جهان چون بزاری برآید همی |
|
بدو نیک روزی سرآید همی |
چو بستی کمر بر در راه آز |
|
شود کار گیتیت یکسر دراز |
بیک روی جستن بلندی سزاست |
|
اگر در میان دم اژدهاست |
و دیگر که گیتی ندارد درنگ |
|
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ |
پرستنده آز و جویای کین |
|
بگیتی ز کس نشنود آفرین |
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ |
|
بدو بر شود تیره روشن چراغ |
کند برگ پژمرده و بیخ سست |
|
سرش سوی پستی گراید نخست |
بروید ز خاک و شود باز خاک |
|
همه جای ترسست و تیمار و باک |
سر مایهی مرد سنگ و خرد |
|
ز گیتی بیآزاری اندر خورد |
در دانش و آنگهی راستی |
|
گرین دو نیابی روان کاستی |
اگر خود بمانی بگیتی دراز |
|
ز رنج تن آید برفتن نیاز |
یکی ژرف دریاست بن ناپدید |
|
در گنج رازش ندارد کلید |
اگر چند یابی فزون بایدت |
|
همان خورده یک روز بگزایدت |
سه چیزت بباید کزان چاره نیست |
|
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست |
خوری گر بپوشی و گر گستری |
|
سزد گرد بدیگر سخن ننگری |
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز |
|
چه در آز پیچی چه اندر نیاز |
چو دانی که بر تو نماند جهان |
|
چه پیچی تو زان جای نوشین روان |
بخور آنچ داری و بیشی مجوی |
|
که از آز کاهد همی آبروی |
دل شاه ترکان چنان کم شنود |
|
همیشه برنج از پی آز بود |
ازان پس که برگشت زان رزمگاه |
|
که رستم برو کرد گیتی سیاه |
بشد تازیان تا بخلخ رسید |
|
بننگ از کیان شد سرش ناپدید |
بکاخ اندر آمد پرآزار دل |
|
ابا کاردانان هشیاردل |
چو پیران و گرسیوز رهنمون |
|
قراخان و چون شیده و گرسیون |
برایشان همه داستان برگشاد |
|
گذشته سخنها همه کرد یاد |
که تا برنهادم بشاهی کلاه |
|
مرا گشت خورشید و تابنده ماه |
مرا بود بر مهتران دسترس |
|
عنان مرا برنتابید کس |
ز هنگام رزم منوچهر باز |
|
نبد دست ایران بتوران دراز |
شبیخون کند تا در خان من |
|
از ایران بیازند بر جان من |
دلاور شد آن مردم نادلیر |
|
گوزن اندر آمد ببالین شیر |
برین کینه گر کار سازیم زود |
|
وگرنه برآرند زین مرز دود |
سزد گر کنون گرد این کشورم |
|
سراسر فرستادگان گسترم |
ز ترکان وز چین هزاران هزار |
|
کمربستگان از در کارزار |
بیاریم بر گرد ایران سپاه |
|
بسازیم هر سو یکی رزمگاه |
همه موبدان رای هشیار خویش |
|
نهادند با گفت سالار خویش |
که ما را ز جیحون بباید گذشت |
|
زدن کوس شاهی بران پهن دشت |
بموی لشکر گهی ساختن |
|
شب و روز نسودن از تاختن |
که آن جای جنگست و خون ریختن |
|
چه با گیو و با رستم آویختن |
سرافراز گردان گیرنده شهر |
|
همه تیغ کین آب داده به زهر |
چو افراسیاب آن سخنها شنود |
|
برافروخت از بخت و شادی نمود |
ابر پهلوانان و بر موبدان |
|
بکرد آفرینی برسم ردان |
نویسندهی نامه را پیش خواند |
|
سخنهای بایسته چندی براند |
فرستادگان خواست از انجمن |
|
بنزدیک فغفور و شاه ختن |
فرستاد نامه به هر کشوری |
|
بهر نامداری و هر مهتری |
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت |
|
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت |
دو هفته برآمد ز چین و ختن |
|
ز هر کشوری شد سپاه انجمن |
چو دریای جوشان زمین بردمید |
|
چنان شد که کس روز روشن ندید |
گله هرچ بودش ز اسبان یله |
|
بشهر اندر آورد یکسر گله |
همان گنجها کز گه تور باز |
|
پدر بر پسر بر همی داشت راز |
سر بدرهها را گشادن گرفت |
|
شب و روز دینار دادن گرفت |
چو لشکر سراسر شد آراسته |
|
بدان بینیازی شد از خواسته |
ز گردان گزین کرد پنجه هزار |
|
همه رزمجویان سازنده کار |
بشیده که بودش نبرده پسر |
|
ز گردان جنگی برآورده سر |
بدو گفت کین لشکر سرفراز |
|
سپردم ترا راه خوارزم ساز |
نگهبان آن مرز خوارزم باش |
|
همیشه کمربستهی رزم باش |
دگر پنجه از نامداران چین |
|
بفرمود تا کرد پیران گزین |
بدو گفت تا شهر ایران برو |
|
ممان رخت و مه تخت سالار نو |
در آشتی هیچ گونه مجوی |
|
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی |
کسی کو برد آب و آتش بهم |
|
ابر هر دوان کرده باشد ستم |
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان |
|
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان |
برفتند با پند افراسیاب |
|
برام پیر و جوان بر شتاب |
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ |
