|
آراستن سرو ز پيراستن است٭
|
|
|
رک: راستى ابرو در کجى آن است
|
|
|
|
٭ گر عيب سر زلف بُت از کاستن است
|
چه جايِ به غم نشستن و خاستن است
|
|
|
|
وقت طرب و نشاط و مى خواستن است
|
ک.........................(عنصرى)
|
|
آرد جو چطور خودش را مىبندد که ديگران را ببندد؟
|
|
|
نظير: لرزانک خودش را نمىتواند نگهدارد چگونه مرا نگاه خواهد داشت؟ (از سخنان کريمخان زند)
|
|
آرزو بر جوانان عيب نيست
|
|
|
نظير: آرزو عيب است اما بر جوانان عيب نيست (ملکالشعرا بهار)
|
|
آرزو سرمايهٔ مفلس است
|
|
|
نظير: |
|
|
آرزو رأس مال مفلس دان (سنائى)
|
|
|
- سرمايهٔ مفلس آرزوست
|
|
|
- به مفلس فقط آرزو دادهاند
|
|
آرزو عيب نيست
|
|
آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت٭
|
|
|
رک: اتحاد موجب قوت است
|
|
|
|
٭ حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
|
.................................... (حافظ)
|
|
آرى، زمانه دشمن اهل هنر بوَد ٭
|
|
|
رک: با اهل هنر جهان به کين است
|
|
|
|
٭ اى دوستان به کام دلم نيستروزگار
|
.............................(ابن يمين)
|
|
آرى شتر مست کشد بار گران را٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
سبکتر بَرَد اشتر مست بار (سعدى)
|
|
|
بار افزونتر کشد چون مست باشد اشترى (اديب پيشاورى)
|
|
|
|
٭ تا مست نباشى نکشى بارغم يار
|
............................(سعدى)
|
|
آزاد شود به عقل بنده (ناصر خسرو)
|
|
|
رک: رهاند خود مرد را از بلا
|
|
آزادگان تهىدستاند ٭
|
|
|
نظير: اگر ندارم سيم شکوفه نيست عجب
|
که سرو نيز ز آزادگان بىدرم است (رفيع لبنانى)
|
|
|
|
٭ به سرو گفت يکى: ميوهاى نمىآرى
|
جواب داد که ................(سعدى)
|
|
آزادگى و طبع به هم نيايد (ناصر خسرو)
|
|
آزاده اگر فرو فتد دستش گير ٭
|
|
|
رک: دارنده که نادار شود دستش گير...
|
|
|
|
٭ نا کسى چو به عيّوق رسدپشتش گير
|
....................... (شيخ سيفالدين باخرزى)
|
|
آزادي٭ آبادى است
|
|
|
نظير: |
|
|
از قفس مرغ به هر جا که رود بُستان است
|
|
|
نعمتى نيست بِهْ از آزادى
|
|
|
|
٭ مراد از کلمهٔ 'آزادي' در اين مَثَل آزادى انديشه و قلم و زبان است.
|
|
آزادى اندر بىحاجتى است (کيمياى سعادت)
|
|
آزادى در بىآرزوئى است (شمس تبريزى)
|
|
آز بگذار و پادشاهى کن٭
|
|
|
نظير: آن را که آز نيست به شاهان نياز نيست (ايرج ميرزا)
|
|
|
|
٭ ......................
|
گردن بىطمع بلند بوَد (سعدى)
|
|
آزردن دوستان جهل است (سعدى)
|
|
آزردهدل آزرده کند انجمنى را٭
|
|
|
رک: افسردهدل افسرده کند انجمنى را
|
|
|
|
٭ زين بزم برون رفت و نکو کرد 'حسابي'
|
.......................(حسابى نطنزى)
|
|
آزمند هميشه نيازمند است
|
|
|
رک: آدم حريص هميشه محروم است
|
|
آزموده را آزمودن پشيمانى آرد (از قرةالعيون)
|
|
|
نظير:
|
|
|
آزموده را آزمودن خطاست
|
|
|
- آزموده را آزمودن جهل است
|
|
آزموده را آزمودن جهل است
|
|
|
رک: آزموده را آزمودن پشيمانى آرد
|
|
آزموده را آزمودن خطاست
|
|
|
رک: آزموده را آزمودن پشيمانى آرد
|
|
آزموده را به ناآزموده مده (از قابوسنامه)
|
|
|
رک: آزموده را به ناآزموده مفروش
|
|
آزموده را به ناآزموده مفروش
|
|
|
نظير:
|
|
|
آزموده را به ناآزموده مده (قابوسنامه)
|
|
|
- ددِ آزموده بِهْ از مردم ناآزموده
|
|
|
- بر مردم ناآزموده ايمن مباش (قابوسنامه)
|
|
|
- بر مرد ناآزموده اعتماد مکن (سندبادنامه)
|
|
|
- ديو آزموده بِهْ از مردم ناآزموده (مرزباننامه)
|
|
آسانگذران کار جهانِ گذران را
|
|
|
رک: سخت مىگيرد جهان بر مردمان سختکوش
|
|
آسان گردد بر آنچه همت بستى (از مجموعهٔ امثال طبع هند)
|
|
|
نظير: |
|
|
به هر کارى که هست بسته گردد |
اگر خارى بوَد گلدسته گردد |
|
|
- به چوگانِ همت توان برد گوى
|
|
|
- هر مرادى را به همت مىتوان تسخير کرد
|
|
|
- هر چه کند همت مردان کند (خواجو کرمانى)
|
|
|
- همت بلنددار که مردان روزگار |
از همت بلند به جائى رسيدهاند |
|
|
- مشکلى نيست که آسان نشود |
مرد بايد که هراسان نشود |
|
|
- رک: هر مرادى را به همت مىتوان تسخير کرد.
