آن دل که شد او قابل انوار خدا |
|
پر باشد جان او ز اسرار خدا |
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر |
|
کو جمله به نمکزار خدا |
|
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا |
|
وان نقش تو از آب منی نیست بیا |
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان |
|
کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا |
|
خاموش مرا گرفت و در آب افکند |
|
. . . |
آبی که حلاوتی دهد آب مرا |
|
ترمیخواهد ز اشک محراب مرا |
|
آن کس که ترا نقش کند او تنها |
|
تنها نگذاردت میان سودا |
در خانه تصویر تو یعنی دل تو |
|
بر رویاند دو صد حریف زیبا |
|
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را |
|
بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را |
مایه بخشد مشعلهی ایمان را |
|
بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را |
|
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا |
|
روشن گردد جمال ذرات مرا |
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق |
|
یک وقت شود جمله اوقات مرا |
|
آواز ترا طبع دل ما بادا |
|
اندر شب و روز شاد و گویا بادا |
آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم |
|
آواز تو چون نای شکرخا بادا |
|
از آتش عشق در جهان گرمیها |
|
وز شیر جفاش در وفا نرمیها |
زانماه که خورشید از او شرمندهست |
|
بیشرم بود مرد چه بیشرمیها |
|
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما |
|
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما |
از بسکه همی خوریم می بر سر می |
|
ما در سر می شدیم و می در سر ما |
|
از حال ندیده تیره ایامان را |
|
از دور ندیده دوزخ آشامان را |
دعوی چکنی عشق دلارامان را |
|
با عشق چکار است نکونامان را |
|
از ذکر بسی نور فزاید مه را |
|
در راه حقیقت آورد گمره را |
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز |
|
این گفتن لا اله الا الله را |
|
افسوس که بیگاه شد و ما تنها |
|
در دریائی کرانهاش ناپیدا |
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم |
|
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا |
|
انجیرفروش را چه بهتر جانا |
|
ز انجیرفروشی ای برادر جانا |
سرمست زئیم و مست میریم ای جان |
|
هم مست دوان دوان به محشر جانا |
|
اول به هزار لطف بنواخت مرا |
|
آخر به هزار غصه بگداخت مرا |
چون مهره مهر خویش میباخت مرا |
|
چون من همه از شدم بینداخت مرا |
|
ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا |
|
بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا |
عالم بیتو غبار و گرد است بیا |
|
این مجلس عیش بیتو سرد است بیا |
|
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا |
|
از ماه تو تحفهها است شبگرد ترا |
هر چند که سرخ روست اطراف شفق |
|
شهمات همی شوند رخ زرد ترا |
|
ای اشک روان بگو دلافزای مرا |
|
آن باغ و بهار و آن تماشای مرا |
چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا |
|
اندیشه مکن بیادبیهای مرا |
|
ای باد سحر خبر بده مر ما را |
|
در ره دیدی آن دل آتشپا را |
دیدی دل پرآتش و پرسودا را |
|
کز آتش بسوخت صد خارا را |
|
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها |
|
از نطع دلم ببردهای بازیها |
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک |
|
سازم چون ماه کاسه پردازیها |
|
ای خواجه به خواب درنبینی ما را |
|
تا سال دگر دگر نبینی ما را |
ای شب هردم که جانب ما نگری |
|
بیروشنی سحر نبینی ما را |
|
ای داده بنان گوهر ایمانی را |
|
داده بجوی قلب یکی کانی را |
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد |
|
بسپرد به پشه، لاجرم جانی را |
|
ای در سر زلف تو پریشانیها |
|
واندر لب لعلت شکرافشانیها |
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی |
|
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها |
|
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را |
|
درباز که راه نیست کم خرجان را |
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه |
|
من کی گنجم چو ره نشد مرجان را |
|
ای دل بچه زهره خواستی یاری را |
|
کو کرد هلاک چون تو بسیاری را |
دل گفت که تا شوم همه یکتائی |
|
این خواستم که بهر همین کاری را |
|
ای دوست به دوستی قرینیم ترا |
|
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا |
در مذهب عاشقی روا کی باشد |
|
عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا |
|
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا |
|
ای دولت و اقبال من و کار و کیا |
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا |
|
بیحضرت تو این همه سوداست بیا |
|
ای شب شادی همیشه بادی شادا |
|
عمرت به درازی قیامت بادا |
در یاد من آتشی از صورت دوست |
|
ای غصه اگر تو زهره داری یادا |
|
این آتش عشق میپزاند ما را |
|
هر شب به خرابات کشاند ما را |
با اهل خرابات نشاند ما را |
|
تا غیر خرابات نداند ما را |
|