |
|
بجوش آمدش در جگر خون گرم |
چو خورشید تابنده بنمود پشت |
|
دل گیو گشت از برادر درشت |
ببیژن چنین گفت کای رهنمای |
|
برادر نیامد همی باز جای |
بباید شدن تا وراکار چیست |
|
نباید که بر رفته باید گریست |
|