سپهبد ز گفتار او شد دژم |
|
همی زار بگریست با او بهم |
گسی کرد سودابه را خسته دل |
|
بران کار بنهاد پیوسته دل |
چنین گفت کاندر نهان این سخن |
|
پژوهیم تا خود چه آید به بن |
ز پهلو همه موبدان را بخواند |
|
ز سودابه چندی سخنها براند |
چنین گفت موبد به شاه جهان |
|
که درد سپهبد نماند نهان |
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی |
|
بباید زدن سنگ را بر سبوی |
که هر چند فرزند هست ارجمند |
|
دل شاه از اندیشه یابد گزند |
وزین دختر شاه هاماوران |
|
پر اندیشه گشتی به دیگر کران |
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت |
|
بر آتش یکی را بباید گذشت |
چنین است سوگند چرخ بلند |
|
که بر بیگناهان نیاید گزند |
جهاندار سودابه را پیش خواند |
|
همی با سیاوش بگفتن نشاند |
سرانجام گفت ایمن از هر دوان |
|
نگردد مرا دل نه روشن روان |
مگر کاتش تیز پیدا کند |
|
گنه کرده را زود رسوا کند |
چنین پاسخ آورد سودابه پیش |
|
که من راست گویم به گفتار خویش |
فگنده دو کودک نمودم بشاه |
|
ازین بیشتر کس نبیند گناه |
سیاووش را کرد باید درست |
|
که این بد بکرد و تباهی بجست |
به پور جوان گفت شاه زمین |
|
که رایت چه بیند کنون اندرین |
سیاوش چنین گفت کای شهریار |
|
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار |
اگر کوه آتش بود بسپرم |
|
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم |
پراندیشه شد جان کاووس کی |
|
ز فرزند و سودابهی نیکپی |
کزین دو یکی گر شود نابکار |
|
ازان پس که خواند مرا شهریار |
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز |
|
کرا بیش بیرون شود کار نغز |
همان به کزین زشت کردار دل |
|
بشویم کنم چارهی دلگسل |
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن |
|
که با بددلی شهریاری مکن |
به دستور فرمود تا ساروان |
|
هیون آرد از دشت صد کاروان |
هیونان به هیزم کشیدن شدند |
|
همه شهر ایران به دیدن شدند |
به صد کاروان اشتر سرخ موی |
|
همی هیزم آورد پرخاشجوی |
نهادند هیزم دو کوه بلند |
|
شمارش گذر کرد بر چون و چند |
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید |
|
چنین جست و جوی بلا را کلید |
همی خواست دیدن در راستی |
|
ز کار زن آید همه کاستی |
چو این داستان سر به سر بشنوی |
|
به آید ترا گر بدین بگروی |
نهادند هیزم دو کوه بلند |
|
شمارش گذر کرد بر چون و چند |
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید |
|
چنین جست و جوی بلا را کلید |
همی خواست دیدن در راستی |
|
ز کار زن آید همه کاستی |
چو این داستان سر به سر بشنوی |
|
به آید ترا گر بدین بگروی |
نهادند بر دشت هیزم دو کوه |
|
جهانی نظاره شده هم گروه |
گذر بود چندان که گویی سوار |
|
میانه برفتی به تنگی چهار |
بدانگاه سوگند پرمایه شاه |
|
چنین بود آیین و این بود راه |
وزان پس به موبد بفرمود شاه |
|
که بر چوب ریزند نفط سیاه |
بیمد دو صد مرد آتش فروز |
|
دمیدند گفتی شب آمد به روز |
نخستین دمیدن سیه شد ز دود |
|
زبانه برآمد پس از دود زود |
زمین گشت روشنتر از آسمان |
|
جهانی خروشان و آتش دمان |
سراسر همه دشت بریان شدند |
|
بران چهر خندانش گریان شدند |
سیاوش بیامد به پیش پدر |
|
یکی خود زرین نهاده به سر |
هشیوار و با جامهای سپید |
|
لبی پر ز خنده دلی پرامید |
یکی تازیی بر نشسته سیاه |
|
همی خاک نعلش برآمد به ماه |
پراگنده کافور بر خویشتن |
|
چنان چون بود رسم و ساز کفن |
بدانگه که شد پیش کاووس باز |
|
فرود آمد از باره بردش نماز |
رخ شاه کاووس پر شرم دید |
|
سخن گفتنش با پسر نرم دید |
سیاوش بدو گفت انده مدار |
|
کزین سان بود گردش روزگار |
سر پر ز شرم و بهایی مراست |
|
اگر بیگناهم رهایی مراست |
ور ایدونک زین کار هستم گناه |
|
جهان آفرینم ندارد نگاه |
به نیروی یزدان نیکی دهش |
|
کزین کوه آتش نیابم تپش |
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر |
|
غم آمد جهان را ازان کار بهر |
چو از دشت سودابه آوا شنید |
|
برآمد به ایوان و آتش بدید |
همی خواست کاو را بد آید بروی |
|
همی بود جوشان پر از گفت و گوی |
جهانی نهاده به کاووس چشم |
|
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم |
سیاوش سیه را به تندی بتاخت |