|
|
آسانيافته خوار باشد (يا ارزانيافته خوار باشد)
|
|
|
نظير:
|
|
|
هرچه که تحصيل وى آسان بوَد |
قدر کم و قيمتش ارزان بوَد (ايرج ميرزا) |
|
|
- من به چشم يار از آن خوارم که ارزان يافته است.
|
|
آسايش دو گيتى تفسير اين دو حرف است
|
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا (حافظ)
|
|
|
نظير: راد مرديّ مرد دانى چيست
|
باهنرتر از خلق دانى کيست؟
|
|
|
- آنکه با دوستان توانَد ساخت
|
و آنکه با دشمنان تواند زيست(ايلاقى، به نقل از امثال و حکمدهخدا، ج ۱، ص ۳۲ و ۳۳)
|
|
|
- درِ گنج معيشت سازگارى است
|
کليد باب جنّت بردبارى است. (ناصر خسرو)
|
|
آستر رويه را نگاه مىدارد و زن شوهر را
|
|
آستين پوستين چه کوتاه چه دراز!
|
|
|
يعنى: رعايت برخى جزئيات در يک چيز غيرلازم و کممصرف و يا دقت زياد در يک امر بىاهميت تأثير چندانى در شکل و صورت آن ندارد
|
|
آستين کوتاه و دست دراز!
|
|
آستين نو، پلو بخور!
|
|
|
معروف است که ابنميثم از دانشمندان بزرگ اسلام همواره در کنج عزلت مىزيست و درويشى و تهيدستى را بر مال و مقام ترجيح مىداد. روزى علماى عراق از وى دعوت نمودند که يک چند بدان ديار سفر کند و عراقيان را از مراتب فضل و کمال خويش بهرهمند سازد. ابنميثم در آغاز دعوت آنان را نپذيرفت لکن چون اصرار ورزيدند به نيّت زيارت قبر ائمهٔ اطهار بدان صوب عزيمت کرد. همين که به عراق رسيد جامهاى کهنه و مدرس پوشيد و به مجلس درس يکى از مشايخ بزرگ آن شهر وارد شد و در صف نعال نشست. ضمن بحث در مسائل علوم منقول و معقول مشکلى پيش آمد. صدرنشينان مجلس از حل آن عاجز ماندند. ابنميثم از جاى برخاست و پاسخى روشن و فصيح به آن مشکل داد. حاضران مجلس نگاهى به ظاهر زبودن او کردند و چندان التفاتى به وى ننمودند و حتى به وقت طعام او را در کنار سفره جدا از ديگران نشانيدند و در ظرفى سفالين براى او غذا ريختند.
|
|
|
شيخ دَم برنياورد و پس از صرف طعام از مجلس بيرون رفت. روز ديگر لباسى فاخر در بر کرد و عمامهاى عظيم بر سر نهاد و با هيبت و حشمت خاص وارد مجلس شد. همه از جاى برخاستند و با احترام و تکريم او را در صدر مجلس نشانيدند و چون هنگام طعام فرا رسيد ظرفى زرين در پيش وى قرار دادند. شيخ آستين خويش در ميان ظرف نهاد و گفت: 'بخور، آى آستين!' همه از اين حرکت شيخ در حيرت شدند. شيخ چون حيرت ايشان بديد گفت: 'همانا که اعزاز و اکرام امروز شما در حق من بهخاطر آستين نو و جامهٔ فاخر من است، نه خود من! ديروز با لباس فقر به مجلس شما آمدم و با دانش و مهارت معضلات شما را در مسائل معقول و منقول حل کردم در سر سفرهٔ طعام وقعى بر من ننهاديد و از شما جز خدمت و استهزاء چيزى نديدم، اما امروز که با ظاهر آراسته و لباسى فاخر به مجلس آمدم و سخنان سست گفتم همه را درست انگاشتيد. دانستم که در نزد شما رتبت جامه و عمامه بيش از رتبت علم و فضل و کمال است.
|
|
|
اين حکايت را به ملا نصرالدين نيز نسبت مىدهند. معروف است که روزى ملا نصرالدين با جامهاى فقيرانه و مندرس به وليمهٔ عروسى رفت او را از درِ خانه راندند و به مجلسى راه ندادند. مُلاّ فوراً به خانه برگشت و يک دست لباس فاخر و زيبا پوشيد و از نو به مجلس رفت. اين بار همه به پاى خاستند و او را در صدر مجلس جاى دادند. طعام آوردند مُلاّ آستين خود را در بشقاب نهاد و گفت، 'آستين نو، پلو بخور!' .
|
|
|
نظير: روزگار جامهنگر است نه مردشناس
|
|
آسمان کشتى ارباب هنر مىشکند (حافظ)
|
|
|
رک: با اهل هنر جهان به کين است
|
|
آسمانگردى دارد دل فلان دردى دارد! (عامیانه )
|
|
آسودن امروزين رنج فردائى است (قابوسنامه)
|
|
|
رک: درخت کاهلى بارش گرسنگى است
|
|
آسوده بُدم زمانه نگذاشت مرا
|