کشیدند بر هفت فرسنگ نخ |
|
فزون گشت مردم ز مور و ملخ |
چهارم سپه برکشیدند صف |
|
ز دریا برآمد بخورشید تف |
بقلب اندر افراسیاب و ردان |
|
سواران گردنکش و بخردان |
سوی میمنه جهن افراسیاب |
|
همی نیزه بگذاشت از آفتاب |
وزین روی کیخسرو از قلبگاه |
|
همی داشت چون کوه پشت سپاه |
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد |
|
منوشان خوزان و پیروز و داد |
چو گرگین میلاد و رهام شیر |
|
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر |
فریبرز کاوس بر میمنه |
|
سپاهی هه یکدل و یک تنه |
منوچهر بر میسره جای داشت |
|
که با جنگ هر جنگیی پای داشت |
بپشت سپه گیو گودرز بود |
|
که پشت و نگهبان هر مرز بود |
زمین کان آهن شد از میخ نعل |
|
همه آب دریا شد از خون لعل |
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست |
|
تبیره دل سنگ خارا بخست |
زمین گشت چون چادر آبنوس |
|
ستاره غمی شد ز آوای کوس |
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه |
|
تو گفتی همی بر نتابد سپاه |
همه دشت مغز و سر و پای بود |
|
همانا مگر بر زمین جای بود |
همی نعل اسبان سرکشته خست |
|
همه دشت بیتن سر و پای و دست |
خردمند مردم بیکسو شدند |
|
دو لشکر برین کار خستو شدند |
که گر یک زمان نیز لشکر چنین |
|
بماند برین دشت با درد و کین |
نماند یکی زین سواران بجای |
|
همانا سپهر اندر آید ز پای |
ز بس چاک چاک تبرزین و خود |
|
روانها همی داد تن رادرود |
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید |
|
جهان بر دل خویشتن تنگ دید |
بیامد بیکسو ز پشت سپاه |
|
بپیش خداوند شد دادخواه |
که ای برتر از دانش پارسا |
|
جهاندار و بر هر کسی پادشا |
ار نیستم من ستم یافته |
|
چو آهن بکوره درون تافته |
نخواهم که پیروز باشم بجنگ |
|
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ |
بگفت این و بر خاک مالید روی |
|
جهان پر شد ازنالهی زار اوی |
همانگه برآمد یکی باد سخت |
|
که بشکست شاداب شاخ درخت |
همی خاک بر داشت از رزمگاه |
|
بزد بر رخ شاه توران سپاه |
کسی کو سر از جنگ برتافتی |
|
چو افراسیاب آگهی یافتی |
بریدی بجنجر سرش را ز تن |
|
جز از خاک و ریگش نبودی کفن |
چنین تا سپهر و زمین تار شد |
|
فراوان ز ترکان گرفتار شد |
بر آمد شب و چادر مشک رنگ |
|
بپوشید تا کس نیاید بجنگ |
سپه باز چیدند شاهان ز دشت |
|
چو روی زمین ز آسمان تیره گشت |
همه دامن کوه تا پیش رود |
|
سپه بود با جوشن و درع و خود |
برافروختند آتش از هر سوی |
|
طلایه بیامد ز هر پهلوی |
همی جنگ را ساخت افراسیاب |
|
همی بود تا چشمهی آفتاب |
بر آید رخ کوه رخشان کند |
|
زمین چون نگین بدخشان کند |
جهان آفرین را دگر بود رای |
|
بهر کار با رای او نیست پای |
شب تیره چون روی زنگی سیاه |
|
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه |
که شاه جهان جاودان زنده باد |
|
مه ما بازگشتیم پیروز و شاد |
بدان نامداران افراسیاب |
|
رسیدیم ناگه بهنگام خواب |
ازیشان سواری طلایه نبود |
|
کی را ز اندیشه مایه نبود |
چو بیدار گشتند زیشان سران |
|
کشیدیم شمشیر و گرز گران |
چو شب روز شد جز قراخان نماند |
|
ز مردان ایشان فراوان نماند |
همه دشت زیشان سرون و سرست |
|
زمین بستر و خاکشان چادر است |
بمژده ز رستم هم اندر زمان |
|
هیونی بیامد سپیدهدمان |
که ما در بیابان خبر یافتیم |
|
بدان آگهی تیز بشتافتیم |
شب و روز رستم یکی داشتی |
|
چو تنها شدی راه بگذاشتی |
بدیشان رسیدیم هنگام روز |
|
چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز |
تهمتن کمان را بزه برنهاد |
|
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد |
نخستین که از کلک بگشاد شست |
|
قراخان ز پیکان رستم بخست |
بتوران زمین شد کنون کنیهخواه |
|
همانا که آگاهی آمد بشاه |