|
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت |
ز هر سو زبانه همی برکشید |
|
کسی خود و اسپ سیاوش ندید |
یکی دشت با دیدگان پر ز خون |
|
که تا او کی آید ز آتش برون |
چو او را بدیدند برخاست غو |
|
که آمد ز آتش برون شاه نو |
اگر آب بودی مگر تر شدی |
|
ز تری همه جامه بیبر شدی |
چنان آمد اسپ و قبای سوار |
|
که گفتی سمن داشت اندر کنار |
چو بخشایش پاک یزدان بود |
|
دم آتش و آب یکسان بود |
چو از کوه آتش به هامون گذشت |
|
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت |
سواران لشکر برانگیختند |
|
همه دشت پیشش درم ریختند |
یکی شادمانی بد اندر جهان |
|
میان کهان و میان مهان |
همی داد مژده یکی را دگر |
|
که بخشود بر بیگنه دادگر |
همی کند سودابه از خشم موی |
|
همی ریخت آب و همی خست روی |
چو پیش پدر شد سیاووش پاک |
|
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک |
فرود آمد از اسپ کاووس شاه |
|
پیاده سپهبد پیاده سپاه |
سیاووش را تنگ در برگرفت |
|
ز کردار بد پوزش اندر گرفت |
سیاوش به پیش جهاندار پاک |
|
بیامد بمالید رخ را به خاک |
که از تف آن کوه آتش برست |
|
همه کامهی دشمنان گشت پست |
بدو گفت شاه ای دلیر جوان |
|
که پاکیزه تخمی و روشن روان |
چنانی که از مادر پارسا |
|
بزاید شود در جهان پادشا |
به ایوان خرامید و بنشست شاد |
|
کلاه کیانی به سر برنهاد |
می آورد و رامشگران را بخواند |
|
همه کامها با سیاوش براند |
سه روز اندر آن سور می در کشید |
|
نبد بر در گنج بند و کلید |
چهارم به تخت کیی برنشست |
|
یکی گرزهی گاو پیکر به دست |
برآشفت و سودابه را پیش خواند |
|
گذشت سخنها برو بر براند |
که بیشرمی و بد بسی کردهای |
|
فراوان دل من بیازردهای |
یکی بد نمودی به فرجام کار |
|
که بر جان فرزند من زینهار |
بخوردی و در آتش انداختی |
|
برین گونه بر جادویی ساختی |
نیاید ترا پوزش اکنون به کار |
|
بپرداز جای و برآرای کار |
نشاید که باشی تو اندر زمین |
|
جز آویختن نیست پاداش این |
بدو گفت سودابه کای شهریار |
|
تو آتش بدین تارک من ببار |
مرا گر همی سر بباید برید |
|
مکافات این بد که بر من رسید |
بفرمای و من دل نهادم برین |
|
نبود آتش تیز با او به کین |
سیاوش سخن راست گوید همی |
|
دل شاه از غم بشوید همی |
همه جادوی زال کرد اندرین |
|
نخواهم که داری دل از من بکین |
بدو گفت نیرنگ داری هنوز |
|
نگردد همی پشت شوخیت کوز |
به ایرانیان گفت شاه جهان |
|
کزین بد که این ساخت اندر نهان |
چه سازم چه باشد مکافات این |
|
همه شاه را خواندند آفرین |
که پاداش این آنکه بیجان شود |
|
ز بد کردن خویش پیچان شود |
به دژخیم فرمود کاین را به کوی |
|
ز دار اندر آویز و برتاب روی |
چو سودابه را روی برگاشتند |
|
شبستان همه بانگ برداشتند |
دل شاه کاووس پردرد شد |
|
نهان داشت رنگ رخش زرد شد |
سیاوش چنین گفت با شهریار |
|
که دل را بدین کار رنجه مدار |
به من بخش سودابه را زین گناه |
|
پذیرد مگر پند و آید به راه |
همی گفت با دل که بر دست شاه |
|
گر ایدون که سودابه گردد تباه |
به فرجام کار او پشیمان شود |
|
ز من بیند او غم چو پیچان شود |
بهانه همی جست زان کار شاه |
|
بدان تا ببخشد گذشته گناه |
سیاووش را گفت بخشیدمش |
|
ازان پس که خون ریختن دیدمش |
سیاوش ببوسید تخت پدر |
|
وزان تخت برخاست و آمد بدر |
شبستان همه پیش سودابه باز |
|
دویدند و بردند او را نماز |
برین گونه بگذشت یک روزگار |
|
برو گرمتر شد دل شهریار |
چنان شد دلش باز از مهر اوی |
|
که دیده نه برداشت از چهر اوی |
دگر باره با شهریار جهان |
|
همی جادوی ساخت اندر نهان |
بدان تا شود با سیاووش بد |
|
بدانسان که از گوهر او سزد |
ز گفتار او شاه شد در گمان |
|
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان |
بجایی که کاری چنین اوفتاد |
|
خرد باید و دانش و دین و داد |
چنان چون بود مردم ترسکار |
|
برآید به کام دل مرد کار |
بجایی که زهر آگند روزگار |
|
ازو نوش خیره مکن خواستار |
تو با آفرینش بسنده نهای |
|
مشو تیز گر پرورنده نهای |
چنینست کردار گردان سپهر |
|
نخواهد گشادن همی بر تو چهر |
برین داستان زد یکی رهنمون |
|
که مهری فزون نیست از مهر خون |
چو فرزند شایسته آمد پدید |
|
ز مهر زنان دل بباید برید |
|