در حضرت پادشاه دوران ماییم |
|
در دایرهی وجود سلطان ماییم |
منظور خلایقست این سینهی ما |
|
پس جام جهان نمای خلقان ماییم |
|
افتاده منم به گوشهی بیت حزن |
|
غمهای جهان مونس غمخانهی من |
یا رب تو به فضل خویش دندانم را |
|
بخشای به روح حضرت ویس قرن |
|
ای چشم من از دیدن رویت روشن |
|
از دیدن رویت شده خرم دل من |
رویت شده گل، خرم و خندان گشته |
|
روشن مه من گشته ز رویت دل من |
|
ای دوست ترا به جملگی گشتم من |
|
حقا که درین سخن نه زرقست و نه فن |
گر تو زوجود خود برون جستی پاک |
|
شاید صنما به جای تو هستم من |
|
بگریختم از عشق تو ای سیمین تن |
|
باشد که زغم باز رهم مسکین من |
عشق آمد واز نیم رهم باز آورد |
|
مانندهی خونیان رسن در گردن |
|
فریاد ز دست فلک بی سر و بن |
|
کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن |
با این همه نیز شکر میباید کرد |
|
گر زین بترم کند که گوید که مکن |
|
ای خالق ذوالجلال وحی رحمان |
|
سازندهی کارهای بی سامانان |
خصمان مرا مطیع من میگردان |
|
بیرحمان را رحیم من میگردان |
|
بحریست وجود جاودان موج زنان |
|
زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان |
از باطن بحر موج بین گشته عیان |
|
بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان |
|
جانست و زبانست زبان دشمن جان |
|
گر جانت بکارست نگهدار زبان |
شیرین سخنی بگفت شاه صنمان |
|
سر برگ درختست، زبان باد خزان |
|
چندین چه زنی نظاره گرد میدان |
|
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان |
تا هر که در آید بنهد او دل و جان |
|
فارغ چه کند گرد سرای سلطان |
|
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان |
|
گفتا: از غیر دوست بر بند زبان |
گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر |
|
گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان |
|
رویت دریای حسن و لعلت مرجان |
|
زلفت عنبر صدف دهان در دندان |
ابرو کشتی و چین پیشانی موج |
|
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان |
|
فریاد و فغان که باز در کوی مغان |
|
میخواره ز می نه نام یابد نه نشان |
زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان |
|
گشتست نهان گشتن او نیز نهان |
|
هستی به صفاتی که درو بود نهان |
|
دارد سریان در همه اعیان جهان |
هر وصف زعینی که بود قابل آن |
|
بر قدر قبول عین گشتست عیان |
|
آن دوست که هست عشق او دشمن جان |
|
بر باد همی دهد غمش خرمن جان |
من در طلبش دربدر و کوی به کوی |
|
او در دل و کرده دست در گردن جان |
|
یا رب ز قناعتم توانگر گردان |
|
وز نور یقین دلم منور گردان |
روزی من سوختهی سرگردان |
|
بی منت مخلوق میسر گردان |
|
یا رب زدو کون بینیازم گردان |
|
وز افسر فقر سرفرازم گردان |
در راه طلب محرم رازم گردان |
|
زان ره که نه سوی تست بازم گردان |
|
یا رب ز کمال لطف خاصم گردان |
|
واقف بحقایق خواصم گردان |
از عقل جفا کار دل افگار شدم |
|
دیوانهی خود کن و خلاصم گردان |
|
دارم گله از درد نه چندان چندان |
|
با گریه توان گفت نه خندان خندان |
در و گهرم جمله بتاراج برفت |
|
آن در و گهر چه بود دندان دندان |
|
دنیا گذران، محنت دنیا گذران |
|
نی بر پدران ماند و نی بر پسران |
تا بتوانی عمر به طاعت گذران |
|
بنگر که فلک چه میکند با دگران |
|
بر گوش دلم ز غیب آواز رسان |
|
مرغ دل خسته را به پرواز رسان |
یا رب که به دوستی مردان رهت |
|
این گمشدهی مرا به من باز رسان |
|
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان |
|
آوازهی دردم بهم آواز رسان |
آن کس که من از فراق او غمگینم |
|
او را به من و مرا به او بازرسان |
|
قومی که حقست قبلهی همتشان |
|
تا سر داری مکش سر از خدمتشان |
آنرا که چشیده زهر آفاق زدهر |
|
خاصیت تریاق دهد صحبتشان |
|
فریاد ز شب روی و شب رنگیشان |
|
وز چشم سیاه و صورت زنگیشان |
از اول شب تا به دم آخر شب |
|
اینها همه در رقص و منم چنگیشان |
|
رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان |
|
دیدار تو بی حجاب دیدن نتوان |
مادام که در کمال اشراق بود |
|
سر چشمهی آفتاب دیدن نتوان |
|
با گلرخ خویش گفتم: ای غنچه دهان |
|
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان |
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان |
|
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان |
|
حاصل زدر تو دایما کام جهان |
|
لطف تو بود باعث آرام جهان |
با فیض خدا تا بابد تابان باد |
|
مهر علمت مدام بر بام جهان |
|
بنگر به جهان سر الهی پنهان |
|
چون آب حیات در سیاهی پنهان |
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه |
|
شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان |
|
چون حق به تفاصیل شون گشت بیان |
|
مشهود شد این عالم پر سود و زیان |
گر باز روند عالم و عالمیان |
|
با رتبهی اجمال حق آیند عیان |
|
سودت نکند به خانه در بنشستن |
|
دامنت به دامنم بباید بستن |
کان روز که دست ما به دامان تواست |
|
ما را نتوان ز دامنت بگسستن |
|
|