|
تو آن طرف جو، من اين طرف جو (عامیانه).
|
|
|
رک: ما اين برِ جو، شما آن برِ جو
|
|
تو آن کن که بتوانى، نه آن کن که چون خر در گِل بمانى
|
|
|
نظير: آنقدر بار کن که بکشد نه آنقدر که بکُشد
|
|
تو آن ورِ جو، من اين ورِ جو (عامیانه).
|
|
|
رک: ما اين بر جو، شما آن برِ جو
|
|
تو آوازت را بخوان نوبت رقص من هم مىرسد!
|
|
|
رک: حالا هم نوبت رقاصى من است
|
|
تو از تو، من از بيرون!
|
|
تو از تيرگى روشنائى مجوى (فردوسى)
|
|
|
رک: از مردم به اصل نخيزد هنر نيک
|
|
تو از مُشک بويش نگه کن نه رنگ ٭
|
|
|
|
٭...............................
|
که دُرّ گر چه کوچک، بهاء بين نه سنگ (اسدى)
|
|
تواضع سر رفعت افرازدت ٭
|
|
|
رک: از تواضع بزرگوار شوى
|
|
|
|
٭ ...........................
|
تکبّر به خاک اندر اندازدت (سعدى)
|
|
تواضع کن که يابى ارجمندى
|
فروتن شو که يابى سربلندى
|
|
|
رک: از تواضع بزرگوار شوى
|
|
توانا بوَد هر که دانا بوَد (فردوسى)
|
|
|
رک: دانستن توانستن است
|
|
توان به همّت مردان دو صد سپاه شکست (صيدى)
|
|
|
نظير: هر چه کند همّت مردان کند
|
|
|
رک: هر مرادى را به همّت مىتوان تسخير کرد
|
|
توانگرتر آن کس که درويشتر٭
|
|
|
رک: درويشى و خرسندى به که توانگرى
|
|
|
|
٭ چو از زر تمناى بيشتر
|
.............................. (نظامى)
|
|
توانگر شدى گِرد بيشى مگرد٭
|
|
|
|
|
٭ به بهرام گفت اى دلاراى مرد
|
........................... (فردوسى)
|
|
توانگرى به قناعت است نه به بضاعت
|
|
|
رک: قناعت هر که کرد آخر غنى شد
|
|
توانگرى به هنر است نه به مال (سعدى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
در هنر کوش که زر چيزى نيست
|
|
|
توانگرى نه به مال است نزد اهل کمال (سعدى)
|
|
توانگرى در درويشى و بىنيازى است
|
|
|
رک: دولت اندر فقر است و مردم غافلند
|
|
توانگرى نه به مال است نزد اهل کمال٭
|
|
|
رک: توانگرى به هنر است نه به مال
|
|
|
|
٭ ............................
|
که مال تا لب گور است بعد از آن اعمال (سعدى)
|
|
تو انگور خور، از باغ مپرس
|
|
|
نظير: تو خربزه بخور، تو را با فاليز چهکار؟
|
|
تو اول بگو با کيان دوستى
|
من آنگه بگويم که تو کيستى
|
|
|
نظير: به من بگو با که معاشرى تا بگويم کيستى
|
|
تو بايد که باشى، دِرم گو مباش٭
|
|
|
رک: آدم پول را پيدا مىکند نه پول آدم را
|
|
|
|
٭ ز بهر درم تند و بدخو مباش
|
.............................. (نظامى)
|
|
تو بده مستىاش با خودم! (عامیانه).
|
|
|
ميخوارهاى ولگرد پشيزى ناچيز به بادهفروش داد و از او شراب خواست. بادهفروش گفت: يا اين پشيز چه مايه شراب به تو دهم که مستى آرد؟ مرد ولگرد گفت: تو بده، مستىاش با خودم!
|
|
تو برو فکر قِرَتْ باش، چهکار دارى که حاجميرزا آقاسى معزول است؟ (عامیانه).
|
|
تو بزن زارِ خود، من مىکنم کار خود (عامیانه).
|
|
|
نظير: گرگ برّه را مىبَرَد و کُرد هياهو مىکند
|
|
تو بگو برو کلاه بياور تا من کلاه را با سر بياورم!
|
|
|
نظير:
|
|
|
گفتند:برو کلاه بياور، رفت سر آورد!
|
|
|
- شما يک روزن به ما نشان بدهيد تا ما دروازه کنيم!
|
|
تو بلبل چمنى، از صدات معلومه!
|
|
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مکن ٭
|
|
|
|
٭ ..............................
|
که خواجه خود روش بندهپرورى داند (حافظ)
|
|
تو بهتر مىدانى يا پيغمبر خدا؟
|
|
|
پسرى مادر پير و فرتوت خود را در زنبيلى نهاد و به همراه وى به زيارت رسول خدا رفت. پيغمبر به مزاح به پسر فرمود: مادرت را به شوى بده تا تنها و دلتنگ نباشد. پسر عرض کرد: يا رسولالله، پيرى فرتوت چون او ديگر در خور شوهر نيست، چگونه او را به شوى دهم؟ پيرزن از پاسخ پسر سخت برآشفت و با تندى و عتاب به پسر گفت: تو بهتر مىدانى يا پيغمبر خدا؟
|
|
تو بهتر مىدانى يا جناب حکيمباشى؟
|
|
|
نظير: تو بهتر مىدانى يا پيغمبر خدا!
|
|
تو بهجاى پدر چه کردى خير
|
که همان چشم دارى از پسرت (سعدى)
|
|
توبه در رهِ عشق آبگينه بر سنگ است٭
|
|
|
|
٭ برادران طريقت نصيحتم مکنيد
|
که......................... (سعدى)
|
|
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر مىکنند؟ (حافظ)
|
|
توبهٔ قمارباز
|
|
|
نظير:
|
|
|
توبهٔ گرگ مرگ است
|
|
|
- قحبه گر کند توبه حرصش ندهد يارى
|
|
توبهٔ گرگ مرگ است
|
|
|
رک: ترک عادت موجب مرض است
|
|
تو پاک باش و مدار اى برادر از کس پاک٭
|
|
|
رک: آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است (سعدى)
|
|
|
|
٭ .........................
|
زنند جامهٔ ناپاک گازران بر سنگ (سعدى)
|
|
تو تيراندازى لنگه نداره، فقط تيرش پنج متر آنورتر مىخورد! (عامیانه).
|
|
تو چنگال شيران کجا ديدهاى؟٭
|
|
|
|
٭......................
|
که آواز روباه نشنيدهاى (از مرزباننامه)
|
|
تو چهکار دارى که خانهٔ قلى صابون مىپزند؟ (عامیانه).
|
|
|
رک: تو را چهکار به اين و آن نانت را بخور خَرَت را بران؟
|
|
تو حال تشنه ندانى که بر لبِ جوئي٭
|
|
|
رک: تو قدر آب چه دانى که در کنار فراتي
|
|
|
|
٭ تو را که درد نباشد، از درد ما چه تفاوت
|
............................... (سعدى)
|