دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکجمشید (۳)
وقتى به نزديکى چشمه رسيدند ديدند مردم زيادى جمع شدهاند و چشمه پر از خون است. علت را پرسيدند و مردم با خوشحالى ملکجمشيد را نشان حاکم و زنش دادند که اژدها را به دو نصف کرده بود. حاکم ملکجمشيد را به دربار خود برد و احترام زياد کرد و گفت: 'تو بهخاطر اينکه هم جان مردم شهر را نجات دادى و هم جان دخترم را مىخواهم دخترم را به تو بدهم و تو را جانشين خودم بکنم' . ملکجمشيد گفت: 'اى حاکم، من پسرى روستازادهام و آداب دربار را نمىدانم. مرا آزاد بگذاريد تا به دنبال کار خودم بروم' . حاکم هم قبول کرد و ملکجمشيد را آزاد گذاشت. ملکجمشيد آمد و آمد تا رسيد به دهکدهاى زيبا و آباد. در اين موقع که ملکجمشيد خيلى ناراحت بود يکى از پرهاى عقاب را به آتش گرفت و عقاب حاضر شد. ملکجمشيد گفت: 'من مىخواهم به کشور خودم برگردم اما هيچيک از اين شهرها را نمىشناسم تو بايد مرا راهنمائى کني' . عقاب گفت: 'وقتى وارد دهکده شدى در اولين لحظه دو قوچ را مىبينى که يکى سياه و ديگرى سفيد است تو بايد دستمال خودت را به روى قوچ سفيد بيندازى و خودت سوار قوچ سياه شوى آن موقع قوچ سياه تو را به روى قوچ سفيد پرت خواهد کرد و قوچ سفيد تو را به دنياى روشنائى و شهر خودت مىاندازد اما اگر سوار قوچ سفيد شوى تو را به روى قوچ سياه و قوچ سياه تو را به دنياى سياهها خواهد انداخت که بايد هفت سال ديگر بگردى تا شهر خودت را پيدا کني' . ملکجمشيد قبول کرد و از عقاب تشکر کرد و رفت. |
رسيد به داخل دهکده. از دور دو قوچ سفيد و سياه را ديد و از بس عجله داشت سوار قوچ سفيد شد و قوچ سفيد او را به قوچ سياه داد قوچ سياه هم او را به دنياى سياهها انداخت. ملکجمشيد وقتى به هوش آمد خود را در شهرى غريب ديد که هوايش تاريک بود و مردم با چراغ کار مىکردند. ملکجمشيد چند ماه با ناراحتى در اين شهر زندگى کرد و عاقبت ديد چارهاى ندارد جز اينکه براى خودش کارى پيدا کند. به دکان مرد کفاشى رفت و گفت: 'اى برادر من آدم غريبى هستم و مىخواهم پيش تو کار کنم' . مرد کفاش قبول کرد و ملکجمشيد را در دکان خود جا داد. روزها کار مىکرد و شبها در همان دکان مىخوابيد. روزى ملکجمشيد از مرد کفاش پرسيد: 'علت اينکه شهر تاريک است چيست؟' مرد کفاش آهى کشيد و گفت: 'ديوى خونخوار در اين شهر زندگى مىکند که مقابل آفتاب را گرفته است' . ملکجمشيد پرسيد: 'پس چرا مردم به جنگ اين ديو نمىروند و او را هلاک نمىکنند' . کفشدوز خندهاى کرد و گفت: 'اى برادر چه کسى زورش به اين ديو هفت سر مىرسد تنها راه علاج و نجات اين است که خواهشهاى اين ديو را انجام دهيم او را راضى کنيم که از مقابل آفتاب شهر ما کنار برود' . ملکجمشيد پرسيد: 'خواهشهاى اين ديو چيست؟' کفشدوز گفت: 'او يک جفت کفش مىخواهد که هر وقت کسى آن را بپوشد هر جا که اراده کند او را ببرد و برگرداند' . ملکجمشيد گفت: 'تو فردا به ديو خبر بده که اين کفشها را براى او خواهى برد' . کفشدوز گفت: 'پسر عقلت را از دست دادهاى ما چطور مىتوانيم اين کفشها را درست کنيم' . ملکجمشيد گفت: 'فردا صبح اين کفشها را براى تو حاضر مىکنم' . |
کفشدوز قبول کرد و پيش ديو رفت و گفت کفشها فردا حاضر مىشود و ديو قول داد يکى از سرهايش را از مقابل آفتاب کنار بزند. فردا صبح تمام مردم مقابل دکان کفاشى جمع شده بودند و منتظر بودند کفشدوز دکان را باز کند و آنها کفشها را ببنند. اما ملکجمشيد شب بعد از رفتن کفشدوز شمعى را روشن کرد و پر عقاب را روى آن گرفت. عقاب حاضر شد. ملکجمشيد گفت: 'اى عقاب مهربان! من به يک جفت کفش احتياج دارم که هر وقت صاحب آنها اراده کند او را به هر جا خواست ببرد' . عقاب قبول کرد و يک ساعت بعد کفشها را پيش ملکجمشيد آورد. ملکجمشيد کفشها را در دکان جاى داد و خودش رفت به يک کوچهاى و گرفت خوابيد. فردا صبح با مردم مقابل دکان ايستاد و کلاه بزرگى هم به سر گذاشت که کفشدوز او را نشناسد. کفشدوز با ترس و لرز زياد در را باز کرد و يک جفت کفش زيبا ديد و فهميد همان کفشهاى جادوئى هستند. آنها را برداشت و بهطرف ديو رفت. مردم هم با چراغ و فانوس به دنبال او رفتند. ديو تا کفشها را ديد گفت: 'اين همان کفشهائى است که من مىخواستم' و بعد يکى از سرهايش را کنار کشيد و کمى از نور آفتاب به شهر تابيد و مردم با خوشحالى زياد کفشدوز را روى دست گرفتند. ولى کفشدوز گفت: 'اين کفشها را شاگرد من دوخته' . مردم هر چه گشتند شاگرد کفشدوز را نيافتند. ملکجمشيد با همان لباس و قيافه به دکان خياطى رفت و گفت: 'برادر من غريبم و براى نان درآوردن مىخواهم پيش تو کار کنم' . مرد خياط قبول کرد و ملکجمشيد در آن دکان مشغول به کار شد. |