|
خروشان بکردار غرنده میغ |
پس آگاهی آمد به پیروز شاه |
|
که آمد ز توران بایران سپاه |
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب |
|
ز کینه نیاید شب و روز خواب |
برآورد خواهد همی سر ز ننگ |
|
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ |
همی زهر ساید بنوک سنان |
|
که تابد مگر سوی ایران عنان |
سواران جنگی چو سیصد هزار |
|
بجیحون همی کرد خواهد گذار |
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد |
|
ز جیحون بگردون برآورد گرد |
دلیران بدرگاه افراسیاب |
|
ز بانگ تبیره نیابند خواب |
ز آوای شیپور و زخم درای |
|
تو گویی برآید همی دل ز جای |
گر
آید بایران بجنگ آن سپاه |
|
هژبر دلاور نیاید براه |
سر مرز توران به پیران سپرد |
|
سپاهی فرستاد با او نه خرد |
سوی مرز خوارزم پنجه هزار |
|
کمربسته رفت از در کارزار |
سپهدارشان شیدهی شیر دل |
|
کز آتش ستاند بشمشیر دل |
سپاهی بکردار پیلان مست |
|
که با جنگ ایشان شود کوه پست |
چو بشنید گفتار کاراگهان |
|
پراندیشه بنشست شاه جهان |
بکاراگهان گفت کای بخردان |
|
من ایدون شنیدستم از موبدان |
که چون ماه ترکان برآید بلند |
|
ز خورشید ایرانش آید گزند |
سیه مارکورا سر آید بکوب |
|
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب |
چو خسرو به بیداد کارد درخت |
|
بگردد برو پادشاهی و تخت |
همه موبدان را بر خویش خواند |
|
شنیده سخن پیش ایشان براند |
نشستند با شاه ایران براز |
|
بزرگان فرزانه و رزم ساز |
چو دستان سام و چو گودرز و گیو |
|
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو |
چو طوس و چو رستم یل پهلوان |
|
فریبرز و شاپور شیر دمان |
دگر بیژن گیو با گستهم |
|
چو گرگین چون زنگه و گژدهم |
جزین نامداران لشکر همه |
|
که بودند شاه جهان را رمه |
ابا پهلوانان چنین گفت شاه |
|
که ترکان همی رزم جویند و گاه |
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ |
|
بباید بسیچید ما را بجنگ |
بفرمود تا بوق با گاودم |
|
دمیدند و بستند رویینه خم |
از ایوان به میدان خرامید شاه |
|
بیاراستند از بر پیل گاه |
بزد مهره در جام بر پشت پیل |
|
زمین را تو گفتی براندود نیل |
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ |
|
دلیران لشکر بسان پلنگ |
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین |
|
ز گردان چو دریای جوشان زمین |
خروشی برآمد ز درگاه شاه |
|
که ای پهلوانان ایران سپاه |
کسی کو بساید عنان و رکیب |
|
نباید که یابد بخانه شکیب |
بفرمود کز روم وز هندوان |
|
سواران جنگی گزیده گوان |
دلیران گردنکش از تازیان |
|
بسیچیدهی جنگ شیر ژیان |
کمربسته خواهند سیصد هزار |
|
ز دشت سواران نیزه گزار |
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه |
|
نیاید نبیند بسر بر کلاه |
پراگنده بر گرد کشور سوار |
|
فرستاده با نامه شهریار |
دو هفته برآمد بفرمان شاه |
|
بجنبید در پادشاهی سپاه |
ز لشکر همه کشور آمد بجوش |
|
زگیتی بر آمد سراسر خروش |
بشبگیر گاه خروش خروس |
|
ز هر سوی برخاست آوای کوس |
بزرگان هر کشوری با سپاه |
|
نهادند سر سوی درگاه شاه |
در گنجهای کهن باز کرد |
|
سپه را درم دادن آغاز کرد |
همه لشکر از گنج و دینار شاه |
|
بسر بر نهادند گوهر کلاه |
به بر گستوان و بجوشن چو کوه |
|
شدند انجمن لشکری همگروه |
چو شد کار لشکر همه ساخته |
|
وزیشان دل شاه پرداخته |
نخستین ازان لشکر نامدار |
|
سواران شمشیر زن سی هزار |
گزین کرد خسرو برستم سپرد |
|
بدو گفت کای نامبردار گرد |
ره سیستان گیر و برکش بگاه |
|
بهندوستان اندر آور سپاه |
ز غزنین برو تا براه برین |
|
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین |
چو آن پادشاهی شود یکسره |
|
ببشخور آید پلنگ و بره |
فرامرز را ده کلاه و نگین |
|
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین |
بزن کوس رویین و شیپور و نای |
|
بکشمیر و کابل فزون زین مپای |
که ما را سر از جنگ افراسیاب |
|
نیابد همی خورد و آرام و خواب |
الانان و غزدژ بلهراسب داد |
|
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد |
برو با سپاهی بکردار کوه |
|
گزین کن ز گردان لشکر گروه |
سواران شایستهی کارزار |
|
ببر تا برآری ز دشمن دمار |
باشکش بفرمود تا سی هزار |
|
دمنده هژبران نیزه گزار |
|