همایون دشتی و خوش مرغزاری |
|
که شیرین را بود آنجا گذاری |
مبارک منزلی ، دلکش مکانی |
|
که شیرین در وی آساید زمانی |
فضایی خوشتر از فردوس باید |
|
که آنجا خاطر شیرین گشاید |
مهی کش در دل و جان است منزل |
|
ز آب و گل کجا بگشایدش دل |
گلی کش نالهی دلها خوش آید |
|
سرود کبک و دراجش نشاید |
بتی کش خو به دلهای فکار است |
|
کجا میلش به گشت لاله زار است |
کسی کش خسرو و فرهاد باید |
|
کجا از سرو و بیدش یاد آید |
نگار نازنین شیرین مهوش |
|
چو زلف خود پریشان و مشوش |
تمنای درونی شاد میداشت |
|
امید خاطری آزاد میداشت |
وزان غافل که تا گیتی به پا بود |
|
مکافات جفا کاری جفا بود |
دل آزاد و فرهاد آتشین دل |
|
روان شاد و خسرو پای در گل |
ولی چون لازم خوبی غرور است |
|
نکویی علت طبع غیور است |
به دل آن درد را همواره میکرد |
|
به یاران خوشدلی اظهار میکرد |
به ساغر چهره را میکرد گلگون |
|
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون |
بسی ترتیب دادی محفل خوش |
|
ولی کو جان شاد و کو دل خوش |
به هر جا جشن کردی آن دلارام |
|
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام |
چو میل دل شدی سوی شرابش |
|
به اشک آمیختی صهبای تابش |
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد |
|
که صهبا را گلاب آمیز میکرد |
به یاد روی خسرو جام خوردی |
|
ولی فرهاد را هم نام بردی |
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت |
|
فریب خویشتن میداد و میگشت |
ز هر جا میگذشت از بیقراری |
|
که با طبعم ندارد سازگاری |
همه از ناصبوری های دل بود |
|
بهانه تهمتش بر آب و گل بود |
به دشتی ناگهان افتاد راهش |
|
که از هر گونه گل بود و گیاهش |
از او در رشک گلزار ارم بود |
|
دو گل در وی به یک مانند کم بود |
هوایش معتدل خاکش روان بخش |
|
زلالش همچو خاک خضر جان بخش |
غزالان وی از سنبل چریده |
|
گوزنانش به سنبل آرمیده |
شقایق سوختی دایم سپندش |
|
که از چشم خسان ناید گزندش |
چنان آماده نشو و نما بو |
|
کز او هر برگ را چیدی بجا بود |
نبستی پرده گر دایم سحابش |
|
فسردی از نزاکت آفتابش |
ز بس روییده در وی سبزه با هم |
|
سحاب از برگ دادی ریشه را نم |
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود |
|
گرش صحرای چین گفتی خطا بود |
به روی سبزه کبکانش به بازی |
|
خرام آموز خوبان طرازی |
غزالانش به خوبان ختابی |
|
نموده راه و رسم دلربایی |
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته |
|
زمینش سر به سر در گل نهفته |
کس ار باری از آن صحرا گذشتی |
|
خزان در خاطرش دیگر نگشتی |
سرشتهی نشأه می با هوایش |
|
نهفته باغ جنت در فضایش |
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه |
|
نماندش بهر بگذشتن بهانه |
به پای چشمهای آن چشمهی نوش |
|
فرود آمد که تا جامی کند نوش |
به ساقی گفت آبی در قدح ریز |
|
که اندر سینه دارم آتشی تیز |
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم |
|
فشان بر آتش دل از میآبم |
به مطرب گفت قانون طرب ساز |
|
به قانونی که بهتر برکش آواز |
رهی سرکن که غم از دل رهاند |
|
سر و کار دل از غم بگسلاند |
به فرمان صنم ساقی صلا گفت |
|
خمار آلودگان را مرحبا گفت |
می گلرنگ در جام طرب کرد |
|
به مستی هوشیاری را ادب کرد |
نی مطرب چنان آهنگ برداشت |
|
که گفتی دور از شیرین شکر داشت |
دماغ از آب می چون شست وشو کرد |
|
به دایه از غم دل گفت و گو کرد |
که کس چون من نیفتد در پی دل |
|
نبازد عمر در سودای باطل |
ز کف دل داده و غمخوار گشته |
|
پی دل هر طرف آواره گشته |
ز شهر و بوم خود محروم مانده |
|
به هر ویرانه همچون بوم مانده |
دلی دارم که با هرکس به جنگ است |
|
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است |
ستیزم گر به جانان رای آن کو |
|
گریزم گر ز دوران پای آن کو |
نه جانان را سر ناکامی من |
|
نه دوران در پی بدنامی من |
مرا از خویش باشد مشکل خویش |
|
که دارم هر چه دارم از دل خویش |
جوانی صرف کرده در غم دل |
|
شمرده زخم دل را مرهم دل |
به نیرنگ کسان از ره فتاده |
|
به بوی ره درون چه فتاده |
فریبی را طلب کاری شمرده |
|
فسونی را وفاداری شمرده |
هوس را درپذیرفته به یاری |
|
طمع را نام کرده دوستداری |
وفا پنداشته مکر و حیل را |
|
محبت خوانده افسون و دغل را |
عجبتر اینکه با پیمان شکستن |
|
به یار تازه عهد تازه بستن |
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست |
|
سزای نامه و پیغام هم نیست |
کند خسرو گمان کز زغم شکر |
|
دل شیرین بود از غم پر آذر |
مرا خود اولا پروای آن نیست |
|
وگر باشد تو دانی جای آن نیست |
چو خورشید جمالم پرتو آرد |
|
به حربایی هزاران خسرو آرد |
چو گردد لعل شیرینم شکربار |
|
به سر دست شکر بینی مگس وار |
به دل رشکی نه از پرویز دارم |
|
نه از پیوند شکر نیز دارم |
اگر شکر به حکم من به کار است |
|
وگر خسرو ز عشق من فکار است |
ندیدم چونکه مرد این کمندش |
|
به گیسوی شکر کردم به بندش |
بلی شایسته شیر است زنجیر |
|
کمند و بند شد در خورد نخجیر |
چو خسرو عشق را آمد مسخر |
|
چه دامش طرهی شیرین چه شکر |
|