خیزید که آن یار سعادت برخاست |
|
خیزید که از عشق غرامت برخاست |
خیزید که آن لطیف قامت برخاست |
|
خیزید که امروز قیامت برخاست |
|
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت |
|
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت |
تا روح شود غمی که بر جان منست |
|
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت |
|
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است |
|
عکس قد و رخسارهی آندلدار است |
بالله به نامی که ترا اقرار است |
|
امروز مرا اگر رگی هشیار است |
|
در بتکده تا خیال معشوهی ما است |
|
رفتن به طواف کعبه در عین خطا است |
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است |
|
با بوی وصال او کنش کعبهی ما است |
|
در خواب مهی دوش روانم دیده است |
|
با روی و لبی که روشنی دیده است |
یا بر گل ترکان شکر جوشیده است |
|
یا بر شکرستان گل تر روئیده است |
|
در دایرهی وجود موجود علیست |
|
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست |
گر خانهی اعتقاد ویران نشدی |
|
من فاش بگفتمی که معبود علیست |
|
در دیدهی صورت ار ترا دامی هست |
|
زان دم بگذر اگر ترا گامی هست |
در هجده هزار عالم آنرا که دلیست |
|
داند که نه جنبش و نه آرامی هست |
|
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست |
|
در شیوهی عشق خویش و بیگانه یکیست |
آن را که شراب وصل جانان دادند |
|
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست |
|
در صورت تست آنچه معنا همه اوست |
|
در معنی تست آنچه دعوا همه اوست |
در کون و فساد چون عجب بنهادند |
|
نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست |
|
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است |
|
از حکم حقست و از قضا و قدر است |
من جهد همی کنم قضا میگوید |
|
بیرون ز کفایت تو کار دگر است |
|
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است |
|
آنست قدم که آنقدم از قدم است |
در خانهی نیست هست بینی بسیار |
|
میمال دو چشم را که اکثر عدم است |
|
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست |
|
هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست |
از درد تو هیچ روی درمانم نیست |
|
درمان که کند مرا که دردم هیچست |
|
در عشق که جز می بقا خوردن نیست |
|
جز جان دادن دلیل جانبردن نیست |
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم |
|
گفتا که شناسای مرا مردن نیست |
|
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست |
|
خون باریدن بروز و شب کار منست |
او یار دگر کرده و فارغ شسته |
|
من شسته چو ابلهان که او یار منست |
|
در کوی غم تو صبر بیفرمانست |
|
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست |
دل راز تو دردهای بیدرمانست |
|
با این همه راضیم سخن در جانست |
|
در مجلس عشاق قراری دگر است |
|
وین بادهی عشق را خماری دگر است |
آن علم که در مدرسه حاصل کردند |
|
کار دگر است و عشق کاری دگر است |
|
در مرگ حیات اهل داد و دین است |
|
وز مرگ روان پاک را تمکین است |
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است |
|
نامرده همی میرد و مرگش این است |
|
در من غم شبکور چرا پیچیده است |
|
کوراست مگر و یا که کورم دیده است |
من بر فلکم در آب و گل عکس منست |
|
از آب کسی ستاره کی دزدیده است |
|
درنه قدم ار چه راه بیپایانست |
|
کز دور نظاره کار نامردانست |
این راه زندگی دل حاصل کن |
|
کاین زندگی تن صفت حیوانست |
|
درنه قدمی که چشمه حیوانست |
|
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست |
جانیست ترا بگرد حضرت گردان |
|
این جان گردان ز گردش آن جانست |
|
در وصل جمالش گل خندان منست |
|
در هجر خیالش دل و ایمان منست |
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم |
|
هریک گوئیم که آن صنم آن منست |
|
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست |
|
گنجست غم عشق ولی پنهانیست |
ویران کردم بدست خود خانهی دل |
|
چون دانستم که گنج در ویرانیست |
|
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست |
|
اما دل و معشوق دو باشند خطاست |
معشوق بهانه است و معبود خداست |
|
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست |
|
دلتنگم و دیدار تو درمان منست |
|
بیرنگ رخت زمانه زندان منست |
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی |
|
آنچ از غم هجران تو بر جان منست |
|
دلدار اگر مرا بدراند پوست |
|
افغان نکنم نگویم این درد از اوست |
ما را همه دشمنند و تنها او دوست |
|
از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست |
|
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست |
|
میگفت بد من ارچه آتش خو نیست |
چون دید مرا زود سخن گردانید |
|
کو آن منست این سخن با او نیست |
|
دلدار ظریف است و گناهنش اینست |
|
زیبا و لطیف است و گناهش اینست |
آخر بچه عیب میگریزند از او |
|
از عیب عفیف است و گناهش اینست |
|
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست |
|
جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست |
گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است |
|
بیمن که دو دیدهی ویم چون بگریست |
|