دو رویه ز لشکر برآمد خروش |
|
زمین آمد از نعل اسبان بجوش |
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه |
|
بپوشید جوشن همه دشت و کوه |
دو سالار هر دو بسان پلنگ |
|
فراز آوریدند لشکر بجنگ |
بکردار باران ز ابر سیاه |
|
ببارید تیر اندران رزمگاه |
جهان چون شب تیره از تیره میغ |
|
چو ابری که باران او تیر و تیغ |
زمین آهنین کرده اسبان بنعل |
|
برو دست گردان بخون گشته لعل |
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه |
|
بریده سرانشان فگنده براهچ |
برآورد گه جای گشتن نماند |
|
پی اسب را برگذشتن نماند |
زمین لالهگون شد هوا نیلگون |
|
برآمد همی موج دریای خون |
دو سالار گفتند اگر همچنین |
|
بداریم گردان برین دشت کین |
شب تیره را کس نماند بجای |
|
جز از چرخ گردان و گیهان خدای |
چو پیران چنان دید جای نبرد |
|
بلهاک فرمود و فرشیدورد |
که چندان کجا با شما لشکرست |
|
کسی کاندرین رزمگه درخورست |
سران را ببخشید تا بر سه روی |
|
بوند اندرین رزمگه کینهجوی |
وزیشان گروهی که بیدارتر |
|
سپه را ز دشمن نگهدارتر |
بدیشان سپارید پشت سپاه |
|
شما بر دو رویه بگیرید راه |
بلهاک فرمود تا سوی کوه |
|
برد لشکر خویش را همگروه |
همیدون سوی رود فرشیدورد |
|
شود تا برارد بخورشید گرد |
چو آن نامداران توران سپاه |
|
گسستند زان لشکر کینهخواه |
نوندی برافگند بر دیدهبان |
|
ازان دیده گه تا در پهلوان |
نگهبان گودرز خود با سپاه |
|
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه |
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد |
|
ز راه کیمن برگشادند گرد |
سواران ایران برآویختند |
|
همی خاک با خون برآمیختند |
نوندی برافگند هر سو دوان |
|
بگاه کردن بر پهلوان |
نگه کرد گودرز تا پشت اوی |
|
که دارد ز گردان پرخاشجوی |
گرامی پسر شیر شرزه هجیر |
|
بپشت پدر بود با تیغ و تیر |
بفرمود تا شد بپشت سپاه |
|
بر گیو گودرز لشکرپناه |
بگوید که لشکر سوی رود و کوه |
|
بیاری فرستد گروها گروه |
ودیگر بفرمود گفتن بگیو |
|
که پشت سپه را یکی مرد نیو |
گزیند سپارد بدو جای خویش |
|
نهد او از آن جایگه پای پیش |
هجیر خردمند بسته کمر |
|
چو بشنید گفتار فرخ پدر |
بیامد بسوی برادر دوان |
|
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان |
چز بشنید گیو این سخن بردمید |
|
ز لشکر یکی نامور برگزید |
کجا نام او بود فرهاد گرد |
|
بخواند و سپه یکسر او را سپرد |
دو صد کار دیده دلاور سران |
|
بفرمود تا زنگه شاوران |
برد تاختن
سوی فرشیدورد |
|
برانگیزد از رود وز آب گرد |
ز گردان دو صد با درفشی چو باد |
|
بفرخنده گرگین میلاد داد |
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان |
|
اباگرز و با آبداده سنان |
کنون رفت باید بران رزمگاه |
|
جهان کرد باید بریشان سیاه |
که پشت سپهشان بهم بر شکست |
|
دل پهلوانان شد از درد پست |
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد |
|
توی شیر درنده روز نبرد |
کنون شیرمردی بکار آیدت |
|
که با دشمنان کارزار آیدت |
از ایدر برو تا بقلب سپاه |
|
ز پیران بدان جایگه کینهخواه |
ازیشان نپرهیز و تن پیشدار |
|
که آمد گه کینه در کارزار |
که پشت همه شهر توران بدوست |
|
چو روی تو بیند بدردش پوست |
اگر دستیابی برو کار بود |
|
جهاندار و نیک اخترت یار بود |
بیاساید از رنج و سختی سپاه |
|
شود شادمانه جهاندار و شاه |
شکسته شود پشت افراسیاب |
|
پر از خون کند دل دو دیده پر آب |
بگفت این سخن پهلوان با پسر |
|
پسر جنگ را تنگ بسته کمر |
سواران که بودند بر میسره |
|
بفرمود خواندن همه یکسره |
گرازه برون آمد و گستهم |
|
هجیر سپهدار و بیژن بهم |
وزآنجا سوی قلب توران سپاه |
|
گرانمایگان برگرفتند راه |
بکردار گرگان بروز شکار |
|
