بدو داد شاه اختر کاویان |
|
بران سان که بودی برسم کیان |
ز اختر یکی روز فرخ بجست |
|
که بیرون شدن را کی آید درست |
همی رفت با کوس خسرو بدشت |
|
بدان تا سپهبد بدو برگذشت |
یکی لشکری همچو کوه سیاه |
|
گذشتند بر پیش بیدار شاه |
پس لشکر اندر سپهدار طوس |
|
بیامد بر شه زمین داد بوس |
برو آفرین کرد و بر شد خروش |
|
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش |
یکی ابر بست از بر گرد سم |
|
برآمد خروشیدن گاو دم |
ز بس جوشن و کاویانی درفش |
|
شده روی گیتی سراسر بنفش |
تو خورشید گفتی به آب اندر است |
|
سپهر و ستاره بخواب اندر است |
نهاد از بر پیل پیروزه مهد |
|
همی رفت زین گونه تا رود شهد |
هیونی بکردار باد دمان |
|
بدش نزد پیران هم اندر زمان |
که من جنگ را گردن افراخته |
|
سوی رود شهد آمدم ساخته |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت |
|
فروبست بر پیل ناکام رخت |
برون رفت با نامداران خویش |
|
گزیده دلاور سواران خویش |
که ایران سپه را ببیند که چیست |
|
سرافراز چندست و با طوس کیست |
رده برکشیدند زان سوی رود |
|
فرستاد نزد سپهبد درود |
وزین روی لشکر بیاورد طوس |
|
درفش همایون و پیلان و کوس |
سپهدار پیران یکی چرپ گوی |
|
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی |
بگفت آنک من با فرنگیس و شاه |
|
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه |
ز درد سیاوش خروشان بدم |
|
چو بر آتش تیز جوشان بدم |
کنون بار تریاک زهر آمدست |
|
مرا زو همه رنج بهر آمدست |
دل طوس غمگین شد از کار اوی |
|
بپیچید زان درد و پیکار اوی |
چنین داد پاسخ که از مهر تو |
|
فراوان نشانست بر چهر تو |
سر آزاد کن دور شو زین میان |
|
ببند این در بیم و راه زیان |
بر شاه ایران شوی با سپاه |
|
مکافات یابی به نیکی ز شاه |
بایران ترا پهلوانی دهد |
|
همان افسر خسروانی دهد |
چو یاد آیدش خوب کردار تو |
|
دلش رنجه گردد ز تیمار تو |
چنین گفت گودرز و گیو و سران |
|
بزرگان و تیمارکش مهتران |
سرایندهیپاسخ آمد چو باد |
|
بنزدیک پیران ویسه نژاد |
بگفت آنچ بشنید با پهلوان |
|
ز طوس و ز گودرز روشنروان |
چنین داد پاسخ که من روز و شب |
|
بیاد سپهبد گشایم دو لب |
شوم هرچ هستند پیوند من |
|
خردمند کو بشنود پند من |
بایران گذارم بر و بوم و رخت |
|
سر نامور بهتر از تاج و تخت |
وزین گفتتها بود مغزش تهی |
|
همی جست نو روزگار بهی |
هیونی برافگند هنگام خواب |
|
فرستاد نزدیک افراسیاب |
کزایران سپاه آمد و پیل و کوس |
|
همان گیو و گودرز و رهام و طوس |
فراوان فریبش فرستادهام |
|
ز هر گونهای بندها دادهام |
سپاهی ز جنگاوران برگزین |
|
که بر زین شتابش بیاید ز کین |
مگر بومشان از بنه برکنیم |
|
بتخت و بگنج آتش اندر زنیم |
وگر نه ز کین سیاوش سپاه |
|
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه |
چو بشنید افراسیاب این سخن |
|
سران را بخواند از همه انجمن |
یکی لشکری ساخت افراسیاب |
|
که تاریک شد چشمهی آفتاب |
دهم روز لشکر بپیران رسید |
|
سپاهی کزو شد زمین ناپدید |
چو لشکر بیاسود روزی بداد |
|
سپه برگرفت و بنه برنهاد |
ز پیمان بگردید وز یاد عهد |
|
بیامد دمان تا لب رود شهد |
طلایه بیامد بنزدیک طوس |
|
که بربند بر کوههی پیل کوس |
که پیران نداند سخن جز فریب |
|
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب |
درفش جفا پیشه آمد پدید |
|
سپه بر لب رود صف برکشید |
بیاراست لشکر سپهدار طوس |
|
بهامون کشیدند پیلان و کوس |
دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه |
|
سواران ترکان و ایران گروه |
چنان شد ز گرد سپاه آفتاب |
|
که آتش برآمد ز دریای آب |
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت |
|
تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت |
ز بس ترگ زرین و زرین سپر |
