پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۳)


سخن چون بسالار ترکان رسید    سپاهی ز جنگ آوران برگزید
فرستاد نزدیک پیران سوار    ز گردان شمشیر زن سی هزار
بدو گفت بردار شمشیر کین    وزیشان بپرداز روی زمین
نه گودرز باید که ماند نه گیو    نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
که بر ما سپه آمد از چار سوی    همی گاه توران کنند آرزوی
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ    نجویم بخون ریختن بر درنگ
برای هشیوار و مردان مرد    برآرم ز کیخسرو این بار گرد
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ    بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت    هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی    پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو    سوی پهلوان سپه باز شو
بگویش که از من تو چیزی مجوی    که فرزانگان آن نبینند روی
یکی آنکه از نامدارگوان    گروگان همی خواهی این کی توان
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه    گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
برادرکه روشن جهان منست    گزیده پسر پهلوان منست
همی گویی از خویشتن دور کن    ز بخرد چنین خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر ازان زندگی    که سالار باشم کنم بندگی
یکی داستان زد برین بر پلنگ    چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
بنام ار بریزی مرا گفت خون    به از زندگانی بننگ اندرون
و دیگر که پیغام شاه آمدست    بفرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو    ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از وی    خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر    سپه را همی راند برسان شیر
بیامد چو پیش کنابد رسید    بران دامن کوه لشکر کشید
چو گیو اندر آمد بپیش پدر    همی گفت پاسخ همه دربدر
بگودرز گفت اندرآور سپاه    بجایی که سازی همی رزمگاه
که او را همی آشتی رای نیست    بدلش اندرون داد را جای نیست
ز هر گونه با او سخن راندم    همه هرچ گفتی برو خواندم
چو آمد پدیدار ازیشان گناه    هیونی برافگند نزدیک شاه
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ    سپه باید ایدر مرا بی درنگ
سپاه آمد از نزدافراسیاب    چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
کنون کینه را کوس بر پیل بست    همی جنگ ما را کند پیشدست
چنین گفت با گیو پس پهلوان    که پیران بسیری رسید از روان
همین داشتم چشم زان بد نهان    ولیکن بفرمان شاه جهان
بایست رفتن که چاره نبود    دلش را کنون شهریار آزمود
یکی داستان گفته بودم بشاه    چو فرمود لشکر کشیدن براه
که دل را ز مهر کسی برگسل    کجا نیستش با زبان راست دل
همه مهر پیران بترکان برست    بشوید همی شاه ازو پاک دست
چو پیران سپاه از کنابد براند    بروز اندرون روشنایی نماند
سواران جوشن وران صد هزار    ز ترکان کمربسته‌ی کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ    همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
چو دانست گودرز کمد سپاه    بزد کوس و آمد ز زیبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت    کشیدند لشکر بران پهن دشت
بکردار کوه از دو رویه سپاه    ز آهن بسر بر نهاده کلاه
برآمد خروشیدن کرنای    بجنبد همی کوه گفتی ز جای
ز زیبد همی تاکنابد سپاه    در و دشت ازیشان کبود و سیاه
ز گرد سپه روز روشن نماند    ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه    بشد روشنایی ز خورشید و ماه
ستاره سنان بود و خروشید تیغ    از آهن زمین بود وز گرز میغ
بتوفید ز آواز گردان زمین    ز ترگ و سنان آسمان آهنین
چو گودرز توران سپه را بدید    که برسان دریا زمین بردمید
درفش از درفش و گروه از گروه    گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه    فرازآوریدند و بستند راه
برافروختند آتش از هردو روی    از آواز گردان پرخاشجوی
جهان سربسر گفتی آهرمنست    بدامن بر از آستین دشمنست
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون    بدرد دل اندر شب قیر گون
سپیده برآمد ز کوه سیاه    سپهدار ایران به پیش سپاه
بسوده اسب اندر آورد پای    یلان را بهر سو همی ساخت جای
سپه را سوی میمنه کوه بود    ز جنگ دلیران بی‌اندوه بود
سوی میسره رود آب روان    چنان در خور آمد چو تن را روان
پیاده که اندر خور کارزار    بفرمود تا پیش روی سوار
صفی بر کشیدند نیزه‌وران    ابا گرزداران و کنداوران
همیدون پیاده بسی نیزه‌دار    چه با ترکش و تیر و جوشن‌گذار
کمانها فگنده بباز و درون    همی از جگرشان بجوشید خون
پس پشت ایشان سواران جنگ    کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پیلان گروه    زمین از پی پیل گشته ستوه
درفش خجسته میان سپاه    ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پیلان زمین سربسر پیلگون    ز گرد سواران هوا نیلگون
درخشیدن تیغهای بنفش    ازان سایه‌ی کاویانی درفش
تو گفتی که اندرشب تیره‌چهر    ستاره همی برفشاند سپهر
بیاراست لشکر بسان بهشت    بباغ وفا سرو کینه بکشت
فریبزر را داد پس میمنه    پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمه‌ی گیوگان    زواره نگهدار تخت کیان
بیاری فریبرز برخاستند    بیک روی لشکر بیاراستند
برهام فرمود پس پهلوان    که ای تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوی میسره    نگه‌دار چنگال گرگ از بره
بیفروز لشکرگه از فر خویش    سپه را همی دار در بر خویش
بدان آبگون خنجر نیو سوز    چو شیر ژیان با یلان رزم توز
برفتند یارانش با او بهم    ز گردان لشکر یکی گستهم
دگر گژدهم رزم را ناگزیر    فروهل که بگذارد از سنگ تیر
بفرمود با گیو تا دو هزار    برفتند بر گستوان‌ور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی    که بد جای گردان پرخاشجوی
برفتند با گیو جنگاوران    چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران
درفشی فرستاد و سیصد سوار    نگهبان لشکر سوی رودبار
همیدون فرستاد بر سوی کوه    درفشی و سیصد ز گردان گروه
یکی دیده‌بان بر سر کوهسار    نگهبان روز و ستاره شمار
شب و روز گردن برافراخته    ازان دیده‌گه دیده‌بان ساخته
بجستی همی تا ز توران سپاه    پی مور دیدی نهاده براه
ز دیده خروشیدن آراستی    بگفتی بگودرز و برخاستی
بدان سان بیاراست آن رزمگاه    که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
چو سالار شایسته باشد بجنگ    نترسد سپاه از دلاور نهنگ
ازان پس بیامد بسالارگاه    که دارد سپه را ز دشمن نگاه
درفش دلفروز بر پای کرد    سپه را بقلب اندرون جای کرد
سران را همه خواند نزدیک خویش    پس پشت شیدوش و فرهاد پیش
بدست چپش رزم‌دیده هجیر    سوی راست کتماره‌ی شیرگیر
ببستند ز آهن بگردش سرای    پس پشت پیلان جنگی بپای
سپهدار گودرزشان در میان    درفش از برش سایه‌ی کاویان
همی بستد از ماه و خورشید نور    نگه کرد پیران بلشکر ز دور
بدان ساز و آن لشکر آراستن    دل از ننگ و تیمار پیراستن
در و دشت و کوه و بیابان سنان    عنان بافته سربسر با عنان
سپهدار پیران غمی گشت سخت    برآشفت با تیره خورشید بخت
ازان پس نگه کرد جای سپاه    نیامدش بر آرزو رزمگاه
نه آوردگه دید و نه جای صف    همی برزد از خشم کف را بکف


همچنین مشاهده کنید