روزى از روزها ملکجمشيد از خياط پرسيد: 'برادر چرا هواى اين شهر تاريک است؟' خياط آهى کشيد و گفت: 'ديو خودخواهى در اين شهر زندگى مىکند که مقابل آفتاب را گرفته و هفت سر دارد اين ديو براى کنار رفتن از مقابل آفتاب هفت شرط دارد که يکى از آنها را پسر ناشناسى که پيش کفشدوز کار مىکرد انجام داد و ديو يک سرش را کنار کشيد ولى کسى نمىتواند شرطهاى ديگر اين ديو را انجام دهد' . ملکجمشيد گفت: 'شرطهاى ديگر اين ديو چيست؟' خياط گفت: 'فقط مىدانم که اين ديو پيراهنى مىخواهد که در آن جاى سوزن نباشد اما مگر چنين پيراهنى را مىشود دوخت؟' ملکجمشيد گفت: 'اى برادر تو فردا پيش ديو برو و بگو پيراهن را براى او خواهى برد' . خياط گفت: 'پسرم مگر ديوانه شدى که چنين حرفى را مىزنى اگر نتوانيم به عهد خود وفا کنيم ديو ما را نابود مىکند' . ملکجمشيد گفت: 'تو برو به ديو بگو من فردا پيراهن را آماده مىکنم' . خبر در تمام شهر پيچيد که خياط مىخواهد پيراهن ديو را بدوزد. فردا صبح مقابل دکان خياطى پر از مردم بود که منتظر ديدن پيراهن عجيب بودند. شب ملکجمشيد بعد از رفتن خياط شمعى روشن کرد و پر عقاب را روى آن گرفت. |
عقاب حاضر شد و ملکجمشيد پيراهن را از او خواست. عقاب در چند لحظه پيراهن را آماده کرد و به ملکجمشيد داد. ملکجمشيد پيراهن را در دکان گذاشت و از آنجا فرار کرد. لباسهاى ديگرى پوشيد و با مردم مقابل دکان ايستاد. خياط با ترس دکان را باز کرد و پيراهن را در آنجا ديد آن را برداشت و پيش ديو رفت. و ديو بعد از گرفتن پيراهن يکى ديگر از سرهايش را از برابر آفتاب کنار کشيد و شهر کمى روشنتر شد. مردم خيلى خوشحال شدند ولى هر چه به دنبال پسر ناشناس گشتند او را پيدا نکردند. بعد از مدتى ملکجمشيد پيش آسيابانى رفت و از او خواست کارى به او بدهد. آسيابان قبول کرد و ملکجمشيد مشغول به کار شد. روزى از روزها ملکجمشيد و آسيابان در کنار آسيا نشسته بودند و حرف مىزدند. ملکجمشيد گفت: 'پدر چرا هواى اين شهر تاريک است؟' آسيابان همان حرفهاى کفشدوز و خياط را زد و گفت که پسر ناشناسى دو تا از خواهشهاى ديو را انجام داده و قسمتى از شهر را روشن کرده ولى حيف که ديگر کسى نمىتواند شرطهاى ديگر اين ديو را انجام دهد. ملکجمشيد گفت: 'مگر شرط ديگر اين ديو چيست؟' آسيابان گفت: 'فقط مىدانم که اين ديو آسيابى مىخواهد که بدون دستور آفتاب و باد و آب کار کند ولى چه کسى مىتواند چنين آسيابى درست کند' . ملکجمشيد گفت: 'اى پدر غمگين نباش. فردا پيش ديو برو و به او بگو آسياب او حاضر خواهد شد' . آسيابان قبول نکرد ولى ملکجمشيد گفت: 'حتماً آسياب را درست مىکنم' . فردا صبح باز تمام مردم در برابر آسياب نشسته بودند و منتظر ديدن آسياب عجيب بودند. آسيابان که ملکجمشيد را شناخته بود و مىدانست که او همان دوزنده کفش و پيراهن است، امشب موقع رفتن در آسياب را از پشت چفت و کلون انداخت تا ملکجمشيد نتواند فرار کند. شب ملکجمشيد پر عقاب را بيرون آورد و ديد يک پر بيشتر ندارد و اگر آن را بسوزاند ديگر نمىتواند او را ببيند اما چون به آسيابان قول داده بود ناچار شد پر را در شعله شمع بسوزاند و از عقاب بخواهد آن آسياب را براى او بياورد. عقاب رفت و با آسياب عجيبى برگشت. |
همچنین مشاهده کنید
- شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)
- شیر و نجار
- لقمان حکیم
- چهار مرد و یک معجزه
- مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش
- مرغ زرد
- پادشاه و هفت فرزندش
- مکر زنان
- پیرزن و نخود
- پیر آغاجی
- مردی که به بخت خود لگد زد
- مِم و زین (۵)
- فرجام (۳)
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن
- هر کس گفت، چُش آنقدر میزنندش تا زنده شود
- میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار (۲)
- قصهٔ حاتمبراه (۲)
- احمد تجار
- گلبرین (۲)
- وصیت تاجرباشی (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست