زه! دانا را گویند، که داند گفت |
|
هیچ نادان را داننده نگوید: زه |
سخن شیرین از زفت نیارد بر |
|
بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه |
سماع و بادهی گلگون و لعبتان چوماه |
|
اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه |
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست |
|
ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه |
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت |
|
ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه |
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز |
|
به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه |
من موی خویش را نه ازان می کنم سیاه |
|
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گیاه |
چون جام ها به وقت مصیبت سیه کنند |
|
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه |
پشت کوژ و سر تویل و روی بر کردار نیل |
|
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره |
بر کنار جوی بینم رستهی بادام و سرو |
|
راست پندارم قطار اشتران آبره |
رفیقا، چند گویی: کو نشاطت؟ |
|
بنگریزد کس از گرم آفروشه |
مرا امروز توبه سود دارد |
|
چنان چون دردمندان را شنوشه |
زمانی برق پر خنده، زمانی رعد پر ناله |
|
چنان چون مادر از سوک عروس سیزده ساله |
و گشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله |
|
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله |
مشوشست دلم از کرشمهی سلمی |
|
چنان که خاطر مجنون ز طرهی لیلی |
چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین |
|
چو ترش روی شوی وارهانی از صفری |
به غنچهی تو شکر خنده نشانهی باده |
|
به سنبل تو در گوش مهرهی افعی |
ببرده نرگس تو آب جادوی بابل |
|
گشاده غنچهی تو باب معجز موسی |
سپید برف برآمد به کوهسار سیاه |
|
و چون درون شد آن سرو بوستان آرای |
و آن کجا بگوارید ناگوار شدست |
|
وان کجا نگزایست گشت زود گزای |
آن چیست بر آن طبق همی تابد؟ |
|
چون ملحم زیر شعر عنابی |
ساقش به مثل چو ساعد حورا |
|
پایش به مثل چو پای مرغابی |
ای دل، سزایش بری |
|
باز بر چنگل عقابی |
بی تو مرا زنده نبیند |
|
من ذره ام، تو آفتابی |
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی |
|
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی |
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی |
|
به خوشی گویی: اندر دیدهی بیخواب خوابستی |
سحابستی قدح گویی و می قطرهی سحابستی |
|
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی |
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی |
|
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی |
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی |
|
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی |
جعد همچون نورد آب بباد |
|
گوییا آن چنان شکستستی |
میانکش نازکک چو شانهی مو |
|
گویی از یک دگر گسستستی |
این جهان را نگر به چشم خرد |
|
... این مصرع ساقط شده ... |
همچو دریاست وز نکوکاری |
|
کشتیی ساز، تا بدان گذری |
مار را، هر چند بهتر پروری |
|
چون یکی خشم آورد کیفر بری |
سفله طبع مار دارد، بی خلاف |
|
جهد کن تا روی سفله ننگری |
ای آن که غمگنی و سزاواری |
|
وندر نهان سرشک همی باری |
از بهر آن کجا ببرم نامش |
|
ترسم ز سخت انده و دشواری |
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد |
|
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟ |
هموار کرد خواهی گیتی را؟ |
|
گیتیست، کی پذیرد همواری |
مستی مکن، که ننگرد او مستی |
|
زاری مکن، که نشنود او زاری |
شو، تا قیامت آید، زاری کن |
|
کی رفته را به زاری بازآری؟ |
آزار بیش زین گردون بینی |
|
گر تو بهر بهانه بیازاری |
گویی: گماشتست بلایی او |
|
بر هر که تو دل برو بگماری |
ابری پدید نی و کسوفی نی |
|
بگرفت ماه و گشت جهان تاری |
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم |
|
بر خویشتن ظفر ندهی، باری |
تا بشکنی سپاه غمان بر دل |
|
آن به که می بیاری و بگساری |
اندر بلای سخت پدید آرند |
|
فضل و بزرگ مردی و سالاری |
گل بهاری، بت تتاری |
|
نبیذ داری، چرا نیاری؟ |
نبیذ روشن، چو ابر بهمن |
|
به نزد گلشن چرا نباری؟ |
ای ویذ غافل از شمار، چه پنداری؟ |
|
کت خالق آفرید به هر کاری |
عمری که مر تراست سرمایه |
|
ویذست و کارهات به دین داری |
تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی |
|
شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمی |
... این مصرع ساقط شده ... |
|
کندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی |
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟ |
|
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی |
صدر جهان، جهان همه تاریک شب شدست |
|
از بهر ما سپیدهی صادق همی دمی |
بوی جوی مولیان آید همی |
|
یاد یار مهربان آید همی |
ریگ آمو و درشتی راه او |
|
زیر پایم پرنیان آید همی |
آب جیحون از نشاط روی دوست |
|
خنگ ما را تا میان آید همی |
ای بخارا، شاد باش و دیر زی |
|
میر زی تو شادمان آید همی |
میر ما هست و بخارا آسمان |
|
ماه سوی آسمان آید همی |
میر سروست و بخارا بوستان |
|
سرو سوی بوستان آید همی |
آفرین و مدح سود آید همی |
|
گر به گنج اندر زیان آید همی |
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب |
|
چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟ |
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟ |
|
که: حیف باشد روح القدس به سگبانی |
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم |
|
به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی |
بسی نشستم من با اکابر و اعیان |
|
بیزمودمشان آشکار و پنهانی |
نخواستم ز تمنی مگر که دستوری |
|
نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی |
کسی را چو من دوستگان می چه باید؟ |
|
که دل شاد دارد بهر دوستگانی |
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری |
|
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی |
آن که نماند به هیچ خلق خدایست |
|
تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی |
روز شدن را نشان دهنده به خورشید |
|
باز مرو را به تو دهند نشانی |
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتست |
|
یا برود، تا به روز حشر تو آنی |
آی دریغا! که خردمند را |
|
باشد فرزند و خردمندنی |
ورچه ادب دارد و دانش پدر |
|
حاصل میراث به فرزندنی |
بی قیمتست شکر از آن دو لبان اوی |
|
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی |
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی |
|
در باب دانش این سخن بیهده مگوی |
تا صبر را نباشد شیرینی شکر |
|
تا بید را نباشد بویی چو دار بوی |
ای بر همه میران جهان یافته شاهی |
|
می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی |
می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت |
|
وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی |
شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای |
|
عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی |
چون ماه همی جست شب عید همه خلق |
|
من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی |
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش |
|
دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی |
میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم |
|
بر خیره ندادند ترا میری و شاهی |
خورشید روان باشی، چون از بر رخشی |
|
دریای روان باشی، چون از بر گاهی |
آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند |
|
اینک بنهادند سر از تافته راهی |
دام طمع از ماهی در آب فگندند |
|
نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی |
مهتر نشود، گر چه قوی گردد کهتر |
|
گاهی نشود، گر چه هنر دارد، چاهی |
دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی |
|
آرام و طرب رامده از طبع جدایی |
صد بار فتادست چنین هر ملکی را |
|
آخر برسیدند به هر کام روایی |
آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ |
|
داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی |
این کار سمایی بد، نه قوت انسان |
|
کس را نبود قوت به کار سمایی |
آنان که گرفتار شدند از سپه تو |
|
از بند به شمشیر تو یابند رهایی |
چمن عقل را خزانی اگر |
|
گلشن عشق را بهار تویی |
عشق را گر پیمبری، لیکن |
|
حسن را آفریدگار تویی |
|