صد بار بگفتمت ز مستان مگریز |
|
جان در کفمان سپار و بستان مگریز |
از من بشنو گریز پا سر نبرد |
|
گر جان خواهی ز حلقهی جان مگریز |
|
صد بار بگفت یار هرجا مگریز |
|
گر بگریزی بجز سوی ما مگریز |
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی |
|
در شهر گریز سوی صحرا مگریز |
|
گر بکشندم نگردم از عشق توباز |
|
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز |
گویند مرا سرت ببریم به گاز |
|
پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز |
|
گر در ره عشق او نباشی سرباز |
|
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز |
گر روشنی میطلبی همچون شمع |
|
پروانه صفت تو خویشتن را در باز |
|
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز |
|
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز |
نومید نیم ز بارگاه کرمت |
|
زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز |
|
مائیم و توئی و خانه خالی برخیز |
|
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز |
چون آب و شراب با حریفان آمیز |
|
چندانکه رسم بجای کج دار و مریز |
|
مائیم و دمی کوته و سودای دراز |
|
در سایهی دل فکنده دو پای دراز |
نظارهکنان بسوی صحرای دراز |
|
صد روز قیامت است چه جای دراز |
|
مائیم و هوای یار مه رو شب و روز |
|
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز |
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز |
|
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز |
|
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز |
|
آغاز بنه ترانهی بیآغاز |
سبلت میمال خواجهی شهر توئی |
|
آخر به گزاف نیست این ریش دراز |
|
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز |
|
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز |
هم صورت و هم آینه والله که ویست |
|
این آینه زنگی نپذیرد هرگز |
|
من بودم و دوش آن بت بنده نواز |
|
از من همه لابه بود و از وی همه ناز |
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید |
|
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز |
|
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز |
|
وامم داری نبات بسیار هنوز |
گر از سر خاک من برآید خاری |
|
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز |
|
من همتیم کجا بود چون من باز |
|
عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز |
با خویشتنم خوش است در پردهی راز |
|
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز |
|
میگوید مرمرا نگار دلسوز |
|
میباید رفت چون به پایان شد روز |
ای شب تو برون میای از کتم عدم |
|
خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز |
|
نی چارهی آنکه با تو باشم همراز |
|
نی زهرهی آنکه بیتو پردازم راز |
کارم ز تو البته نمیگردد ساز |
|
کار من بیچاره حدیثی است دراز |
|
هین وقت صبوحست میان شب و روز |
|
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز |
زان آتش آب گونه یک شعله برآر |
|
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز |
|
یاری خواهی ز یار با یار بساز |
|
سودت سوداست با خریدار بساز |
از بهر وصال ماه از شب مگریز |
|
وز بهر گل و گلاب با خار بساز |
|
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز |
|
تابد به تو اینچنین مه جانافروز |
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب |
|
شاید که شبی در آب اندازی پوز |
|
آمد آمد ترش ترش یعنی بس |
|
میپندارد که من بترسم ز عسس |
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس |
|
او را تو مترسان که نترسد از کس |
|
احوال دلم هر سحر از باد بپرس |
|
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس |
ور کشتن بیگناه سودات شود |
|
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس |
|
از حادثهی جهان زاینده مترس |
|
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس |
این یکدم عمر را غنیمت میدان |
|
از رفته میندیش وز آینده مترس |
|
از روز قیامت جهانسوز بترس |
|
وز ناوک انتقام دلدوز بترس |
ای در شب حرص خفته در خواب دراز |
|
صبح اجلت رسید از روز بترس |
|
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس |
|
وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس |
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان |
|
حال ما را ز هجرنا خوب بپرس |
|
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس |
|
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس |
حال دلم از دهان تنگت بطلب |
|
بیماری من ز چشم جادوت بپرس |
|
چون روبه من شدی تو از شیر مترس |
|
چون دولت تو منم ز ادبیر مترس |
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است |
|
گر روز بگاهست وگر دیر مترس |
|
دارد به قدح می حرامی که مپرس |
|
یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس |
پیشم دارد شراب خامی که مپرس |
|
میخواند مرمرا به نامی که مپرس |
|