بران بادپایان اخته زهار |
میان سپاه اندرون تاختند |
|
ز کینه همی دل بپرداختند |
همه دشت بر گستوانور سوار |
|
پراگنده گشته گه کارزار |
چه مایه فتاده بپای ستور |
|
کفن جوشن و سینهی شیر گور |
چو رویین پیران ز پشت سپاه |
|
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه |
بیامد بپشت سپاه بزرگ |
|
ابا نامداران بکردار گرگ |
برآویخت برسان شرزه پلنگ |
|
بکوشید و هم بر نیامد بجنگ |
بیفگند شمشیر هندی ز مشت |
|
بنومیدی از جنگ بنمود پشت |
سپهدار پیران و مردان خویش |
|
بجنگ اندرون پای بنهاد پیش |
چو گیو آن زمان روی پیران بدید |
|
عنان سوی او جنگ را برگشید |
ازان مهتران پیش پیران چهار |
|
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار |
بزه کرد پیران ویسه کمان |
|
همی تیر بارید بر بدگمان |
سپر بر سر آورد گیو سترگ |
|
بنیزه درآمد بکردار گرگ |
چو آهنگ پیران سالار کرد |
|
که جوید بورد با او نبرد |
فروماند اسبش همیدون بجای |
|
از آنجا که بد پیش ننهاد پای |
یکی تازیانه بران تیز رو |
|
بزد خشم را نامبردار گو |
بجوشید بگشاد لب را ز بند |
|
بنفرین دژخیم دیو نژند |
بیفگند نیزه کمان برگرفت |
|
یکی درقهی کرگ بر سر گرفت |
کمان را بزه کرد و بگشاد بر |
|
که با دست پیران بدوزد سپر |
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ |
|
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ |
همیدون سه چوبه بر اسب سوار |
|
بزد گیو پیکان آهن گذار |
نشد اسب خسته نه پیران نیو |
|
بدانجا رسیدند یاران گیو |
چو پیران چنان دید برگشت زود |
|
برفت از پسش گیو تازان چو دود |
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر |
|
که ای نامبردار فرخ پدر |
من ایدون شنیدستم از شهریار |
|
که پیران فراوان کند کارزار |
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها |
|
مر او را بود روز سختی رها |
سرانجام بر دست گودرز هوش |
|
برآید تو ای باب چندین مکوش |
پس اندر رسیدند یاران گیو |
|
پر از خشم و کینه سواران نیو |
چو پیران چنان دید برگشت زری |
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی |
خروشان پر از درد و رخساره زرد |
|
بنزدیک لهاک و فرشیدورد |
بیامد که ای نامداران من |
|
دلیران و خنجرگزاران من |
شما را ز بهر چنین روزگار |
|
همی پرورانیدم اندر کنار |
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه |
|
جهان شد بما بر ز دشمن سیاه |
نبینم کسی کز پی نام و ننگ |
|
بپیش سپاه اندر آید بجنگ |
چو آواز پیران بدیشان رسید |
|
دل نامداران ز کین بردمید |
برفتند و گفتند گر جان پاک |
|
نباشد بتن نیستمان بیم و باک |
ببندیم دامن یک اندر دگر |
|
نشاید گشادن برین کین کمر |
سوی گیو لهاک و فرشیدورد |
|
برفتند و جستند با او نبرد |
برآمد بر گیو لهاک نیو |
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو |
همی خواست کو را رباید ز زین |
|
نگونسار از اسب افگند بر زمین |
بنیزه زره بردرید از نهیب |
|
نیامد برون پای گیو از رکیب |
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی |
|
ز درد اندر آمد تگاور بروی |
پیاده شد از باره لهاک مرد |
|
فراز آمد از دور فرشید ورد |
ابر نیزهی گیو تیغی چو باد |
|
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد |
چو گیو اندران زخم او بنگرید |
|
عمود گران از میان برکشید |
بزد چون یکی تیزدم اژدها |
|
که از دست او خنجر آمد رها |
سبک دیگری زد بگردنش بر |
|
که آتش ببارید بر تنش بر |
بجوشید خون بر دهانش از جگر |
|
تنش سست برگشت و آسیمه سر |
چو گیو اندرین بود لهاک زود |
|
نشست از بر بادپای چو دود |
ابا گرز و با نیزه برسان شیر |
|
بر گیو رفتند هر دو دلیر |
چه مایه ز چنگ دلاور سران |
|
برو بر ببارید گرز گران |
|