بشادی به لشکر بر آمد خروش |
|
سپهدار ترکان همی داشت گوش |
هر آنکس که بودند خسروپرست |
|
بشادی و رامش گشادند دست |
سواری بیامد هم اندر شتاب |
|
خروشان به نزدیک افراسیاب |
که از لشکر ما قراخان برست |
|
رسیدست نزدیک ما مردشست |
سپاهی بتوران نهادند روی |
|
کزیشان شود ناپدید آب جوی |
چنین گفت با رای زن شهریار |
|
که پیکار سخت اندر آمد بکار |
چو رستم بگیرد سر گاه ما |
|
بیکبارگی گم شود راه ما |
کنونش گمان آنک ما نشنویم |
|
چنین کار در جنگ کیخسرویم |
چو آتش بریشان شبیخون کنیم |
|
زخون روی کشور چو جیحون کنیم |
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر |
|
نبیند مگر بام و دیوار و شهر |
سراسر همه لشکر این دید رای |
|
همان مرد فرزانه و رهنمای |
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند |
|
چو آتش ازان دشت لشکر براند |
همانگه طلایه بیامد ز دشت |
|
که گرد سپاه از هوا برگذشت |
همه دشت خرگاه و خیمست و بس |
|
ازیشان بخیمه درون نیست کس |
بدانست خسرو که سالار چین |
|
چرا رفت بیگاه زان دشت کین |
ز گستهم و رستم خبر یافتست |
|
بدان آگهی نیز بشتافتست |
نوندی برافگند هم در زمان |
|
فرستاد نزدیک رستم دمان |
که برگشت زین کینه افراسیاب |
|
همانا بجنگ تو دارد شتاب |
سپه را بیارای و بیدار باش |
|
برو خویشتن زو نگهدار باش |
نوند جهاندیده شایسته بود |
|
بدان راه بیراه بایسته بود |
همی رفت چون پیش رستم رسید |
|
گو شیردل را میان بسته دید |
سپه گرزها بر نهاده بدوش |
|
یکایک نهاده بواز گوش |
برستم بگفت آنچ پیغام بود |
|
که فرجام پیغامش آرام بود |
وزین روی کیخسرو کینهجوی |
|
نشسته برام بیگفت و گوی |
همی کرد بخشش همه بر سپاه |
|
سراپرده و خیمه و تاج و گاه |
از ایرانیان کشتگان را بجست |
|
کفن کرد وز خون و گلشان بنشست |
برسم مهان کشته را دخمه کرد |
|
چو برداشت زان خاک و خون نبرد |
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند |
|
دمان از پس شاه ترکان
براند |
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب |
|
بران بد که رستم شود سیرخواب |
کنون من شبیخون کنم برسرش |
|
برآیم گرد از سر لشکرش |
بتاریکی اندر طلایه بدید |
|
بشهر اندر آواز ایشان شنید |
فروماند زان کار رستم شگفت |
|
همی راند و اندیشه اندر گرفت |
همه کوفته لشکر و ریخته |
|
بشیرین روان اندر آویخته |
بپیش اندرون رستم تیزچنگ |
|
پس پشت شاه و سواران جنگ |
کسی را که نزدیک بد پیش خواند |
|
وزیشان فراوان سخنها براند |
بپرسید کین را چه بینید روی |
|
چنین گفت با نامور چارهجوی |
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه |
|
چه بایست اکنون همه رنج راه |
زمین هشت فرسنگ بالای اوی |
|
همانا که چارست پهنای اوی |
زن و کودک و گنج و چندان سپاه |
|
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه |
بران بارهی دژ نپرد عقاب |
|
نبیند کسی آن بلندی بخواب |
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه |
|
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه |
همان بوم کو را بهشتست نام |
|
همه جای شادی و آرام و کام |
بهر گوشهای چشمهی آبگیر |
|
ببالا و پهنای پرتاب تیر |
همی موبد آورد از هند و روم |
|
بهشتی بر آورده آباد بوم |
همانا کزان باره فرسنگ بیست |
|
ببینند آسان که بر دشت کیست |
ترازین جهان بهره جنگست و بس |
|
بفرجام گیتی نماند بکس |
چو بشنید گفتارها شهریار |
|
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار |
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ |
|
ابا آلت لشکر و ساز جنگ |
همی گشت بر گرد آن شارستان |
|
بدستی ندید اندرو خارستان |
یکی کاخ بودش سر اندر هوا |
|
برآوردهی شاه فرمان روا |
بایوان فرود آمد و بار داد |
|
سپه را درم داد و دینار داد |
|