جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۵)


دو رویه ز لشکر برآمد خروش    زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه    بپوشید جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ    فراز آوریدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سیاه    ببارید تیر اندران رزمگاه
جهان چون شب تیره از تیره میغ    چو ابری که باران او تیر و تیغ
زمین آهنین کرده اسبان بنعل    برو دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه    بریده سرانشان فگنده براهچ
برآورد گه جای گشتن نماند    پی اسب را برگذشتن نماند
زمین لاله‌گون شد هوا نیلگون    برآمد همی موج دریای خون
دو سالار گفتند اگر همچنین    بداریم گردان برین دشت کین
شب تیره را کس نماند بجای    جز از چرخ گردان و گیهان خدای
چو پیران چنان دید جای نبرد    بلهاک فرمود و فرشیدورد
که چندان کجا با شما لشکرست    کسی کاندرین رزمگه درخورست
سران را ببخشید تا بر سه روی    بوند اندرین رزمگه کینه‌جوی
وزیشان گروهی که بیدارتر    سپه را ز دشمن نگهدارتر
بدیشان سپارید پشت سپاه    شما بر دو رویه بگیرید راه
بلهاک فرمود تا سوی کوه    برد لشکر خویش را همگروه
همیدون سوی رود فرشیدورد    شود تا برارد بخورشید گرد
چو آن نامداران توران سپاه    گسستند زان لشکر کینه‌خواه
نوندی برافگند بر دیده‌بان    ازان دیده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه    همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد    ز راه کیمن برگشادند گرد
سواران ایران برآویختند    همی خاک با خون برآمیختند
نوندی برافگند هر سو دوان    بگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوی    که دارد ز گردان پرخاشجوی
گرامی پسر شیر شرزه هجیر    بپشت پدر بود با تیغ و تیر
بفرمود تا شد بپشت سپاه    بر گیو گودرز لشکرپناه
بگوید که لشکر سوی رود و کوه    بیاری فرستد گروها گروه
ودیگر بفرمود گفتن بگیو    که پشت سپه را یکی مرد نیو
گزیند سپارد بدو جای خویش    نهد او از آن جایگه پای پیش
هجیر خردمند بسته کمر    چو بشنید گفتار فرخ پدر
بیامد بسوی برادر دوان    بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
چز بشنید گیو این سخن بردمید    ز لشکر یکی نامور برگزید
کجا نام او بود فرهاد گرد    بخواند و سپه یکسر او را سپرد
دو صد کار دیده دلاور سران    بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوی فرشیدورد    برانگیزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشی چو باد    بفرخنده گرگین میلاد داد
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان    اباگرز و با آبداده سنان
کنون رفت باید بران رزمگاه    جهان کرد باید بریشان سیاه
که پشت سپهشان بهم بر شکست    دل پهلوانان شد از درد پست
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد    توی شیر درنده روز نبرد
کنون شیرمردی بکار آیدت    که با دشمنان کارزار آیدت
از ایدر برو تا بقلب سپاه    ز پیران بدان جایگه کینه‌خواه
ازیشان نپرهیز و تن پیش‌دار    که آمد گه کینه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست    چو روی تو بیند بدردش پوست
اگر دست‌یابی برو کار بود    جهاندار و نیک اخترت یار بود
بیاساید از رنج و سختی سپاه    شود شادمانه جهاندار و شاه
شکسته شود پشت افراسیاب    پر از خون کند دل دو دیده پر آب
بگفت این سخن پهلوان با پسر    پسر جنگ را تنگ بسته کمر
سواران که بودند بر میسره    بفرمود خواندن همه یکسره
گرازه برون آمد و گستهم    هجیر سپهدار و بیژن بهم
وزآنجا سوی قلب توران سپاه    گرانمایگان برگرفتند راه
بکردار گرگان بروز شکار    بران بادپایان اخته زهار
میان سپاه اندرون تاختند    ز کینه همی دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار    پراگنده گشته گه کارزار
چه مایه فتاده بپای ستور    کفن جوشن و سینه‌ی شیر گور
چو رویین پیران ز پشت سپاه    بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
بیامد بپشت سپاه بزرگ    ابا نامداران بکردار گرگ
برآویخت برسان شرزه پلنگ    بکوشید و هم بر نیامد بجنگ
بیفگند شمشیر هندی ز مشت    بنومیدی از جنگ بنمود پشت
سپهدار پیران و مردان خویش    بجنگ اندرون پای بنهاد پیش
چو گیو آن زمان روی پیران بدید    عنان سوی او جنگ را برگشید
ازان مهتران پیش پیران چهار    بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پیران ویسه کمان    همی تیر بارید بر بدگمان
سپر بر سر آورد گیو سترگ    بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پیران سالار کرد    که جوید بورد با او نبرد
فروماند اسبش همیدون بجای    از آنجا که بد پیش ننهاد پای
یکی تازیانه بران تیز رو    بزد خشم را نامبردار گو
بجوشید بگشاد لب را ز بند    بنفرین دژخیم دیو نژند
بیفگند نیزه کمان برگرفت    یکی درقه‌ی کرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر    که با دست پیران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ    نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
همیدون سه چوبه بر اسب سوار    بزد گیو پیکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پیران نیو    بدانجا رسیدند یاران گیو
چو پیران چنان دید برگشت زود    برفت از پسش گیو تازان چو دود
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر    که ای نامبردار فرخ پدر
من ایدون شنیدستم از شهریار    که پیران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها    مر او را بود روز سختی رها
سرانجام بر دست گودرز هوش    برآید تو ای باب چندین مکوش
پس اندر رسیدند یاران گیو    پر از خشم و کینه سواران نیو
چو پیران چنان دید برگشت زری    سوی لشکر خویش بنهاد روی
خروشان پر از درد و رخساره زرد    بنزدیک لهاک و فرشیدورد
بیامد که ای نامداران من    دلیران و خنجرگزاران من
شما را ز بهر چنین روزگار    همی پرورانیدم اندر کنار
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه    جهان شد بما بر ز دشمن سیاه
نبینم کسی کز پی نام و ننگ    بپیش سپاه اندر آید بجنگ
چو آواز پیران بدیشان رسید    دل نامداران ز کین بردمید
برفتند و گفتند گر جان پاک    نباشد بتن نیستمان بیم و باک
ببندیم دامن یک اندر دگر    نشاید گشادن برین کین کمر
سوی گیو لهاک و فرشیدورد    برفتند و جستند با او نبرد
برآمد بر گیو لهاک نیو    یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
همی خواست کو را رباید ز زین    نگونسار از اسب افگند بر زمین
بنیزه زره بردرید از نهیب    نیامد برون پای گیو از رکیب
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی    ز درد اندر آمد تگاور بروی
پیاده شد از باره لهاک مرد    فراز آمد از دور فرشید ورد
ابر نیزه‌ی گیو تیغی چو باد    بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
چو گیو اندران زخم او بنگرید    عمود گران از میان برکشید
بزد چون یکی تیزدم اژدها    که از دست او خنجر آمد رها
سبک دیگری زد بگردنش بر    که آتش ببارید بر تنش بر
بجوشید خون بر دهانش از جگر    تنش سست برگشت و آسیمه سر
چو گیو اندرین بود لهاک زود    نشست از بر بادپای چو دود
ابا گرز و با نیزه برسان شیر    بر گیو رفتند هر دو دلیر
چه مایه ز چنگ دلاور سران    برو بر ببارید گرز گران


همچنین مشاهده کنید