با دل گفتم اگر بود جای سخن |
|
با دوست غمم بگو در اثنای سخن |
دل گفت به گاه وصل با یار مرا |
|
نبود ز نظاره هیچ پروای سخن |
|
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن |
|
بازم در صد محنت و غم باز مکن |
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد |
|
معشوق شگرفست برو ناز مکن |
|
باغست و بهار و سر و عالی ای جان |
|
ما می نرویم از این حوالی ای جان |
بگشای نقاب و در فروبند کنون |
|
مائیم و توئی و خانه خالی ای جان |
|
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من |
|
سرمست همی شدیم روزی به چمن |
عمریست که من در آرزوی آنم |
|
کان عهد به یادآوری ای عهد شکن |
|
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن |
|
بیزار ز لعل و سنگ باید بودن |
مردانه و مرد رنگ باید بودن |
|
ور نی به هزار ننگ باید بودن |
|
بر خسته دلان راه ملامت میزن |
|
هردم زخمی فزون ز طاقت میزن |
آتش میزن به هر نفس در جانی |
|
واندر همه دم دم فراغت میزن |
|
بر گرد جهان این دل آوارهی من |
|
بسیار سفر کرد پی چارهی من |
وان آب حیات خوش و خوشخوارهی من |
|
جوشید و برآمد ز دل خارهی من |
|
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن |
|
وز دام و دوال ما نخواهی رستن |
بالا نگران شدی که بیگانه شده است |
|
دف را بمیفشان که نخواهی رفتن |
|
بسیار علاقهها بباید ای جان |
|
تا مسکن و خانهها شود آبادان |
ای بلغاری تو خانه کن در بلغار |
|
وی تازی گو برو سوی عبادان |
|
پالوده شوی در طلب پالودن |
|
فرسوده شوید در هوس فرسودن |
تا لذت پالودنتان شرح دهد |
|
ور نیست چگونه هست خواهد بودن |
|
پیموده شدم ز راه تو پیمودن |
|
فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن |
نی روز بخوردن و نه شب بغنودن |
|
ای دوستی تو دشمن خود بودن |
|
تا با خودی دوری ارچه هستی با من |
|
ای بس دوری که از تو باشد تا من |
در من نرسی تا نشوی یکتا من |
|
اندر ره عشق یا تو باشی یا من |
|
تا روی تو قبلهام شد ای جان جهان |
|
نز کعبه خبر دارم و نز قبلهی نشان |
با روی تو رو به قبله کردن نتوان |
|
کاین قبلهی قالبست و آن قبلهی جان |
|
توبه کردم ز توبه کردن ای جان |
|
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان |
سوگند بسر مینبرم لیک خوش است |
|
سوگند به نام دوست خوردن ای جان |
|
تو شاه دل منی و شاهی میکن |
|
نوشت بادا ظلم سپاهی میکن |
بر کف داری شراب و جامی که مپرس |
|
آن را بده و تو هر چه خواهی میکن |
|
جانم بر آن قوم که جانند ایشان |
|
چون گل بجز از لطف ندانند ایشان |
هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست |
|
هر یک چو قراضهایم و کانند ایشان |
|
جانهاست همه جانوران را جز جان |
|
نانهاست همه نان طلبان را جز نان |
هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی |
|
آن را بدل و عوض برود جز جانان |
|
جز بادهی لعل لامکان یاد مکن |
|
آنرا بنگر از این و آن یاد مکن |
گر جان داری از این جهان یاد مکن |
|
مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن |
|
جز جام جلالت اجل نوش مکن |
|
جز نغمهی عشق کبریا گوش مکن |
در کان عقیق فقر عشرت نقد است |
|
می میخور و قصهی پرندوش مکن |
|
چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان |
|
نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان |
هر تیر که جست از آن سخت کمان |
|
هر نکته که هست هست از آن شهره بیان |
|
چندین به تو بر مهر و وفا بستهی من |
|
ای خوی تو آزردن پیوستهی من |
من صبر کنم ولیک ننگت نبود |
|
یک روز تو از درد دل خستهی من |
|
چون آتش میشود عذارش به سخن |
|
خون میچکد از چشم خمارش به سخن |
چون میبرود صبر و قرارش به سخن |
|
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن |
|
چون بنده نهای ندای شاهی میزن |
|
تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن |
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی |
|
بیخود بنشین کوس الهی میزن |
|
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من |
|
چون می به قوام خود رسیدم ز تو من |
نی نی غلطم که تو می و من آبم |
|
آمیختهایم و ناپدیدم ز تو من |
|
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن |
|
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن |
انکار زیان تست زو کمتر گیر |
|
اقرار ترا سود دهد افزون کن |
|
چون زرد و نزار دید او رو یک من |
|
خونابه روان ز چشم چون جو یک |
خندید و به خنده گفت دلجو یک من |
|
ای ظالم مظلومک بدخو یک من |
|
خود حال دلی بود پریشانتر از این |
|
با واقعهی بیسر و سامانتر ازین |
اندر عالم که دید محنتزدهای |
|
سرگشتهی روزگار حیرانتر از این |
|