|
تو خربزه بخور، تو را با فاليز چهکار؟ (از شاهد صادق)
|
|
|
نظير: تو انگور خور از باغ مپرس
|
|
تو خر خودت را بران!
|
|
|
رک: تو را چهکار به اين و آن، نانت را بخور خَرَت را بران
|
|
تو خوبى کن بينداز دريا، بالِق نداند خالق مىداند ٭
|
|
|
رک: نان را بينداز تو دريا، ماهى نمىداند اما خدا مىداند
|
|
|
|
٭ در اين مثل واژهٔ 'بالق' ترکى است و بهجاى لغت فارسى 'ماهي' بهکار رفته است
|
|
تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل (کمالى)
|
|
تو دبّهات را آوردى که من روغنش نکردم؟ (عامیانه).
|
|
|
نظير: تو کى مردى که ما تابوت حاضر نکرديم؟ (عامیانه).
|
|
تو را با نبرد دليران چهکار
|
تو پيرهزنى دوکت آيد بهکار!٭
|
|
|
|
٭ بيتى که حريفان شطرنج و تخته نرد بههنگام بازى بر سبيل مزاح به يکديگر گويند
|
|
تو را به گور من نمىگذارند
|
|
|
رک: از بد و نيک کس کسى را چه؟
|
|
تو را پرسند که هنرت چيست نگويند پدرت کيست؟
|
|
|
رک: آدمى را نسبت به هنر بايد نه پدر
|
|
تو را تيشه دادم که هيزمشکن
|
ندادم که ديوار مسجد بکن (سعدى) |
|
|
نظير: تو را تيشه دادم که هيزم کنى
|
ندادم که بر فرق مردم زنى (اديب پيشاورى)
|
|
|
رک: گفتم بزن اما نه به اين محکمي!
|
|
تو را چه کار به اين و آن، نانت را بخور خَرَت را بران!
|
|
|
نظير:
|
|
|
چه کار دارى به کار ديگران، نانى بخور خرت را بران
|
|
|
- چه کار دارى به جو درو، نانى بخور راهى برو
|
|
|
- تو خر خودت را بران
|
|
|
- تو چه کار دارى که خانهٔ قلى صابون مىپزند
|
|
|
- خانهٔ همسايه آش مىپزند به تو چه؟
|
|
|
- به خوانِ کسان کدخدائى مکن
|
|
|
- تو فکر قرت باش، چکار دارى که حاج ميرزا آقاسى معزول است
|
|
تو را که خانه نئين است بازى نه چنين است (سعدى)
|
|
|
رک: تن لخت و آتشبازى؟
|
|
تو را که دست بلرزد گُهر چه دانى سُفت (سعدى)
|
|
|
رک: تن لخت و آتشبازى؟
|
|
تو سخن را نگر که جايش چيست
|
برگزارندهٔ سخن منگر
|
|
|
رک: بنگر که چه گفت: ننگر که که گفت
|
|
تو سياه کمبهاء بين که چه در دماغ دارد! ٭
|
|
|
نظير: خان مرو است، چنار جلو منزلش را نمىبيند! نوهٔ اتورخانِ سرگين برچين است
|
|
|
- مىخواهد سُمّ ستورش را مثل سُمّ خر عيسى ببوسند
|
|
|
- به ماتحتش مىگويد: دنبال من نيا بو مىدي!
|
|
|
- سنده را با نيزهٔ هفده ذرعى نمىشود دم دماغش برد!
|
|
|
|
٭ ز بنفشه تا بدارم که زلف او زند دم
|
............................. (حافظ)
|
|
تو سيِ خودت، من سيِ خودم (عامیانه).
|
|
|
رک: ما سى خودمان، شما سى خودتان.
|
|
توش خودش را مىکُشد بيرونش مردم را
|
|
|
رک: بيرونمان مردم را مىکُشد، درونمان خود ما را
|
|
تو شده حيض و من به گرمابه٭
|
|
|
رک: گنه کرد در بلخ آهنگرى
|
به شوشتر زدند گردن مسگرى
|
|
|
|
٭ .........................
|
ماهى او، من تپيده بر تابه (سنائى)
|
|
تو شکستى جام و ما را مىزنى؟٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
خود مىزند و خود فرياد مىکند
|
|
|
|
- خود کردن و عيب دوستان ديدن
|
رسمى است که در جهان تو آوردى (سعدى)
|
|
|
|
٭ همچو ابليسى که گفت اغويتنى
|
................................ (مولوى)
|
|
تو شيرهاى که من نخورم موش بيفته! (عامیانه).
|
|
|
رک: ديگى که براى من نجوشد سرِ سنگ تويش بجوشد!
|
|
تو فکر قرت باش، چکار دارى که حاجميرزا آقاسى معزول است!
|
|
|
نظير: چکار دارى بهکار ديگران، نانت را بخور خرت را بران!
|
|
|
رک: تو را چهکار به اين و آن، نانت را بخور خرت را بران
|
|
توفيق رفيقى است به هر کس ندهند
|
|
تو قدر آب چه دانى که بر لب جوئي٭
|
|
|
رک: تو قدر آب چه دانى که در کنار فراتى
|
|
|
|
٭ دراز ناى شب از چشم دردمندان پرس
|
........................... (سعدى)
|
|
تو قدر آب چه دانى که در کنار فراتى (سعدى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
تو قدر آب چه دانى که بر لب جوئى (سعدى)
|
|
|
- تو حال تشنه ندانى که بر لب جوئى (سعدى)
|
|
|
- چه دانند جيحونيان قدر آب
|
ز واماندگان پرس در آفتاب (سعدى)
|
|
توقع خدمت از کسى دار که توقع نعمت از تو دارد (سعدى)
|
|
تو کز محنت ديگران بىغمى
|
نشايد که نامت نهند آدمى (سعدى)
|
|
توکّل کن که يابى رستگارى
|
|
|
نظير:
|
|
|
با توکّل زانوى اشتر بيند (مولوى)
|
|
|
- کار خود بگذار با پروردگار
|
|
|
- تکيه به جبّار کن تا برسى بر مراد
|
|
|
- کار خود گر به خدا باز گذارى حافظ
|
اى بسا عيش خدا داده کنى (حافظ)
|
|
تو کَندى جوى و آبش ديگرى برد (ويس و رامين)
|
|
|
رک: کى کاشت کى درو کرد؟
|
|
تو کوچه عسل، تو خانه حنظل
|
|
|
عبارتى است در وصف شوهرانى که در منزل و درون خانه ترشرو و بداخلاق هستند و در خارج از منزل خوشرو و خوشاخلاق
|
|
|
نظير:
|
|
|
خرماى بيرون، هستهٔ خانه
|
|
|
- بيرون روشن کن خانه تاريک کن
|
|
|
- اندرونش ما را کشته بيرونش مردم را
|