|
ز جوشن سواران زرین کمر |
برآمد یکی ابر چون سندروس |
|
زمین گشت از گرد چون آبنوس |
سر سروران زیر گرز گران |
|
چو سندان شد و پتک آهنگران |
ز خون رود گفتی میستان شدست |
|
ز نیزه هوا چون نیستان شدست |
بسی سر گرفتار دام کمند |
|
بسی خوار گشته تن ارجمند |
کفن جوشن و بستر از خون و خاک |
|
تن نازدیده بشمشیر چاک |
زمین ارغوان و زمان سندروس |
|
سپهر و ستاره پرآوای کوس |
اگر تاج جوید جهانجوی مرد |
|
وگر خاک گردد بروز نبرد |
بناکام میرفت باید ز
دهر |
|
چه زو بهر تریاک یابی چه زهر |
ندانم سرانجام و فرجام چیست |
|
برین رفتن اکنون بباید گریست |
یکی نامداری بد ارژنگ نام |
|
بابر اندر آورده از جنگ نام |
برآورد از دشت آورد گرد |
|
از ایرانیان جست چندی نبرد |
چو از دور طوس سپهبد بدید |
|
بغرید و تیغ از میان برکشید |
بپور زره گفت نام تو چیست |
|
ز ترکان جنگی ترا یار کیست |
بدو گفت ارژنگ جنگی منم |
|
سرافراز و شیر درنگی منم |
کنون خاک را از تو رخشان کنم |
|
بوردگه برسرافشان کنم |
چو گفتار پور زره شد ببن |
|
سپهدار ایران شنید این سخن |
بپاسخ ندید ایچ رای درنگ |
|
همان آبداری که بودش بچنگ |
بزد بر سر و ترگ آن نامدار |
|
تو گفتی تنش سر نیاورد بار |
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس |
|
که پیروز بادا سرافراز طوس |
غمی گشت پیران ز توران سپاه |
|
ز ترکان تهی ماند آوردگاه |
دلیران توران و کنداوران |
|
کشیدند شمشیر و گرز گران |
که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم |
|
جهان بر دل طوس تنگ آوریم |
چنین گفت هومان که امروز جنگ |
|
بسازید و دل را مدارید تنگ |
گر ایدونک زیشان یکی نامور |
|
ز لشکر برارد به پیکار سر |
پذیره فرستیم گردی دمان |
|
ببینیم تا بر که گردد زمان |
وزیشان بتندی نجویید جنگ |
|
بباید یک امروز کردن درنگ |
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای |
|
تبیره برآید ز پردهسرای |
همه یکسره گرزها برکشیم |
|
یکی از لب رود برتر کشیم |
بانبوه رزمی بسازیم سخت |
|
اگر یار باشد جهاندار و بخت |
باسپ عقاب اندر آورد پای |
|
برانگیخت آن بارگی را ز جای |
تو گفتی یکی بارهی آهنست |
|
وگر کوه البرز در جوشنست |
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ |
|
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ |
بجنبید طوس سپهبد ز جای |
|
جهان پر شد از نالهی کر نای |
بهومان چنین گفت کای شوربخت |
|
ز پالیز کین برنیامد درخت |
نمودم بارژنگ یک دست برد |
|
که بود از شما نامبردار و گرد |
تو اکنون همانا بکین آمدی |
|
که با خشت بر پشت زین آمدی |
بجان و سر شاه ایران سپاه |
|
که بیجوشن و گرز و رومی کلاه |
بجنگ تو آیم بسان پلنگ |
|
که از کوه یازد بنخچیر چنگ |
ببینی تو پیکار مردان مرد |
|
چو آورد گیرم بدشت نبرد |
چنین پاسخ آورد هومان بدوی |
|
که
بیشی نه خوبست بیشی مجوی |
گر ایدونک بیچارهای را زمان |
|
بدست تو آمد مشو در گمان |
بجنگ من ارژنگ روز نبرد |
|
کجا داشتی خویشتن را بمرد |
دلیران لشکر ندارند شرم |
|
نجوشد یکی را برگ خون گرم |
که پیکار ایشان سپهبد کند |
|
برزم اندرون دستشان بد کند |
کجا بیژن و گیو آزادگان |
|
جهانگیر گودرز کشوادگان |
تو گر پهلوانی ز قلب سپاه |
|
چرا آمدستی بدین رزمگاه |
خردمند بیگانه خواند ترا |
|
هشیوار دیوانه خواند ترا |
تو شو اختر کاویانی بدار |
|
سپهبد نیاید سوی کارزار |
نگه کن که خلعت کرا داد شاه |
|
ز گردان که جوید نگین و کلاه |
بفرمای تا جنگ شیر آورند |
|
زبردست را دست زیر آورند |
اگر تو شوی کشته بر دست من |
|
بد آید بدان نامدار انجمن |
سپاه تو بییار و بیجان شوند |
|
اگر زنده مانند پیچان شوند |
و دیگر که گر بشنوی گفت راست |
|
روان و دلم بر زبانم گواست |
که پر درد باشم ز مردان مرد |
|
که پیش من آیند روز نبرد |
|